هفتگ
هفتگ

هفتگ

آبباس

چند روز پیش  چون جای پارک پیدا نکردم مجبور شدم ماشین رو بذارم ته کوچه نهم میرعماد، سر کوچه سفارت هند هست. عصر که رفتم ماشین رو بردارم دیدم یه پسر بچه هندی داره با توپ بازی میکنه کمی باهاش بازی کردم یکی دو دقیقه که گذشت دوید چند تا از دوستای همسن و سالش رو صدا کرد وسط کوچه یه گل کوچیک مشتی زدیم  جالب اینجا بود که نه اونها فارسی بلد بودن نه من هندی و انگلیسی، ولی قشنگ حرف همدیگرو می فهمیدیم. بگذریم از نگاه متعجبانه کسایی که از کنار ۴ تا بچه که سرجمع وزنشون اندازه هم بازی چاقشون نمیشد. بعد بازی وقتی از کنارشون رد شدم برای هم دست تکون دادیم و گفتن خداحافظ آبباس... خیلی لحظات جالب و جذاب و عجیبی بود فارغ از حس و حال کودکی که همیشه آدم و لبریز از حس نشاط و خوبی میکنه، اینکه یه ایرانی باهاشون هم بازی شده بود براشون خیلی خوشایند بود اینو از خنده و شادیشون براحتی میشد فهمید.

تسلسل

((یه تئوری خیلی معروف می‌گه هر وقت یه کسی کشف کنه که جهان دقیقاً برای چی به وجود اومده و به چه دردی می‌خوره، این جهان در همون لحظه ناپدید می‌شه و جای خودش رو می‌ده به یه جهان دیگه که از جهان قبلی پیچیده‌تر و عجیب‌ وغریب‌تره.

یه تئوری دیگه می‌گه که این اتفاق قبلاً افتاده...))

رستوران آخر جهان  نوشته: داگلاس آدامز

نظر شما چیه؟ با داگلاس آدامز موافقید یانه

((زآتش هستی نشد روشن درین تاریک بوم))

دیروز خبری میان هزاران خبر وسط این همه هیاهوی انتخابات نظرم رو جلب کرد((روز گذشته و پیش از دیدار تیم های پرسپولیس و ذوب آهن، از ورود یک تماشاگر ویژه به ورزشگاه آزادی جلوگیری شد)) این تماشگر ویژه کسی نبود جز دختر بچه ای پنج ساله!

((پدر دختر خردسال علاقمند به فوتبال و تیم پرسپولیس در این رابطه می گوید: به دلیل علاقه من به فوتبال، فرزندانم نیز به این سو کشیده شدند و در این میان دختر پنج ساله ام نیز از هواداران دو آتشه پرسپولیس محسوب می شود، به دلیل اینکه می دانستم در این بازی هواداران کمی به ورزشگاه می آیند فرصت را مناسب دیدم تا او را به ورزشگاه ببرم تا بازی تیم محبوبش را از نزدیک ببیند.او ادامه داد: پس از آنکه قصد عبور از گیت را داشتیم ماموری که آنجا بود کلاه دخترم را برداشت و با دیدن موهایش گفت این که دختر است، شما نمی توانید به ورزشگاه بروید، من به او گفتم دختر من تنها پنج سال دارد و قاعدتا باید حضورش بلامانع باشد، اما او در پاسخ به من گفت اگر دو ساله هم بود نمی توانستید، حضور در ورزشگاه تنها برای پسران بلامانع است. پس از آن به سوی مقام ارشد وی رفتم و هر چه با او صحبت کردم نیز به نتیجه نرسیدم.))

کاری به شرع و مذهب ،سنت و سختگیری های نابجا،توجیهات شبه منطقی و غیر منطقی،نگاه و تفکر به شدت جنسیت زده، و هزاران مورد از این دست که کلی تحلیل روانشناختی و جامعه شناسانه دارد، ندارم.

 اینکه کسی به یک کودک پنج ساله نگاه و میل جنسی داشته باشد فارغ از مشکل جنسی، قطعا و حتما مشکلات بسیار زیاد روحی و روانی دارد.


پی نوشت 1: منبع خبر سایت ورزش3

پی نوشت 2: امیدوارم غیبت طولانی  را بخشیده باشید.

دعا

سورتون برقرار، دل تون شاد، آتیش تون روشن،گره هاتون باز، سرتون خوش، زردی تون برای شعله ها و سرخی آتیش گوارای وجودتون، پاکی سیاوش سرلوحه مون  و نوشانوش تون به سلامتی و مستدام. 

چهارشنبه سوری پرهیجان و شاد و بی‌خطر 

معجزه

چهارشنبه شب یه بازی فوتبال بین دو تیم بارسلونا و پاری سن ژرمن  برگزار شد و بارسا 6 بر 1 برنده شده و به دور بعد صعود کرد با توجه به نتیجه یازی رفت که 4 بر 0 به نفع پاری سن ژرمن تموم شده بود این نتیجه بسیار شگفت انگیز و جالب   توجه بود به خصوص زدن 3 گل در هفت دقیقه پایانی...  خیلیا به اون پرداختن که احتمالا تو فضای مجازی دیدید. همه از خلق معجزه و شگفتی ، موی براندام راست شدن و لرزش بدن ، امیدواری و تا آخرین لحظه جنگیدن، مایوس نشدن و ایستادگی و... هرکس با توجه به دیدگاهش  ضمن تعریف و تمجید از این ماجرا  مباحث فلسفی رو پیش کشیده و چیزی گفته از حرفای قشنگ مثبت اندیشی و حال خوب کن تا ریشه یابی علل پیشرفت ممالک توسعه یافته و عقب موندگی شرقی جماعت،ازفلسفه عملگرایی تا اگزیستانسیالیسم،از خدایان یونان تا الهه های هندی،  تا هزاران بحث دیگه... نکته مغفول تموم این روایت ها و انگیزش و خواستن و جهد و امیدواری و تلاش  و غیره این بود که این اتفاق بسیار شگفت انگیز و جالب  صرفا ماحصل تلاش بازیکنان بارسا تبود بلکه اشتباهات فاحش و غیر قابل اغماض داور (گرفتن یک پنالتی غلط برای تیم بارسا به شهادت اکثر کارشناسان داوری (گل پنجم) و نگرفتن یک پنالتی صد در صد برای تیم پاری سن ژرمن به شهادت دفاع آخر تیم بارسا که خودش اعلام کرد مرتکب خطای پنالتی شده است (زمانی که بازی 3 بر1 در جریان بود) از سوت های دیگر بگذریم)، اصلی ترین دلیل رقم  خوردن این اتفاق بود.

اما کسی نمی خواهد این مسائل رو ببینه چون لذت باور معجزه قشنگ تر هست تا تلخی حقیقت. از سایر توضیحات صرفا فوتبالی(گردش مالی بالای یوفا با حضور بارسا) فاکتور میگیرم چیزی که این یکی دو روزه ذهنم رو درگیر کرده اینه  که طی تاریخ چند هزار ساله بشر چند تا از این به ظاهر معجزات اتفاق افتاده؟ چه نبردهایی این سرنوشت رو داشتن از نبرد سالامیس بگیر تا جنگ تنگ تکاب  آریو برزن، از نبرد قادسیه تا جنگ کرنال،از استالینگراد تا امرلی...  واقعا اون چیزی که به ما گفته شده همون چیزی که در واقعیت اتفاق افتاده!؟

 اگه من هم طرفدار بارسا بودم  شاید چشمم رو، روی واقعیت می بستم و از حس وقوع معجزه و اینکه ما چقدر خوبیم لبریز می شدم، پرنده خیال بال میزنه و میره تو دل وقایع تاریخی و نبردهاش و  میبینه  بودن اقلیتی که واقعیت رو دیدن و منعکس کردن اما اکثریت اونا رو خاموش کرده و اجازه نداده صداشون به قرن های بعدی و دیگران برسه،چرا که پیروی از اکثریت و وارد شادی های تخیلی شدن لذت بخش تر از پذیرش حقایق تلخ هست.

خیلی از دوستان معتقدن این نتیجه جایی برای حرف باقی نمیذاره میگن حالا یه گل یا دو گل کمتر چه فرقی میکنه؟   اگه یکی از اون اشتباهات داوری رخ نمی داد و یک گل کمتر یعنی هیچ  معجزه ای رخ نداده یا یه گل از پاری سن ژرمن یعنی  به فنا رفتن تموم فلسفه بافی ها...

کاش این نتیجه در شرایط منصفانه و جوانمردانه بدست می اومد تا من هم به معجزه ایمان میاوردم به جای هجوم این همه شک...


پی نوشت: باتشکر از آرش عزیز

مانور

بیست و نه سال پیش تقریبا تو همچین روزهای بود که موشک بارون تهران شدت گرفته بود و خیلیا شهر رو ترک کرده و به شهرستانهای دور دست که کمتر در تیر رس بود و برد موشک های عراقی به اونجا نمی رسید رفته بودن، اما برای امثال ما که مونده بودیم فضا، فضای غریبی بود ترس شنیدن صدای آژیر قرمز و هجوم به پناهگاه و قلبی که تو سینه عین گنجشک بال بال میزد.درسته مدرسه ها تعطیل شده بود و حال میداد اما وحشت و اضطراب از دست دادن دوستان و فامیل بدجور عذاب آور بود  هرچند  فکر اینکه مثلا موشک به خونه ما برخورد کنه یا خانواده ام رو از دست بدم هرگز به مخیله ام هم خطور نکرد.

تو همون ایام یه روز تو میدون تجریش بخاطر آمادگی مردم  جهت مقابله با حملات شیمیایی احتمالی صدام، مانور برگزار کردن. از سر کنجکاوی و بدلیل فاصله کوتاهی که  تا خونه داشت دست برادرم  که سه سال از من کوچیکتر بود رو گرفتم و رفتیم تماشای مانور، حدود یک متری ضد هوایی غول پیکر وایساده بودیم و سرخوشانه و خندان مشغول نگاه کردن به اتفاقات بودیم. یهو هواپیمایی وسط آسمون ظاهر شد و ضدهوایی شروع به شلیک کرد با اولین شلیک چنان صدایی مهیبی ایجاد شد که نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم ضدهوایی مرتبا شلیک میکرد و صدا هر لحظه ترسناک تر میشد دست برادرم  رو  گرفتم و شروع کردیم به دویدن و دور شدن پیچیدم تو خیابون مقصود بیک، صدا کمتر شده بود اما این دفعه  هواپیمای بدون سرنشین بود که دنبال ما کرده بود تو هر کوچه یی که می رفتیم اونهم میومد و می خواست ما رو بزنه. (من یازده ساله چه میدونستم  مانور یعنی چی؟ چه می دونستم این هواپیمای بدون سر نشین خودی هست و اصلا کاری با ما  نداره. چه می دونستم) از ترس گریه ام گرفته بود اما نمی خواستم گریه کنم تا دادشم نترسه باید از اون محافظت میکردم  باید از وسط معرکه جنگی نجاتش میدادم داداشم بود دوستش داشتم  خودم رو سپر بلا کرده بودم  تا براش اتفاقی نیفته . الان که نگاه میکنم  شرایط   کمیک و خنده داری رو بوجود آورده بودم  اما اون روز خودم رو تو قالب برترین فرماندهان جنگ میدیم که متهورانه نیروهاشون رو نجات میدن.


پی نوشت:سالروز شهادت  محمد ابراهیم همت گرامی باد.

یادآوری

گاهی وقتا باید یاد بعضیا آورد که کی  بودن و  جایگاه شون کجا بوده  که امروز اینقدر خودشون رو دست کم نگیرن و خودباخته نباشن و تو زوال و روال روزمره گی و تکرار و تسلسل از نفس افتادن مکث کنن، باید یادشون آورد یه زمانی هیبتشون تو  دل خیلی ها زلزله بپا میکرده ,واسه  بعضیا از ترس و برا خیلیا از شوق، باید یادشون بندازیم یه زمانی گوشه چشمشون  کلی کشته مرده داشته و راه رفتن با ناز و کرشمه شون محله یی رو بهم می ریخته.

آدم های کسل و سر درگریبون، انسانهایی که وا دادن  و اصلا خیلی چیزها از یادشون رفته روحشون خسته و فشل شده،بخاطر غمگین بودن طولانی شون سرد به نظر میان،اونهایی که دست از خیلی چیزها کشیدن و تو مسیر همیشگی قدم میزنن،اونهایی که باورشون شده دیگران براشون ارزشی قائل نیستن و خودشون رو کم ارزش میبینن،واقعی بودن گذشته براشون خیالی به نظر میرسه و اصلا حوصله یادآوری گذشته رو ندارن چرا که معتقدن امروزشون هیچ ربطی به دیروز نداشته...

من تجربه کردم شما هم  امتحان کنید حس غریبی داره اینکه گذشته خوب کسی رو یادش بیارین، بدون سرکوفت و نصیحت و بازگو کردن شرایط امروزش.

دو سه روز پیش یاد یه خانوم چهل و خرده ای ساله نسبتا غمگین  انداختم که همیشه این جوری نبوده  و یه روزگاری کلی آدم خاطرش رو میخواستن و چه دعواهایی که به خاطر همین خانوم خیلی معمولی امروز بپا نشده، وقتی بعضی چیزها رو یادش انداختم تو همون حالی که غمگین بود واسه یه لحظه چشماش برق زد و خندید.

((مه گرفته کوچه ها رو))

چند روز پیش یه خبری روخوندم  به این شرح  ((در سال 1937 بازی چلسی و چارلتون به علت مه غلیظ در دقیقه 60 متوقف شد. اما دروازه بان چارلتون  سم بارترام به مدت 20 دقیقه در دروازه ایستاد تا وقتی غلظت مه کم شد تازه فهمید بازى متوقف شده است))  چیزی که از اون روز ذهنم رو درگیر کرده اینه چقدر، چند بار، چه جاهایی،کدوم روزها،چه وقایع ای و ... چقدر جای دروازه بان تیم چارلتون  سم بارترام  بودیم  چقدر ایسادیم و ادامه دادیم تو روابط عاطفی مون وقتی(( بین ما  هر چی  بوده تموم شده)) و ما نفهمیدیم متوجه نشدیم  پافشاری کردیم  این موضوع صرفا برای روابط عاشقانه نیست  مثلاتوی کار و مراودات شغلی، یا توی رفاقتی که خیلی سال هست بوی الرحمانش بلند شده و ما نفهمیدیم،دفاع از چیزی که درجریان نیست فاتحه خوندن بالای قبری که توش مرده نیست یادگاری نوشتن رو دیوار خیالی و... مثالها خیلی زیاد هست بگذریم  فقط آرزو میکنم ما مثل سم بارترام نباشیم و بتونیم به موقع و درست سوت پایان بازی  رو بشنویم  و الکی معطل نشیم هرچند میدونم این یه آرزوی محال هست.


پ ن: فارغ از حرفایی که زدم اگه من جای سم بارترام بودم حتما اون شب فک هم تیمی هام رو پایین می آوردم.