هفتگ

سایه

اکثرا  باور نداریم که هر اتفاق ،حادثه و رویداد محصول همان چیزی ست که گفته شده یا می بینیم و به همین خاطر عمدتا شایعه باور هستیم و در بیشتر موارد احساس مغبون شدن به ما دست می دهد. از حوادث طبیعی مانند سیل و زلزله بگیر تا حوادث غیر طبیعی مانند تصادفات و یا همین موضوع پلاسکو یا دزدان دریایی سومالی....

علمای علم ارتباطات معتقدند  شایعه در جوامعی بوجود آمده و رشد میکند که گردش درست و صحیح اطلاعات در آن صورت نمی پذیرد. خود این موضوع و بررسی علل و عوامل مرتبط با آن جای بسیار زیادی برای بحث و سخن دارد.که الان قصد پرداختن به آن را ندارم و  قسمت دوم ناباوری و مغبون بودن  اینجا مدنظرم هست  یعنی  اینکه چرا ما باور نمی کنیم حوادث و اتفاقات اطرافمان را،  چرا یک رویداد را محصول طبیعی  سلسله عوامل نمی دانیم  که تبعا وقتی باور نداریم این اتفاق و یا شکست محصول عوامل بوجود آورنده اش نیست و برعکس دست های پشت پرده نقشه کشیده و ما عروسکان خیمه شب بازی هستیم احساس سرخوردگی و زیان ما را در بر میگیرد.

این بحث بسیار مفصل است و قطعا از حوصله خوانندگان اینجا خارج،  بنابراین به ذکر دو مثال بسنده می کنم:

همین هفته پیش جشنواره فیلم فجر با اعتراضات بسیار فراوان به کار خود خاتمه داد  داوری های غیر عادلانه صدای همه را درآوره بود  و خیلی ها معتقد بودند انتخاب ها ی هیات داوران از پیش تعیین شده بوده است. در داوری مسائل هنری قطعا سلیقه داوران نقش پر رنگی دارد اما اینکه همه چیز را به سلیقه ربط دهیم بی انصافی محض است در جشنواره های فیلم ونیز،لوکارنو،برلین  و کن  هم حرف و حدیث وجود دارد اما نادیده گرفتن و حق کشی آشکار خیر.مثلا فیلمی کاندیدای بهترین موسیقی متن شده که کمترین میزان موسیقی را در فیلم داشته که همین اندک هم تولیدی نبوده،در زمیته انتخاب کارگردان و فیلم و بازیگران هم چندان اوضاع فرقی ندارد.بنابراین معقول است که هنرمند احساس زیان  کرده و معترض باشد به حق خوری آشکار  و همه چیز را به دست های پشت پرده ربط دهد.

مثال دیگر از حوزه ورزش و مشخصا فوتبال، در همه جای دنیا داوران فوتبال در مظان اتهام هستند که اگر محرز شود بدون کوچکترین چشم پوشی برخورد می شود اما اینجا داور فوتبال علنا رشوه گرفته و آب از آب تکان نمی خورد  در کشورهای صاحب فوتبال  قوانین شفاف بیان شده هرکس  در هر مقام  و هر تیمی که باشد بدون مماشات طبق قانون با وی برخورد می شود اما اینجا بازیکنی داور را هل میدهد و سه  ماه محروم می شود و بازیکن تیم دیگری که حمایت نهاد قلدری را پشت سر خود میبیند به داور سیلی میزند و فقط دو جلسه محروم می شود.

از بیان مثال های سیاسی و اقتصادی و نظامی و قضایی و اجتماعی و غیره صرف نظر کرده و برای خودم و شما صبر جمیل و اجر جزیل آرزومندم.

کمان آرش

آورده اند ((در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می کند. سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح می‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و قرار بر این می‌گذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرزکوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ایران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می آید. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود.پس از این تیراندازی آرش از خستگی می‌میرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. مطابق با برخی روایت ها اسفندارمذ تیر و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که این تیر خیلی دور می رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد.))

قمر در عقرب

چند روز پیش  یک عزیزی داشت صحبت میکرد و به شدت گله مند بود  از شرایط اقتصادی اش و گفت کاش این یکی دو ماه هم بگذره و از این سال نحس خلاص بشیم و ببینیم سال دیگه چی پیش میاد...ابراز امیدواری کردم براش  اما میدونستم با توجه به شرایطی که داره و روند ثابت شرایط زندگی و شغلش  خیلی بعید هست اتفاق خاصی بیفته... به این فکر کردم که هنوز هم هستند کسانی که به شگون و سعد و نحس ایام و ساعات اعتقاد دارند و زندگی  خودشون رو تحت تاثیر گردش  سیارات و ستارگان میدانند و عمیقا هم باور دارند.بابت  ریشه های تاریخی ، فرهنگی ، اجتماعی،اقتصادی، روانشناختی و غیره  این مسئله میشه ساعتها حرف زد. صرفا یک سئوال از دوستانی که همچنان به این مسائل باور دارند  این میتونه باشه که توضیح بدهند چطور یک اتفاق در یک زمان واحد برای مردمی یکسان در یک جغرافیای محدود و مشخص اثرات کاملا متفاوتی داره؟ این اتفاق میتونه بارش باران یا برف، مرگ یا تولد،ورود یاخروج شخصی از محل مورد نظر،شکست یا پیروزی، و هزاران مثال از این دست...باور دارم بعضی روزها،برخی ماه ها،تعداد از سال ها برای ما اتقاقات دلپسند یا ناخوشایندی  افتاده که حس خوب یا بد نسبت به اون روز یا ماه یا سال داریم. اما اینکه بطور کلی بگیم فلان روز یا ماه یا سال میمون و خجسته یا نحس و بدشگون بوده رو قبول ندارم چرا که در همون زمان برای شخص یا اشخاص دیگری اتفاقات با صدو هشتاد درجه اختلاف نسبت به حال ما رخ داده است.

صورت های خسته تا هنوز

می نویسم و خط میزنم،می نویسم و خط میزنم، می نویسم و خط میزنم...

می نویسم از بی مسئولیتی و نالایقی به اصطلاح مسئولین که توانایی مدیریت آتش سوزی و فروپاشی یک ساختمان را ندارند و داعیه شان برای مدیریت جهان  گوش فلک را کر کرده است  و خط میزنم...

می نویسم  از دروغ پردازترین رسانه جهان که قرار بود دانشگاه باشد و خط میزنم...

می نویسم از رشادت و مردانگی آتش نشان های مظلوم و بزرگمردی، که به مانند خیلی از موارد دیگر با غیرت و روح بزرگشان جای کمبود تجهیزات را پر میکنند و خط میزنم...

می نویسم از کارگران و کسبه مغموم و متضرر این حادثه و خط میزنم...

می نویسم از آموزش و پرورشی که به ما ساده ترین مسائل را آموزش نداد و بهترین زمان یادگیری ما صرف حفظ کردن مزخرفترین محفوظات جهان شد و خط میزنم...

می نویسم ازامروزمان که بعد از حمله اعراب و یورش مغول ،سخت ترین دوران این سرزمین را تجربه میکنیم و خط میزنم...

می نویسم از تکرار هزار باره  (( بیست  بار اخطار دادیم)) و ریشه فسادی که تا بن دندان فراگیر شده است  و خط میزنم...

می نویسم از مقایسه بودجه ها، اولویت ها،اهداف،انتظارات و اینکه نه به ساختمان آمریکایی ها اعتمادی هست نه به قولشان و خط میزنم...

می نویسم از دو رویکرد و دو پیام متفاوت  بابت دو  اتفاق تقریبا مشابه و خط میزنم...

می نویسم از دل خون شده  خانواده آتش نشانها و آینده شان و خط میزنم...

می نویسم از فردیت گرایی افراطی جامعه و تقدم منویات فرد بر هرچیز (قضیه سلفی بگیرها) و خط میزنم...

می نویسم از شیفتگان خدمت و نه تشنگان قدرت، صد بار بر خودم و شیطان لعنت میفرستم و خط میزنم...

می نویسم از مردمی که مجبورند به جای متخصص به ورزشکار و خواننده رای بدهند و خط میزنم...

می نویسم از اینکه در قرن بیست و یکم و عصر انفجار اطلاعات هنوز معلوم نیست چند نفر مفقود شده اند و خط میزنم...

می نویسم از اینکه حضور رعد آسا و مقتدرانه   فقط مربوط به مهمانی هاست و تجمعات و شمع روشن کردن نه مربوط به کسانی که جان مردم را به بازی می گیرند و خط میزنم...

می نویسم از بی اعتمادی وحشتناکی که در جامعه فراگیر شده، از بحران مدیریت در تمام سطوح و خط میزنم...

می نویسم از بغض های نهفته در سینه، از اشکهای سرازیر شده از امیدهای ناامید گشته و خط میزنم...

می نویسم و خط میزنم چون بلد نیستم بگم و بنویسم و تکذیب کنم تکذیب کنم تکذیب کنم...

پرسه در پرسه در پرسه

به احتمال خیلی زیاد و قریب به یقین اکثر شما این داستان کوتاه رو خونده یا شنیده اید

((موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید و به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.همه گفتند تله موش مشکل توست به ما ربطی نداردماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید.ازمرغ برایش سوپ درست کردند گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند و گاو رابرای مراسم ترحیم کشتند.و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر میکرد.))

و یا این شعر که به اشتباه به برتولت برشت نسبت داده میشه  و در اصل  سروده مارتین نیمولر  کشیش آلمانی است

((اول سراغ کمونیست‌ها آمدند،
سکوت کردم چون کمونیست نبودم.
بعد سراغ سوسیالیست‌ها آمدند،
سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم.
بعد سراغ یهودی‌ها آمدند،
سکوت کردم چون یهودی نبودم.
سراغ خودم که آمدند،
دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید.))

.......................................................................

ما چند با گفتیم به ما ربطی نداره اصلا به من چه؟ یا شونه هامون رو بالا انداختیم؟چقدر بی تفاوت بودیم؟ چقدر تکرار کردیم سری رو که درد نمیکنه دستمال نمیبندن؟ چند بار دیدیم و شنیدیم و سکوت کردیم  تا آب به زیر چونه و آتش به درب خونه مون نرسید کاری نکردیم،بی عملی و عافیت طلبی ما رو تا کجا میخواد بکشونه؟ اصولا عموم آدمها و خصوصا ما  دنبال اینیم که کلاه مون رو سفت بچسبیم تا باد نبره، سر بقیه هر بلایی اومد اومد.



بی ربط نوشت: دم آرش صادقی و علی شریعتی گرم

شادی های نخواستنی

یکشنبه  وقتی  خبر فوت آیت‌الله هاشمی رفسنجانی  منتشر شد واکنشهای بسیار متفاوتی را در پی داشت اعم از مخالف و موافق، وهر کسی به فراخور برداشت، اندیشه و سوادی که داشت مطلبی میگفت و می نوشت بعضی ها غمگین بودن برخی بی تفاوت عده ای شاد،  ولی اکثرا در بهت و حیرت بخاطر ناگهانی بودن این اتفاق... اینکه آیت‌الله هاشمی رفسنجانی که بود چه کرد مد نظرم نیست بلکه  اتفاقی که یکشنبه شب افتاد رو میخوام بگم  دیدیم شخصی بخاطر این اتفاق شاد بود بهش گفتم هرگز بابت مرگ کسی شادی نکن، بعد به گذشته خودم رجوع کردم دیدم تو این چهل سال هیچوقت نشده از خبر مرگ کسی شاد بشم، اما با خودم فکر کردم و دیدم هستند چند نفری که شنیدن خبر مرگشون برام شادی آفرین و لذت بخش خواهد بود. 

مری کریسمس

یک هفته الی ده روزی میشه که فضای مجازی پر شده از ((هپی کریسمس و هپی نیو یرر))  عمدتا  از طرف کسانی که هنوز سفره شب یلداشون رو جمع نکردن و غذاهای نذری  بیست و هشت صفر تو فریزرشون جاخوش کرده، اگه ازشون فرق سال نو با کریسمس و عید پاک رو بپرسی  یا عین بز نگات میکنن یا خیلی متفرعنانه میگن برو بابا کی با این چیزها کار داره  ... اینکه دنبال بهونه باشیم برای شادی خیلی خوب که نه اصلا عالی عالیه یک یک، اما بیشتر این عزیزان دچار خودباختگی  فرهنگی هستن، نه فقط در برابر غرب که در برابر هر اندیشه و اندیشیدنی، مثلا اگه تفاوت عید قربان و غدیر و فطر رو بپرسی یا جوابت رو نمیدن یااستدلالهای ابلهانه میارن....اینکه اکثر کشورهای دنیا با یک تقویم یکسان کار میکنن و روابط اقتصادی و اجتماعی و ورزشی و غیره بر مبانی اون هست خیلی خوبه اما اینکه کشورهای که مسیحی نیستن سال نو میلادی رو جشن میگیرن به نظرم  غربزدگی رو نشون میده فارغ ازاینکه غربزدگی خوبه یا بد، مثلا تا همین دویست سال پیش که آسیا و آفریقا تحت استعمار در نیومده بودن ویتنامی ها سال نوشون چه جوری بود؟ کره ای ها چی؟ هندیا، ترکیه ای ها،کامرونی ها،سنگالیا و ... یعنی قبل استعمار عید و سال نو نداشتن؟!

نکته قابل توجه اینه که جشن های سال نو و کریسمس به شکلی که امروز میبینیم تقریبا حدود  صد الی صد و پنجاه سال پیش از آمریکا و کانادا شروع شده ...

مترو

1-تو یکماه اخیر به مناسبت ولادت پیامبر اسلام، داخل واگنهای مترو  و همچنین محیط  ایستگاه ها تابلوهایی را  نصب کرده اند که در هر کدوم به یکی از خصایل نیک حضرت محمد(ص)   اشاره شده مثلا ((همیشه آراسته و خوشبو بود،  عذرخواهی دیگران رامی پذیرفت، چیزی بیشتر از زیردستانش نداشت))  و بسیار از این دست جملات که گوشه تابلو خیلی ریز نوشته شده شمیم رحمت و ریزتر و نامشخص تر شبیه مهر نوشته شده لبیک یا رسول الله ،  اگه  دقت نکنی اصلامتوجه گوشه تابلو و نوشته اش نمی شوی... بگذریم اینا رو توضیح دادم تا بگم همین چند روز پیش سر ظهر  تو ایستگاه میدون انقلاب دو تا نوجوون 16 الی 17  ساله که از کیف و کتابشون معلوم بود دبیرستانی هستند در حال مکالمه بودن و ناخواسته صداشون رو میشنیدم   یکی شون گفت این تابلو ها رو دیدی؟ دوستش جواب داد آره بابا کارهای امام خمینی رو نوشتن. رفیقش گفت نه اوسکل خان اینا کارهای پیغمبر هست اون یکی  جواب داد  آره بابا می خوان بگن مثلا پیغمبر خیلی شاخ بوده...

...........................................................................................................................

2-سرم رو به شیشه مترو تکیه دادم و حالتی بین خواب و بیدارم  دو تا خانوم سی و چند ساله بدون توجه به اطراف  بلند بلند در حال حرف زدن هستند در رابطه با زوجی    که  مرد متهم به بی بندوباری و  زن اتهامش  ولنگاری ست. هر کدوم هم تحلیل های متفاوتی دارند  و به تناوب از یکی طرفداری کرده و به دیگری می تازن،  تنها بر سر یک موضوع توافق کامل دارن بدون هیچ مناقشه یی  که  بین تموم  حرفاشون این  جمله چند بار تکرار میشه ،   اونها فقط روی کاغذ زن و شوهرن ...

.......................................................................................................

3-ساعت یکربع به ده شب درب آموزشگاه رو میبندم و  راه میفتم سمت ایستگاه مترو، حال اینکه از پله ها پایین برم رو ندارم  دکمه آسانسور رو میزنم و منتظر میشم  تو همین حین یه خانوم   جوان با جثه ریز نزدیک میشه  یکی از پاهاش رو به سختی رو زمین میزاره حالا  پاش پیچ خورده یا تازه از گچ باز کرده نمی دونم ، با هم سوار آسانسور میشیم  دکمه منفی دو رو که میزنم قبل از بسته شدن درب میگه آقا من از تکون های آسانسور میترسم پام هم درد میکنه میشه منو بغل کنید که پام رو زمین نباشه؟  یه دستی بغلش میکنم تا برسیم پایین  بعد از ایست کامل آسانسور و باز شدن درب از بغلم میاد پایین تشکر میکنه و میره...