هفتگ
هفتگ

هفتگ

در ستایش زندگی

شما که غریبه نیستید آدم حس بدی پیدا می کند . با خودش می گوید عمرمان گذشت و کاری نکردیم . تلف شدیم . همه دارند حال می کنند و خوش می گذرانند . ما هیچ ، ما نگاه . این سالها با همه گیر شدن شبکه های اجتماعی اصولن هر طرف را نگاه می کنی آدمها دارند شادی همخوان می کنند . حس آدم حس بچه ای است که در خانه جا مانده و بقیه رفته اند مهمانی ، رفته اند بستنی خوری ، رفته اند تولد ( اگر محسن نویسنده بود جمله بالا را اینطور می نوشت : آدم حس سیندرلا را پیدا می کند وقتی خانم تناردیه با دخترهای ایکبیریش رفتند عروسی ) . همه ما شب جمعه ای بوده که تنها و بی حوصله نشسته اییم پای اینترنت ... یکی عکس سفره رنگین مهمانی نشانمان می دهد . یکی توی بغل دخترهای خوشگل عکس انداخته . یکی با ماشین گرانقیمتش سلفی انداخته یکی افتتاحیه تیاتر خفنی رفته . یکی عکس کادوهای تولدش را آپ کرده و آدم به سرش می زند .

به نظرم درصد زیادی از آدمهای دنیای مجازی با دیدن و خواندن این پستها احساس بدبختی می کنند.بعد ناخودآگاه وارد مسابقه ی من هم کم خوشبخت نیستم می شوند.گیرم که لحظه ایی،گیرم که دمی،گیرم که باسمه ایی و عاریتی و زیر نگاه سنگین دیگران.با ماشین یک دوست.با لباسی که برندش فیک است. با در آغوش کشیدن همسری که خیلی وقت است می دانیم دوستش نداریم.

بعد به هم نمره هم می دهیم.ما ،همین اجتماع سرشکسته اما در عکس لبخند زنان بدبخت ها.لایک می کنیم. املت صبحانه هم را لایک می کنیم.وای چه آبدوغ خیار نوستالژیکی.وای من عاششق پیتزای قرمه سبزیم.وای مگه هنوز عرق سگی هم پیدا میشه.خوش به حالت تو این هوا بهمن باریک خیییلی می چسبه.بعد سعی می کنیم برنامه ایی هم بجوریم.خانه نباشیم بهتر است.دور هم باشیم.رستوران ،پارک،پاساژ.جایی که بشود روایتش کرد.عکسش را گذاشت.افتتاحیه ایی، بزرگداشتی ،ختمی ،ختنه سورانی...

خوب است.اشکالی ندارد اگر به این موضوع آگاه باشیم.بدانیم چه دارد بر ما می رود.همین دانستن کفایت می کند.همین آگاه بودن باعث می شود دست و پایمان را جمع کنیم بازی نکنیم .بازی نخوریم.

من پیشنهاد می کنم برگردیم سر زندگیمان.به اصل زندگی.که بسیار شریف و عمیق و ارزشمند است.و لحظه لحظه اش ارزش ثبت دارد.لحظه های ناب را با چشم هایمان و در حافظه ذهن خودمان ذخیره کنیم.در ذهنمان عکس زیباترین گلهایی که دیده اییم و زیباترین زن هایی را که ملاقات کرده اییم را داشته باشیم.عکس دریا را داشته باشیم.زنده،یا موجهایی که می آیند و بر می گردند با صدای برخوردشان با تخته سنگ ها با بوی شوری دریا با صدای مرغ های مهاجر.ثانیه به ثانیه بزرگ شدن کودکانمان.عکس آبشار با آن چکاچک دیوانه وار قطره ها.عکس ماه تمام.عکس ماه در حوض نقره .عکس سکوت عمیق شبانه ی کویر.عکس روی ماه دوستانمان با صدایشان با لبخندشان با لحن حرف زدنشان با بوی تنشان.

گمانم ما داریم اصل زندگی ،اصل لحظه را توی لنزها از دست می دهیم.بعد به عکس ها نگاه می کنیم و با خودمان فکر می کنیم باز هم خوب نیفتاده اییم.گمانم چند سال بعد ما پیرهای بی خاطره ایی هستیم.ندیده اییم،زندگی نکرده اییم که ما. 

نظرات 34 + ارسال نظر
مریم شنبه 24 آبان 1393 ساعت 18:38

گمانم ما داریم اصل زندگی، اصل لحظه را توی لنزها از دست می‌دهیم....

حرفی نیست جز اینکه بگویم چقدر خوشحالم بابت خواندن این سطرها ... چقدر خوشحالم که ساکن طبقه همکف جناب طیب خان است... چقدر خوب که دوباره می‌شود هفته‌ای یک بار با این حرف‌ها نه نه! با این هرف‌ها زندگی کرد :)

ساجده شنبه 24 آبان 1393 ساعت 19:53 http://www.ayatenoor.blogfa.com

با حرف مریم خانم کاملا موافقم.اون جمله ای که نوشتن جمله کلیدی متن بود.
متاسفانه زیاد دیدم ازین آدمها که مثلا بعداز اعتکاف سرمزار شهید گمنام هم جای استفاده کردن فکر عکس گرفتن هستن.

البته خودم هم کم به این درد مبتلا نیستم.ی وقتهایی تو جمعهایی که خیلی بهم خوش می گذره یهو به سرم میزنه عکس بگیرم بذارم تو شبکه های اجتماعی.بعدشم هی حساس میشم که خوب نشده عکس واینا...
خیلی خوب بود این متن...خبلی

رضوان سادات شنبه 24 آبان 1393 ساعت 20:03 http://zs5664.blogsky.com/

کم کم داره از هفتگ خوشم میاد
سلام متنتون قشنگ بود و چسبید
پس ما که اصن گوشی هوشمند نداریم و تو هیچ شبکه اجتماعی عضو نیستیم و ازدار دنیا فقط یه وبلاگ بی خواننده داریم یعنی داریم زندگی میکنیم و از اصل زندگی دور نشدیم؟؟؟
!!

رضوان سادات شنبه 24 آبان 1393 ساعت 20:06 http://zs5664.blogsky.com/

زندگی با بد و خوبش شکل یک بازیه اما

نباید غافل از این شد چی به جا میمونه از ما

بازیه زندگی رسمش گاهی برد و گاهی باخته

کسی اسمش رو زبوناست که یه عمر با همه ساخته

رها شنبه 24 آبان 1393 ساعت 20:15

ممنون از شما٬ آقا مسعود نازنین
هیچ حرفی ندارم٬ میخواهم فکر کنم و دوباره و دوباره پستت تان را بخوانم
برقرار باشید

دکولته بانو شنبه 24 آبان 1393 ساعت 20:17

ما پیرهای بی خاطره...

دستت درست...

غمخند شنبه 24 آبان 1393 ساعت 20:27

متن عالی بود
حرف هایی که بعضی وقتا ما از بازگو کردنشان میترسیم
ممنون از شجاعتتون

داود (خورشید نامه) شنبه 24 آبان 1393 ساعت 20:45

همه اش تقصیر این سهراب سپهری بود که ورداشت نوشت: زندگی شستن یک بشقاب است.
یک عمر داشتیم بشقاب می شستیم و زندگیمان را می کردیم وحالا دائم داریم از چگونه شستنش همه جا را پر می کنیم و بشقابها هم روی سینک اشپز خانه را پر کرده اند ...

سهیلا شنبه 24 آبان 1393 ساعت 20:59 http://rooz-2020.blogsky.com/

منم با کامنت آقا داود موافقم
همه ش تخصیر سهرابه....نذاشت زندگیمونو بکنیم...والاااااااااااااع

سحر شنبه 24 آبان 1393 ساعت 21:17

ابتدای پست آدم به وحشت میفته می ترسه از نوع زندگیش که واقعیت این روزهای ماست ولی آخرش خیلی خوب آدمو آروم می کرد
امیدوارم ساالهای بعد ما پیرهای بی خاطره نباشیم

خیلی خوب بود جناب

مریم انصاری شنبه 24 آبان 1393 ساعت 22:57 http://www.ckelckeman.blogsky.com

اول اینکه:

عالی بود، هم «موضوعی» که بهش پرداختید هم «نگارش»تون.

دوم اینکه:

به قول استاد اسماعیل امینی: «ای اهالی دنیای مجازی (از اونجایی که من اینجا فقط مطالب جنابعالی رو می خونم، مخاطبم فقط شما هستید آقا طیب بزرگوار؛ شخص دیگه ای رو تگ نکنید در زمان خوندن کامنتم یا پاسخ احتمالی) چرا اصولاً را اصولن و تمام «ای»ها را «ایی» می نویسید؟»

باغبان شنبه 24 آبان 1393 ساعت 23:36 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

حالا فهمیدم چرا من رابطه خوبی با عکس و عکاسی ندارم!!!
واژه واژه مزه مزه کردم این نوشته رو
ممنون آقاطیب.

دل آرام شنبه 24 آبان 1393 ساعت 23:55 http://delaramam.blogsky.com

خوشحالم از این بابت که من هم همینطور فکر میکنم. برای همین هم هست که تمام عکسهای مهمانی ها و دورهمی ها و مسافرت ها رو از بقیه گدایی میکنم. چون هیچوقت دوربین دستم نمیگیرم بسکه میخوام توی متن اون اتفاق باشم و ثبتش کنم برای بعدهایی که نمیدونم کی و چجوری دوباره میسر بشه...

سیمین یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 00:54

راه نفسم باز شد انگار...
مرسی که دل مارو گفتین...
عالی...

مریم گلی یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 07:24

آفرین به دلارام جان ... خیلی خوب بود و تکان دهنده و بدبختی اینکه بچه هامون هم دارن با این فرهنگ بزرگ میشن ... بیشتر به فکرشون باشیم

افروز یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 08:48

فقط اومدم که بگم خیلی خوشحالم که اینجا می نویسید شنبه ها رو بعد از این بیشتر دوست خواهم داشت ...
شاید یک روزی عکسمان کمی شبیه خودمان باشد...

فرزانه یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 09:37

عالی بود
یه چیز دیگه که تو این فضا برای من آزاردهنده است پسوند "جون" گذاشتن کنار اسم همه هست در حالیکه تو واقعیت ما انقدرها هم عاشق هم نیستیم و انقدرها هم پروانه ای زندگی نمیکنیم و حرف نمیزنیم

تومون خودمونو میسوزونه عکس و تعریفامون بقیه رو

شریعت یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 10:03

عالی بود..
عالی..
من عاشق عکاسی ام. منتها اصلا دلم نمی خواد توی یک آکواریوم غول پیکر زندگی کنم. برای همین عکسی رو جایی نمیذارم.

واقعا اول صبحی شاد شدم..

جعفری نژاد یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 10:52

خوندم. حرفم نیومد بس که خوب و کامل و همه چی تموم بود
خواستم بگم دم شما گرم و همین!

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 12:15 http://dokhteiran.blogsky.com

از دیشب که خوندمش هی دادم مزه مزه ش میکنم ...
این از همون حرفاییه که ادم تا چندین ساعت میره تو کما.
ممنون جناب طبیب ...

سارا وحدتی یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 12:16 http://khialekabood2.persianblog.ir/

خیلی دور نیست ، تا همین چند سال پیش داشتیم زندگی می‌کردیم ...
منصفانه نبود ، یهو حمله کرد این تکنولوژی ...
فرصت فکر و دفاع رو ازمون گرفت ، موندیم تو عمل انجام شده ...

ارش پیرزاده یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 14:55

عالی بود ... عالی ......

خورشید یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 16:53

بعضیا از بدی و مشکلات هم که می نویسنا، همچین یواش و آروم می نویسن. همچین که آدم لبخندش میاد.
خیلی ممنون آقا طیب جان.
:)

احسان پرسا یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 20:19 http://SAHELNESHIN.PARSIBLOG.COM

دیر گفتی مسعود ..

فرناز یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 21:29 http://zirozebar.blogsky.com

چه پست خوبی!
همون موقع هم که اینجور شبکه ها واسه ابراز وجود ملت نبود از طرق دیگه خودشونو نشون میدادن.
شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد