دیشب بالاخره دلم را به دریا زدم. نشستم و یکی یکی بازشان کردم. به غیر از چند تای اول که لوازم آشپزخانه بود و محتویات کابینت ها و لباس های گرم و سرد و مقادیری دکوری جات و قاب عکس، باقی تمامن خاطره بود و رد پای گذشته. از لاشه ی اسباب بازی کودکی هایم بگیر تا فندک های خراب و شیشه های عطر و ادوکلن نیمدار و تسبیح و پیپ ِ شکسته و کلی خنزر پنزر ریز و درشت دیگر که همه رو هم شده بود کلی کارتن ِ قهوه ای چرکمرده که بیشتر از آن که پیام آور شادی باشند به کوله بار غمبار نوستالژیکی می ماندند. پیغمبران خاک گرفته ای که رسالتشان تجدید و تشدید ِ اندوه ِ روزهای بد و حسرت روزهای خوبِ گذشته است!
می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. صبرش اندازه دارد. کلی وقت بار لحظاتی را که به دیواره ی زمان ماسیده اند و بوی نا گرفته اند را با خودش می کشد به امید روزی که عصای دستش شوند و یار لحظاتش. عاقبت یک روز، یک جایی، زندگی برایش تنگ می شود، خانه ی دلش کوچک می شود، دور و برش جا کم می آورد برای "حال". بعد می زند به سیم آخر، دست می اندازد خاطراتش را، ذره ذره ی آن نیمدارهای خاک گرفته را جمع می کند، جای می دهد توی کارتن های قهوه ای چرکمرده و کنار کلمه ی شکستنی بر چسب "فراموش شدنی" می زند و پرت می کند به دور، دور تر از جایی که حتی دست ذهنش برسد.
دیشب حوالی ِ ساعت 9 شب خاطره هایم را بسته بندی کردم و گذاشتم جلوی درب حیاط. نیم ساعت بعد یک نفر آمده بود میان گذشته ام دنبال روزی فردایش می گشت. خودم هم نشسته بودم انتهای پذیرایی، روی صندلی، با رضایت برای گله به گله جاهای خالی ِ خانه نقشه های خوب می کشیدم.
می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. گاهی هوس می کند به اندازه ی تمام گذشته جای خالی داشته باشد برای "حال" کردن...
پرت می کند به دور
دور تر از جایی که حتی دست ذهنش برسد ...
البت که ذهن آدم دست درازی رو بلته
شده.
هر دفعه که مامان خواسته عروسکای بچگی و کتابای قدیمی و پیراهن های کوچولو کوچولوی دخترونه رو بذاریم کنار و هر دفعه اومدم که بچینم توی کارتن و هرکدومشون رو که دست گرفتم وسوسه شدم که « حداقل این یکی رو نگه دارم.»
تابستون بود. مامان خودش همه رو جمع کرد. بغضم گرفته بود. گفت جا نداریم. گفت باید بذارمشون کنار و خاطره های جدید جمع کنم.
کتابای نو.. جای سیندرلا و آب یعنی ماهی، تو کتابخونه م دیکنز و ساراماگو بچینم..
عکسای جدید.. به جای قاب عکس لبخند خورشید 3 ساله.. یا خورشید کنار حوض آبی با گیسای دو طرف بافته شده..
سخت بود.
ولی می ارزه رها کردن قدیم... می ارزه به داشتن دلخوشی های جدید.. لبخند های نو..
دلتون خوش.
می ارزه به خدا. به مزه ی تجربه کردن می ارزه، به راه های جدید می ارزه، به آدمای جدید می ارزه...
ممنون خورشید جان
دور ریختن خاطره ها کار هر کسی نیست، یه روح قوی میخواد. فکر میکنم بی شک همه بعد از این کار یه روزایی میشه که از کردشون پشیمون میشن. روزایی که بی خود و بی جهت دلشون گرفته و حال و حوصله ی امروز رو ندارن . باید یه گذشته ای رو پیدا کنن تا یکم حالشونو تغییر بده، اون روزه که آدم خاطره ها رو کم میاره ...
روزایی که حال امروز رو ندارم و ازش دلم گرفته به جای شیرجه زدن تو بغل گذشته سعی می کنم تا اومدن "فردا" صبر کنم. البته سعی می کنم و همیشه موفق نمی شم
manam chand sale pish hameye gozashtamo to atish chaharshanbe souri sozondam ...
delam gahi havase yeki az namehaye asheghaneye on roza ro mikone ... hamonaei ke chaeghadr cheshmam be dar bod postchi be man beresone .
دیشب فک کنم همون حوالی ساعت نه گوشیم ارور داد و نوشت با کمبود حافظه مواجه شده یا باید حوصله می کردم عکسها و ویدئوهای گوشیو انتقال میدادم به لپ تاپ یا اینکه بیخیالشون میشدم
مدتهاست که دیگه جون ندارم خاطره نگه دارم
همشونو دیلیت کردم رفت
اعصاب نداریا :-)))
موتوشکرم :-)
گل به شما
آدمیزادست دیگر , گاهی خاطراتش را به حال دلش می فروشد ... و بعد از آن تا همیشه غم سنگین جا گذاشتنشان را باید به دوش بکشد ... فروخته ام که می گویم ...
چه عرض کنم. در مقابل تجربه ی آدم ها بی قضاوتم
وقتی داری نگاشون هم نمیکنی اما تا ریختیشون دور دلت براشون تنگ میشه و میخایی شون!!!
آدمیزاده دیگه هیچیش به آدما نرفته
بله، دقیقن
من نمیتونم ممد
نمیتونم خاطره ها رو بریزم دور
شاید نذارم یادم بیان اما نمیتونم فراموششون کنم
شاید به خرت و پرت ها اصلا سر نزنم اما نمیتونم بریزمشون دور
خیلی دل می خواد
یه بار 9 سال پیش کلی آدم و خاطره رو ریختم بیرون. هیچوقت پشیمون نشدم. هیچوقت دیگه دلم نخواستشون. می دونی بابک؟! گذشته تا اونجاییش خوبه که باعث بشه آدم از حالش، از چیزی که هست، احساس رضایت کنه
جان من اون تیله ها و کارت بازیا رو نریزی دور
من نگهش می دارم واسه بچه ات
قول میدم
عزیز دلمی
چقد من منتظرم تیراژه یه همچین پستى بنویسه
می خوای بری سراغ خنزر پنزراش؟!
یعنی ادم وسط این همه مطلب احساسی بیاد به یه موضوع دیگه گیر بده خیلی ضایع اس ولیکن چه کنیم دیگه خاصیت شغل خبرنگاریه(همون فضولیه خودمون)
و اما سوال مطرح شده در ذهن بنده، پس روناک خانم کجا هستن؟؟؟؟
روناک همینجاست. نزدیک، عین سایه، مثل زندگی
اینجا ساکن طبقه ی اول می نویسد که تنها شباهتش با محمد حسین جعفری نژاد نیمه خل بودنش است :-)
انقدر تیکه های خاص داشت نوشته ات که دلم می خواد چندبار بخونمشون نوشته ای که شاید تو میتونی به این خوبی بنویسیش "می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. گاهی هوس می کند به اندازه ی تمام گذشته جای خالی داشته باشد برای "حال" کردن..." "یک نفر آمده بود میان گذشته ام دنبال روزی فردایش می گشت."....
لطف داری افروز جان، همیشه
اما می خوام یه اعتراف کنم. هیچکدوم از این چهار تا پستی که تو هفتگ نوشتم اونی نشده که قبل از نوشتن بهش فکر می کردم. دلیلش رو می دونم اما خب فعلن کار زیادی از دستم ساخته نیست
کللن ما شرمنده
سلام. چند سال پیش این کار رو کردم. روزایی که حس میکردم خیلی بیشتر از حال توی گذشته و خاطره بازی غرقم. و حس کردم رو به جلو نیستم.
چند تا دفتر پُر برگ خاطراتی که از دوره راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه داشتم و پاره کردم و بعضی هاشم مث تو فیلم ها با برادر کوچیکم ریختم تو شومینه!!!
ولی هنوز با یادگاری هام درگیرم. یعنی در توانم نیست بریزمشون دور. از یک مداد سیاه و النگوی بدل یادگاری دوست بچگی هام گرفته تا یک کاغذ که یک بیت شعر توش نوشتم رو.
اگه اینقدر برات مهم هستن نگهشون دار حتمن
سلام
منم خیلی آدم خاطره بازی ام اما همون قدر به ساخت خاطره های جدید فکر میکنم
امان از وقتی که حافظه برای نگه داشتن خاطره ها کم می آید...
و اون تک جمله های ذکر شده خیلی قوی بودند
اونقدر قوی که میشه خودش به تنهایی ذکر کرد
مرحبا به این قلم
سلام
دقیقن
می دونی گاهی فکر می کنم آلزایمر یه چیزی شبیه غفلته. غفلت از لحظه هایی که باید زندگی می شدن و نشدن. لحظه هایی که موندن پشت گذشته. ماسیدن به خاطره، حیف شدن و حروم
خاطره ها دور ریختنی نیستن خاطره ها جاشون یه جای امن گوشه ی ذهن و قلبمونه
بغضم گرفت دورشون نریز آقا
به شرطی که قلب و ذهن آدم خالی از "الان" نشه. به شرط این که نشی غریق ِ لحظات سوخته
می دونی چی میگم دیگه رفیق؟!
چجالب...امامن دیشب دقیقاداشتم همینکارارو انجام
می دادم..ازروزی که پرت شدم به این دورهء زندگیم
هنوزکه هنوزه یه سری خنزر پنزرای قدیمــــیم داره
واسم میرسه..دیشب خیلی سعی کردم ازشون
بگذرم اماسرانگشتم که میرفت روی هرکدوم از
اثاثایه خاطره مثل فیلم ازجلوچشام ردمیشدو
عجیبه که گذشته انقــدر حسرتناکه که حتی
خاطرات خوبشم بغض به گلوی آدم میاره...
اونقدرکه با قـساوت قلب ِ تموم خیلی می
شه که آرزو کنم:ای کاش باطری ساعت ِ
عمرمن همون وقتاکه دنیام قشنگتر بود
ازکارمیفتاد..ممنون..زیبابود..............
یاحق...
می دونی آوا جان
همه ی این روزا به این فکر می کنم که تو گذشته ام هیچی نبوده که ارزش از دست دادن حالم رو داشته باشه. به شدت دارم جون می کنم که از گذشته جدا بشم و بچسبم به حال
دو سال پیش زمانی که دیگه کتابخونه ها م جایی واسه کتابا و مجلاتم ( از اطلاعات هفتگی و دانشمند و رازی و خانواده بگیر تا جلد یک و دو و سه نشلسکی و .......) نداشت با برادرزاده هام که اونام مثل من خوره کتاب بودند هماهنگ کردم که کتابامو به صورت امانت نگه دارند هم اینکه ازشون -استفاده کنند شاید باورتون نشه کتابا قدمت - 14-15 ساله داشتند
ولی چی شد ؟
زن برادرم طی یک عملیات انتحاری همه داشته هامو با همون کارتن ها گذاشت سر کوچه و معلوم نشد کی برد به این بهانه که شما فقط باید درس بخونید !!!!
حال منو تصور کنید!!! عین عزیز مرده ها تا سه روز زار میزدم هنوز هم که هنوزه از یاد آوریش اشک تو چشمام جمع میشه
پر بغض شدم الان
اونی که شما از دست دادی گنج بوده، نه خنزر پنزرای قدیمیه خاک گرفته
ما شرمنده اگه ناراحتتون کرد خوندن این نوشته
شجاعت و جسارت میخواد کندن از گذشته و رها شدن توی حال. گذشته هرچی داشت گذشت... یه روزی منم باید همین کار رو بکنم. باید جدا بشم از هرچیزی که برای گذشته بوده و رسالتش "تجدید و تشدید ِ اندوه ِ روزهای بد و حسرت روزهای خوبِ گذشته است!"
خاطره ها مثل خوره روح رو از بین میبرند
ولی من خاطره بازم و لذت میبرم...