هفتگ
هفتگ

هفتگ

ویرایش گذشته و پالایش "حال"

دقیقن یک ماه از روزی که به خانه ی جدید نقل مکان کردم می گذرد اما تا همین دیشب حجم زیادی از اسباب و اثاثیه - یعنی تقریبن تمامش، به غیر از خرده ریزهایی که برای یک زندگی ابتدایی (البت جوری که زیاد هم احساس غارنشینی نکنم) لازم داشتم- درست همانجا و به همان شکلی که کارگرها از پشت وانت پیاده کرده بودند، داخل کارتن، کف ِ اتاق پذیرایی رها شده بود. خانه ی جدید از قبلی چند متر در عرض و چند متری در طول بزرگتر است اما هر بار خواستم وسایل ِ کف اتاق را از کارتن بیرون بیاورم و گوشه ای از خانه سر و شکلی بهشان بدهم عجیییب احساس کردم که جا کم می آورم. از همان جا، حتی توی همان کارتن های کوچک و بزرگ که متفق القول کلمه ی "شکستنی" را فریاد می زدند، بیشتر از گنجایش خانه به نظر می رسیدند.


دیشب بالاخره دلم را به دریا زدم. نشستم و یکی یکی بازشان کردم. به غیر از چند تای اول که لوازم آشپزخانه بود و محتویات کابینت ها و لباس های گرم و سرد و مقادیری دکوری جات و قاب عکس، باقی تمامن خاطره بود و رد پای گذشته. از لاشه ی اسباب بازی کودکی هایم بگیر تا فندک های خراب و شیشه های عطر و ادوکلن نیمدار و تسبیح و پیپ ِ شکسته و کلی خنزر پنزر ریز و درشت دیگر که همه رو هم شده بود کلی کارتن ِ قهوه ای چرکمرده که بیشتر از آن که پیام آور شادی باشند به کوله بار غمبار نوستالژیکی می ماندند. پیغمبران خاک گرفته ای که رسالتشان تجدید و تشدید ِ اندوه ِ روزهای بد و حسرت روزهای خوبِ گذشته است!


می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. صبرش اندازه دارد. کلی وقت بار لحظاتی را که به دیواره ی زمان ماسیده اند و بوی نا گرفته اند را با خودش می کشد به امید روزی که عصای دستش شوند و یار لحظاتش.  عاقبت یک روز، یک جایی، زندگی برایش تنگ می شود، خانه ی دلش کوچک می شود، دور و برش جا کم می آورد برای "حال". بعد می زند به سیم آخر، دست می اندازد خاطراتش را، ذره ذره ی آن نیمدارهای خاک گرفته را جمع می کند، جای می دهد توی کارتن های قهوه ای چرکمرده و کنار کلمه ی شکستنی بر چسب "فراموش شدنی" می زند و پرت می کند به دور، دور تر از جایی که حتی دست ذهنش برسد.


دیشب حوالی ِ ساعت 9 شب خاطره هایم را بسته بندی کردم و گذاشتم جلوی درب حیاط. نیم ساعت بعد یک نفر آمده بود میان گذشته ام دنبال روزی فردایش می گشت. خودم هم نشسته بودم انتهای پذیرایی، روی صندلی، با رضایت برای گله به گله جاهای خالی ِ خانه نقشه های خوب می کشیدم.

می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. گاهی هوس می کند به اندازه ی تمام گذشته جای خالی داشته باشد برای "حال" کردن...


نظرات 21 + ارسال نظر
داود (خورشید نامه) یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 20:09

محسن باقرلو یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 20:28

پرت می کند به دور
دور تر از جایی که حتی دست ذهنش برسد ...

البت که ذهن آدم دست درازی رو بلته

خورشید یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 21:09

شده.
هر دفعه که مامان خواسته عروسکای بچگی و کتابای قدیمی و پیراهن های کوچولو کوچولوی دخترونه رو بذاریم کنار و هر دفعه اومدم که بچینم توی کارتن و هرکدومشون رو که دست گرفتم وسوسه شدم که « حداقل این یکی رو نگه دارم.»
تابستون بود. مامان خودش همه رو جمع کرد. بغضم گرفته بود. گفت جا نداریم. گفت باید بذارمشون کنار و خاطره های جدید جمع کنم.
کتابای نو.. جای سیندرلا و آب یعنی ماهی، تو کتابخونه م دیکنز و ساراماگو بچینم..
عکسای جدید.. به جای قاب عکس لبخند خورشید 3 ساله.. یا خورشید کنار حوض آبی با گیسای دو طرف بافته شده..
سخت بود.
ولی می ارزه رها کردن قدیم... می ارزه به داشتن دلخوشی های جدید.. لبخند های نو..


دلتون خوش.

می ارزه به خدا. به مزه ی تجربه کردن می ارزه، به راه های جدید می ارزه، به آدمای جدید می ارزه...

ممنون خورشید جان

صدیقه (ایران دخت) یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 21:15 http://dokhteiran.blogsky.com

دور ریختن خاطره ها کار هر کسی نیست، یه روح قوی میخواد. فکر میکنم بی شک همه بعد از این کار یه روزایی میشه که از کردشون پشیمون میشن. روزایی که بی خود و بی جهت دلشون گرفته و حال و حوصله ی امروز رو ندارن . باید یه گذشته ای رو پیدا کنن تا یکم حالشونو تغییر بده، اون روزه که آدم خاطره ها رو کم میاره ...

روزایی که حال امروز رو ندارم و ازش دلم گرفته به جای شیرجه زدن تو بغل گذشته سعی می کنم تا اومدن "فردا" صبر کنم. البته سعی می کنم و همیشه موفق نمی شم

afo یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 21:29

manam chand sale pish hameye gozashtamo to atish chaharshanbe souri sozondam ...
delam gahi havase yeki az namehaye asheghaneye on roza ro mikone ... hamonaei ke chaeghadr cheshmam be dar bod postchi be man beresone .

باغبان یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 21:44 http://www.laleabbasi.blogfa.com

دیشب فک کنم همون حوالی ساعت نه گوشیم ارور داد و نوشت با کمبود حافظه مواجه شده یا باید حوصله می کردم عکسها و ویدئوهای گوشیو انتقال میدادم به لپ تاپ یا اینکه بیخیالشون میشدم
مدتهاست که دیگه جون ندارم خاطره نگه دارم
همشونو دیلیت کردم رفت

اعصاب نداریا :-)))

سیمین یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 22:53

موتوشکرم :-)
گل به شما

سپیده یکشنبه 16 آذر 1393 ساعت 23:05

آدمیزادست دیگر , گاهی خاطراتش را به حال دلش می فروشد ... و بعد از آن تا همیشه غم سنگین جا گذاشتنشان را باید به دوش بکشد ... فروخته ام که می گویم ...

چه عرض کنم. در مقابل تجربه ی آدم ها بی قضاوتم

رضوان سادات دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 00:10

وقتی داری نگاشون هم نمیکنی اما تا ریختیشون دور دلت براشون تنگ میشه و میخایی شون!!!
آدمیزاده دیگه هیچیش به آدما نرفته

بله، دقیقن

بابک اسحاقی دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 02:07

من نمیتونم ممد
نمیتونم خاطره ها رو بریزم دور
شاید نذارم یادم بیان اما نمیتونم فراموششون کنم
شاید به خرت و پرت ها اصلا سر نزنم اما نمیتونم بریزمشون دور
خیلی دل می خواد

یه بار 9 سال پیش کلی آدم و خاطره رو ریختم بیرون. هیچوقت پشیمون نشدم. هیچوقت دیگه دلم نخواستشون. می دونی بابک؟! گذشته تا اونجاییش خوبه که باعث بشه آدم از حالش، از چیزی که هست، احساس رضایت کنه

بابک اسحاقی دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 02:07

جان من اون تیله ها و کارت بازیا رو نریزی دور
من نگهش می دارم واسه بچه ات
قول میدم

عزیز دلمی

هاله دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 02:09

چقد من منتظرم تیراژه یه همچین پستى بنویسه

می خوای بری سراغ خنزر پنزراش؟!

فاطمه بختیاری دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 07:56

یعنی ادم وسط این همه مطلب احساسی بیاد به یه موضوع دیگه گیر بده خیلی ضایع اس ولیکن چه کنیم دیگه خاصیت شغل خبرنگاریه(همون فضولیه خودمون)
و اما سوال مطرح شده در ذهن بنده، پس روناک خانم کجا هستن؟؟؟؟

روناک همینجاست. نزدیک، عین سایه، مثل زندگی

اینجا ساکن طبقه ی اول می نویسد که تنها شباهتش با محمد حسین جعفری نژاد نیمه خل بودنش است :-)

افروز دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 08:56

انقدر تیکه های خاص داشت نوشته ات که دلم می خواد چندبار بخونمشون نوشته ای که شاید تو میتونی به این خوبی بنویسیش "می دانید؟! آدمیزاد است دیگر. گاهی هوس می کند به اندازه ی تمام گذشته جای خالی داشته باشد برای "حال" کردن..." "یک نفر آمده بود میان گذشته ام دنبال روزی فردایش می گشت."....

لطف داری افروز جان، همیشه
اما می خوام یه اعتراف کنم. هیچکدوم از این چهار تا پستی که تو هفتگ نوشتم اونی نشده که قبل از نوشتن بهش فکر می کردم. دلیلش رو می دونم اما خب فعلن کار زیادی از دستم ساخته نیست
کللن ما شرمنده

رضوان دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 09:08

سلام. چند سال پیش این کار رو کردم. روزایی که حس میکردم خیلی بیشتر از حال توی گذشته و خاطره بازی غرقم. و حس کردم رو به جلو نیستم.
چند تا دفتر پُر برگ خاطراتی که از دوره راهنمایی، دبیرستان و دانشگاه داشتم و پاره کردم و بعضی هاشم مث تو فیلم ها با برادر کوچیکم ریختم تو شومینه!!!
ولی هنوز با یادگاری هام درگیرم. یعنی در توانم نیست بریزمشون دور. از یک مداد سیاه و النگوی بدل یادگاری دوست بچگی هام گرفته تا یک کاغذ که یک بیت شعر توش نوشتم رو.

اگه اینقدر برات مهم هستن نگهشون دار حتمن

هورام بانو دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 10:15

سلام
منم خیلی آدم خاطره بازی ام اما همون قدر به ساخت خاطره های جدید فکر میکنم
امان از وقتی که حافظه برای نگه داشتن خاطره ها کم می آید...

و اون تک جمله های ذکر شده خیلی قوی بودند
اونقدر قوی که میشه خودش به تنهایی ذکر کرد
مرحبا به این قلم

سلام
دقیقن
می دونی گاهی فکر می کنم آلزایمر یه چیزی شبیه غفلته. غفلت از لحظه هایی که باید زندگی می شدن و نشدن. لحظه هایی که موندن پشت گذشته. ماسیدن به خاطره، حیف شدن و حروم

سحر دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 16:13

خاطره ها دور ریختنی نیستن خاطره ها جاشون یه جای امن گوشه ی ذهن و قلبمونه

بغضم گرفت دورشون نریز آقا

به شرطی که قلب و ذهن آدم خالی از "الان" نشه. به شرط این که نشی غریق ِ لحظات سوخته
می دونی چی میگم دیگه رفیق؟!

آوا دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 16:39

چجالب...امامن دیشب دقیقاداشتم همینکارارو انجام
می دادم..ازروزی که پرت شدم به این دورهء زندگیم
هنوزکه هنوزه یه سری خنزر پنزرای قدیمــــیم داره
واسم میرسه..دیشب خیلی سعی کردم ازشون
بگذرم اماسرانگشتم که میرفت روی هرکدوم از
اثاثایه خاطره مثل فیلم ازجلوچشام ردمیشدو
عجیبه که گذشته انقــدر حسرتناکه که حتی
خاطرات خوبشم بغض به گلوی آدم میاره...
اونقدرکه با قـساوت قلب ِ تموم خیلی می
شه که آرزو کنم:ای کاش باطری ساعت ِ
عمرمن همون وقتاکه دنیام قشنگتر بود
ازکارمیفتاد..ممنون..زیبابود..............
یاحق...

می دونی آوا جان
همه ی این روزا به این فکر می کنم که تو گذشته ام هیچی نبوده که ارزش از دست دادن حالم رو داشته باشه. به شدت دارم جون می کنم که از گذشته جدا بشم و بچسبم به حال

خزر دوشنبه 17 آذر 1393 ساعت 18:00

دو سال پیش زمانی که دیگه کتابخونه ها م جایی واسه کتابا و مجلاتم ( از اطلاعات هفتگی و دانشمند و رازی و خانواده بگیر تا جلد یک و دو و سه نشلسکی و .......) نداشت با برادرزاده هام که اونام مثل من خوره کتاب بودند هماهنگ کردم که کتابامو به صورت امانت نگه دارند هم اینکه ازشون -استفاده کنند شاید باورتون نشه کتابا قدمت - 14-15 ساله داشتند
ولی چی شد ؟
زن برادرم طی یک عملیات انتحاری همه داشته هامو با همون کارتن ها گذاشت سر کوچه و معلوم نشد کی برد به این بهانه که شما فقط باید درس بخونید !!!!
حال منو تصور کنید!!! عین عزیز مرده ها تا سه روز زار میزدم هنوز هم که هنوزه از یاد آوریش اشک تو چشمام جمع میشه
پر بغض شدم الان

اونی که شما از دست دادی گنج بوده، نه خنزر پنزرای قدیمیه خاک گرفته
ما شرمنده اگه ناراحتتون کرد خوندن این نوشته

دل آرام سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 09:29 http://delaramam.blogsky.com

شجاعت و جسارت میخواد کندن از گذشته و رها شدن توی حال. گذشته هرچی داشت گذشت... یه روزی منم باید همین کار رو بکنم. باید جدا بشم از هرچیزی که برای گذشته بوده و رسالتش "تجدید و تشدید ِ اندوه ِ روزهای بد و حسرت روزهای خوبِ گذشته است!"

الهام پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 12:11 http://elham7709.blogsky.com

خاطره ها مثل خوره روح رو از بین میبرند
ولی من خاطره بازم و لذت میبرم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد