هفتگ
هفتگ

هفتگ

قصه دوم : حکایت آن آدیداس یک میلیون و دویست/ سیصد هزارتومانی



مهدی یک مهمانی مجردی گرفته بود . اشتباه نکنم روز پنجم/ ششم عید پارسال .

گفته بود همه دو تایی بیایند که من گفتم من که یکنفر بیشتر نیستم چی ؟ گفت : غصه نخور . تنها بیا ایشالا که دو تایی بر می گردی .

آقا قندی توی دلمان آب شده بود که نگو . کلی چیتان فیتان کردیم و بهترین لباس هایمان را پوشیدیم و در ماتحتمان هم عروسی بود که شاید مهمانی مهدی مقدمه ای باشد برای از تنهایی در آمدن مان . با سر ژل مالی شده و صورت شش تیغ و لباس های اتو خورده و عطر مدهوش کننده وارد انباری شدیم در طلب آدیداس نازنینمان ولی حالا بگرد و کی نگرد . انگاری آب شده بود و رفته بود توی زمین . با همان سر و وضع آنکارد و البسه پلوخوری ، انباری خاک گرفته را یک دور تکاندم اما خبری از آدیداس نبود .

داد زدم : خانوم جان ! آدیداس منو ندیدی ؟

گفت : چیتو ندیدم ؟

گفتم : کتونی . یه جعبه توی انباری بود . اینجا رو این قفسه . شما برش نداشتی ؟

خانم جان گفت : مگه کفش تو پای من میره مادر ؟ ماشالا پات اندازه قبر بچه است .

گفتم : نه خانوم جان ! نمیگم که شما پات کردی . میگم شاید چشمت خورده باشه

خانوم جان گفت : مادر من چشم دارم آخه ؟

گفتم : واسه همین میگم . شاید اشتباهی به جای چیزی دیگه ورش داشتی

خانم جان گفت : واسه چی می خوای حالا ؟

گفتم : دارم میرم مهمونی . کفش خوب ندارم

خانم جان گفت : خب برو یکی دیگه بخر

گفتم : خانوم جان یه میلیون پولش بود . از کجا دوباره بخرم ؟

خانوم جان محکم با دو دست زد روی پایش و گفت : یه ملیون تومن رو گذاشتی تو انباری ؟ میذاشتی تو گاو صندوق آقات .

می گویم : خانوم جان ! اذیت نکن . ندیدیش؟

خانوم جان می گوید که روحش بی خبر است و من هم ناچار با یک کفش معمولی می روم مهمانی مهدی و انقدر حالم گرفته است که به جای تماشای عشوه و لوندی داف های مهمانی مدام قیافه آدیداسم می آید جلوی چشمم و مهمانی بدون رسیدن به هیچ نتیجه مثبتی ، کوفتم می شود .


**********************

همیشه به آدم هایی که دست و دلشان می رود برای خودشان خریدهای گرانقیمت بکنند حسودی می کنم . خودم را توجیه می کنم که اینطور آدم ها عاقبت اندیشی ندارند و ولخرج هستند و مارک بازی کار خوبی نیست اما اینها همه توجیه است . کسی که برای خودش جنس گرانقیمت می خرد علاوه بر اینکه به خودش احترام می گذارد معمولا جنس با کیفیت تری هم خریده است و از لحاظ اقتصادی هم کار عاقلانه تری می کند . انگلیسی ها یک ضرب المثلی دارند که می گوید : ما انقدر پولدار نیستیم که برویم جنس ارزان بخریم . انگلیسی ها حتما یک چیزی حالیشان می شود که همچین چیزی می گویند دیگر ؟

از یک طرف حساب می کنم که با پول این آدیداس ششصد هزار تومنی شاید بشود شش جفت کفش چرمی خرید و راحت سه سال دغدغه کفش خریدن نداشت . بعد می گویم آخر تا کی مراعات جیب و دخل و خرج را بکنم ؟ من که زن و بچه ندارم نباید کمی هم به خودم برسم ؟ یعنی من حق ندارم بعد از سی و خورده ای سال یکبار یک خرج مشتی برای خودم بکنم و یک چیزی بخرم که همیشه آرزویش را داشته ام ؟

رو می کنم به فروشنده و می پرسم : آقا ! خداییش آدیداس اصله ؟

با لهجه شیرین سیستانی می گوید : اصله خیالت جمع . شناسنامه داره

می پرسم : آخرش چند ؟

می گوید : شش صد . یک ریال کمتر نمیشه . ما مثل تهران چانه نمی زنیم . قیمت خوب میدیم و قیمت خوب می فروشیم . آنجا 100 تومان گرانتر میگن بعد که 20 تومان تخفیف بگیری خوشحال میشی . ببر این کفش یک عمر کار می کنه . شک نکن


بدجور وسوسه شده ام این آدیداس خوشرنگ و رو را بخرم . یکجور وسوسه که می دانم اگر بخرم شاید پشیمان بشوم ولی اگر نخرم حتما پشیمان خواهم شد . حساب می کنم حق ماموریت سه روزه ام نهایتا 200 تومان خواهد شد و اگر بخواهم این لعبت زیبا را مال خودم بکنم چهارصد هزار تومان دیگر هم باید بسلفم .

مگر آدم چقدر زنده است ؟ شاید همین امروز هواپیمایم افتاد و مردم . چرا نباید چیزی را که دوست دارم بخرم ؟ اینها را با خودم می گویم و بعد مشتم را گره می کنم و با لبخند به فروشنده می گویم : برش می دارم .

 

*******

- یک و دویست/ سیصد ...

می پرسم : چی ؟ میلیون ؟

پسرک جوان به من می خندد و می گوید : نه پس هزار . اما اگه بخوای من بفروشمش یه تومن بیشتر بر نمی دارم . باید واسه ما هم منفعت داشته باشه .

می گویم : آقا مطمئنی ؟

جواب می دهد : آقا ما کارمون اینه . شوخی که ندارم . مگه خودت چند خریدی ؟ انداختن بهت ؟

می گویم : نه از زاهدان خریدم . فکر نمی کردم انقدر گرون باشه . یعنی شک داشتم یه وقت تقلبی در بیاد .

پسر جوان می گوید : نه خیالت راحت اصله . شناسنامه داره . اگه بخوای یه تومن برش می دارم

تشکر می کنم و از مغازه بیرون می زنم و تمام ورزشی فروشی های منیریه را با لبخند طی می کنم و خوشحالم از اینکه یکبار هم که شده بابت چیزی پول داده ام که ارزشش را داشته است .


******************

حالا که دارم فکر می کنم می بینم خریدن جنس گرانقیمت  هنر می خواهد و استفاده از آن جرات . آدیداس یک میلیون و دویست تومانی نازنینم را یکبار بیشتر نپوشیدم آن هم روز عروسی دخترخاله محبوب . انتظار داشتم هرکس مرا می بیند دهانش باز بماند و به به و چه چه کند و بپرسد : از کجا خریدی ؟ و من هم بادی به غبغب بیاندازم و بگویم از منیریه خریدم . یک و دویست / سیصد پولش رو دادم . اصله شناسنامه هم داره .

اما هیچکس نپرسید . یعنی هیچکس نفهمید که من آدیداس به پایم دارم . فقط آقاجون یک تکه انداخت که چرا کت و شلوار نپوشیده ای ؟ خواستم بگویم : آقا جان ! کت و شلوار با کتونی که نمیشه . بعد هم باید برایش توضیح می دادم که بالای این کتونی ششصد هزار تومان پول داده ام که حتما پیرمرد سکته می زد از ناراحتی . این شد که هیچکس نفهمید من چه آدیداس اصل و گرانقیمتی پایم است . شاید هم فهمیدند و از حسودی به روی خودشان نیاوردند .

آن شب بعد از عروسی آدیداس نازنینم را خوب با روغن مخصوص تمیز کردم و برای اینکه از رنگ و رخ نیفتد تویش حسابی روزنامه چپاندم و با جعبه اش گذاشتم توی قفسه انباری گوشه حیاط خانه خانم جان . شبها موقع پیاده روی خیلی دوست داشتم پایشان کنم چون انقدر سبک بودند انگار پا برهنه ای اما دلم نمی آمد . کدام احمقی آدیداس یک میلیون و دویست هزار تومنی را پایش می کند برای پیاده روی ؟ برای فوتبال هم همینطور . اگر یک وقت موقع شوت کردن می گرفت به کفپوش سالن یا کسی تکل می زد و خراشی به آن می افتاد چه خاکی به سرم می ریختم ؟


************************

در تمام این یک سال روزی نشده که از کنار انباری رد شده و با حسرت به آدیداس نازنینم فکر نکرده باشم . روزی هم نشده که به خانوم جان غرولند نکنم که چرا همینطور در حیاط را باز می گذارد که مردم سرشان را بلانسبت مثل گاو بیاندازند و بیایند تو ؟ بیشتر از همه از این می سوزم که این آدیداس را با چه خون جگری خریدم و یکبار بیشتر استفاده اش نکردم . کاش حداقل دوبار باهاش فوتبال می زدم یا پیاده روی می رفتم تا اینطور حسرت نخورم .


خانوم جان رفته بود خرید عید کند و به من سپرده بود که دستی به سر و وضع حیاط بکشم . زنگ در به صدا در می آید و مردی ژنده پوش شبیه کارتن خواب ها می گوید : یه کمکی به ما بکن

می گویم : چه کمکی ؟ من خودم محتاجم

می گوید : حاج خانوم همیشه به ما کمک می کرد

می گویم : حاج خانوم نیست . برو هر وقت اومد بیا

بعد یاد حیاط می افتم و با مرد طی می کنم اگر حیاط را خوب آب و جارو بکند و آشغال ها را ببرد بیرون سی هزارتومان به او می دهم و او هم با خوشحالی قبول می کند .

حیاط عین دسته گل شده است . خانوم جان احتمالا ذوقمرگ می شود از هنرنمایی نوه دسته گلش . سه تا اسکناس ده هزار تومنی می شمارم و به دست مرد ژنده پوش می دهم . خدا برکتی می گوید و خداحافظی می کند و از در بیرون می رود .

اما هنوز چند دقیقه نگذشته دوباره در می زند. می پرسم : چیه ؟ مگه طی نکردیم ؟

می گوید : کفشی لباسی چیزی نداری بدی به ما ؟ به خدا ثواب داره شب عیدی

می گویم : نه آقا نداریم

خیلی طلبکارانه می گوید : چقدر تو بد اخلاقی . حاج خانوم بنده خدا خیلی مهربون بود .

می گویم : من همین الان سی تومن بهت دادم . چشمت رو بگیره الهی

به کفش هایش اشاره می کند و می گوید : ببین ! اینو پارسال حاج خانوم داد بهم  . شما که استفاده نمی کنید خب بدین من بپوشم . به درد شما که نمیخوره ولی من یکساله که می پوشم .

با دیدن کفش های مرد ژنده پوش آه از نهادم بلند می شود وقتی می بینم آدیداس یک میلیون و دویست هزارتومنی نازنینم به چه روزی افتاده است .


کفش کهنه ولی سالم سال قبلم را با آدیداس یک میلیون و دویست هزار تومانی آقای ژنده پوش طاق می زنم و بیست هزارتومان  دیگر هم سر می دهم که فکر نکند سرش کلاه گذاشته ام . 

هرچند آدیداس نازنینم از ریخت و قیافه افتاده است و دیگر نمی شود با آن به مهمانی رفت اما هنوز هم که هنوزه آدیداس است و اصالت دارد .

اگرچه  به روی خانم جان نیاوردم که چه سوتی عظمایی داده است اما همیشه مرد ژنده پوش را دعا می کنم .

چون آدیداس نازنینم را هر شب برای پیاده روی پا می کنم و هفته ای دوبار هم می پوشمشان برای فوتبال . آخ هم نمی گوید لامصب ...





+ این داستان واقعی نبود و هرگونه تشابه در اسامی و مکان ها کاملا اتفاقی است ...



نظرات 21 + ارسال نظر
پدیده چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 20:27

سلام..
وبلاگ و آپارتمان و نی نی نو مبارک باشه آقای اسحاقی
داستانتون خیلی جالب بود.
زندگی را زندگی باید کرد...

ممنون پدیده عزیز

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 20:40 http://dokhteiran.blogsky.com

ای وای من !!! خدایی نفسم بند اومد ... من بودم سکته میکردم ...
-----------
یه بار تو حراج ادیداس منیریه (مغازه علی دایی) میخواستم یه جفت کتونی بگیرم. هزار بار دل دل کردم ... زنگ زدم خواهرم که اقا چکار کنم ؟ اونم که میدونست من دلم رفته اگه نخرمش دق میکنم گفت بخر دیگه. تا یه سال خودمو از هر خریدی محروم کردم.
-------------
داستان عالی بود. مرسی

مرسی صدیقه عزیز
ایشالا به چیزایی که دوست داری برسی

مهسا چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 22:06

سلام.عالی بود فقط کاش از پیرمرده پس نمی گرفتید.من هیچوقت بابت مارک جرات نکردم برای خودم خرید کنم ولی همسر مهربان خیلی راحت اینکارو برام انجام میده.وقتی هم مثلا دعواش میکنم میخنده میگه یه عزیزدل که بیشتر ندارم.....خدا سایه شو از سرمون کم نکنه!!!ولی برای خودش هیچوقت نمیخره منم ندارم بخرم براش.اخی.....دلمان سوخت.

ممنون مهسا جان
داستان بود خواهر واقعی که نبود

رها آفرینش چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 22:40 http://rahadargandomzar.blogsky.com/

همه ی داستان یه طرف اون بند آخر یه طرف...
خدا بیامرزه امواتتون رو که گفتین داستان واقعی نیست وگرنه شب خوابم نمیبرد...
واقعا خیلی وقتها میشه که چیزی رو که خیلی دوست داریم از ترس خراب شدن کمتر استفاده میکنیم، اونم یه جور محرومیته دیگه ولی کیه که بفهمه اینو؟

دقیقا منظورم همین بود
یه جور وسواسه ذهنیه
اینکه حیفه از جنس گرونقیمت استفاده کنی
و اصلا خوب نیست

رضوان سادات چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 23:10

خیییییییییییلی طولانی بود حوصله م نگرفت تا آخرشو بخونم!!!
همین کفشی که عکسشو گذاشتی میخوای بخری؟؟؟
خشگله
خب پولاتو جمع کن بخر آرزو به دل نمونی
اما من انقد خسیسم که اگه همچین خریدی بکنم عذاب وجدان میگیرم!!!

رضوان جان
الان با این کامنتت کلی حرصم رو دراوردی

اینجانب چهارشنبه 17 دی 1393 ساعت 23:16

خیلی از وسایل مثل امامزده ان، میزاری یه جای امن و هر از گاهی بهش سر میزنی و ته دلت از داشتنشون خوشحالی، مثل این کفشه
اما هر چیزی وقتی کاربردی میشه تازه ارج و قرب پیدا میکنه

درسته
فکر می کنم کسی که اینهمه پول واسه جنس قیمتی میده
باید جرات استفاده کردنش رو هم داشته باشه

حرفخونه پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 00:33

نمیخوام خاطرات مشابه تعریف کنم، یا قصه پردازی کنم، فقط میخوام بگم : مثل نوشته های قبلتون بود، نوشته های قبل منظورم اون نوشته های عالی گذشته بود که مخصوص شخص خودت بود. و جدن خوندنش پر از لطف بود، قوی و گیرا، درعین حال ساده.
مدتی بود این حس رو نداشتم. خصوصن تو اون داستان سه قسمتی ه به دنبال مونیکا...
این، عالی بود، از خوندنش لذت بردم، ممنون.

ممنون رویا جان
چقدر خوشحالم بعد از اینهمه مدت کامنت شما رو می بینم

عاطی پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 01:18 http://www-blogfa.blogsky.com

خیلی عالی بود.

من کااااملا موافق پول خوب دادن بابت لباس و کیف و کفش و ساعت و هرچیز دیگری هستم!جنس شناسی هم شرط است البته:دی

البته که اینکار کار خوبیه
و صد البته خوبه برای اونایی که پولش رو دارن

پروین پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 07:21

بابک یعنی خدایی اینهمه سال من این همه پول دادم و آدیداس و نایکی و ... به این گرونی برای بچه ها خریدم، اونم از مغازه های خود ِ مارک ها، اما هیشکی شناسنامه که هیچی یه معرفی نامهء ناقابل هم باهاشون بهم نداد، سرم رو شیره مالیدند و گول خوردم؟ ای دل غافل


اما جدا از شوخی،
شناسنامه برای ساعت های مارک معروف و ... شنیده بودم. اما نمیدونستم مثلا کفش کتونی هم شناسنامه داره. داره؟

حالا نمی شد نزنی ما رو نابود کنی پروین خانوم جان ؟
الان همه باید می فهمیدن من اطلاع ندارم آدیداس شناسنامه نداره ؟

پروین پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 07:23

بعد هم
خدا سلامتی بدهد به آقای کارتن خواب که هم خودش به نوایی رسید و هم تو را به وصال همیشگی کفش محبوبت رساند.


پروین خانوم قصه بود ها

باران پاییزی پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 08:29 http://baranpaiezi.blogsky.com

خیلی روان و جذاب می نویسی برادر اسحاقی. حیفه این نوشته هات کتاب نشه و تو دست مردم نباشه. واقعن حیفه.
اصلن کلی هم روانشناسی کردی رو مبحث جنس خوب و با ارزش و گرانقیمت

لطف داری باران عزیز

حمید پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 13:08 http://abrechandzelee.blogsky.com/

خیلی وقت پیش یه جمله ای شنیدم که میگفت "چیزی که داری رو یا استفاده کن یا از دستش بده"... ظاهرش شبیه این جمله های کلیشه اییه ولی خیلی وقتا که تردید داشتم واقعا کارم رو راه انداخته...

کاملا موافقم با این جمله و این اندیشه

حمید پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 13:08 http://abrechandzelee.blogsky.com/

ضمنا خیلی پست خوبی بود :)

ممنون حمید عزیز

سحر پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 15:42

چقد حرص خوردم تا تمام شد و بعد خوشحال شدم که واقعی نبود

چرا ؟

شکلات پنج‌شنبه 18 دی 1393 ساعت 19:11

خیلی قشنگ بود...واقعا میگم بعد از مدت های طولانی، اولین داستان کوتاهی بود که تو دنیای مجازی به دلم نشست... به نظرم بخش زیادی از گیراییش هم واسه این بود که داستان از وسط شروع شده بود و بعد فلش بک خورد ... شاید اگه روی یه خط راست جلو میرفت اینقدر خوب نمیشد

در ضمن مارک هم فقط "مارک آنتونی"

لطف داری شکلات عزیز

پروین جمعه 19 دی 1393 ساعت 05:05

همون توی توی داستان رو گفتم. (توی اول = شما، توی دوم= داخل ِ )

ای بابا. ضایع بازی بود کامنتم؟ ببخشید

مصطفی شنبه 20 دی 1393 ساعت 02:57 http://delestoon.blogfa.com

داستان قشنگی بود. آفرین.
مارک خریدن رو قبول ندارم. با پولش میشد ده تا کفش خوب خرید که علاوه بر مدتی که کار میکنه ، تنوع هم داره! مارک خوب مال کسیه که خودش هم مارک خوبی گرفته باشه از دنیا و این پولی که داده میده رو حس نکنه!

مرسی دوستم
مطمدنا کسی که استطاعت مالی نداره اگر بخواد هم نمیتونه مارک بخره
و قبول هم دارم که بخش عمده قیمت بالای اجناس مارک به خاطر برند و اسمشونه ولی از حق نگذریم کیفیت اجناس مارک هم معمولا بهتره

ܓܨஜ ونوس ஜܓܨ شنبه 20 دی 1393 ساعت 15:30 http://www.venouse.blogfa.com

جالب بود
کمترین فایدش اینه که حداقل آدما از وسایلشون استفاده کنند

درسته

تیراژه دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 04:53

بعد جالب اینجاست که نمیدونم چرا من رو معروف کرده بودن به مطول نویسی !!!

آزاده دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 15:18

اینقدر این مطلب رو واقهی و زیبا نوشتین و اگه بازم بگین داستان بود شک میکنم خیلی زیباست قلمه شیواتون و چقدر داستانتون توش نکات آموزنده داره واقعیتش اینه که ما از چند لطحه بعدمون خبر نداریم پس چه بهتر که اونطور که دوست داریم زندگی کنیم قلمتون همیشه سبز و پایدار باد, موفق باشین

لطف داری دوست خوبم
ولی واقعا داستان بود
دقیقا منظورم همین بود
مخالف دوراندیشی نیستم اما دوراندیشی نباید مانع لذت بردن ما از داشته ها و لحظاتمون بشه

هیوا سه‌شنبه 23 دی 1393 ساعت 09:06

خیلی عالی بود.
دقیقا همینه! وقتی آدم پولی می ده و جنس گرونی می خره ولی به جای لذت بردن می شه نگهدار اون وسیله . از دستش در می یاد.
یه مانتوی خوشگل داشتم عالی و جنس اعلا و خیلی هم بهم می اومد. اونقدر نپوشیدمش که خراب نشه که خواهرم فکر کرده بود خیلی هم دوستش ندارم. داده بود دوستش بره مهمونی و اون هم برام روش کلی لاک ریخته بود که چون جنسش خیلی خوب بود پاک نشده بود و اون بنده خدا هم یه چیزی زده بود که مکان لکه ها پودر می شد.
داغی شدم ها!


می فهمم چه اذیتی شدی
واقعا همینه
باید از داشته هامون خوب استفاده کنیم
منطقی و درست
و با کمی دوراندیشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد