هفتگ
هفتگ

هفتگ

آدمیزاد ِ از کُلُفتی!!

گفتم برات؟! گفتم حکمن. اما گوش ات با من باشه، لازمه برات تمرین شنُفتن، بی نُطُق البت...


آقات رو نوبه ی اول یه شب ِ ظلمات، یه ناکجا آبادی حوالی ِ سلفچگون دیدم. سیمان بار زده بودم از اراک واسه طهرون. اونوقتا یه ده تُن قرمز داشتم. ماشین ِ لا مروت ناغافل وسط جاده ناخوش شد و ریپ زد و موند و شد رفیق نیمه راه. نشسته بودم لب جاده، سگ لرز، پای آتیش، کِی کِی می کردم آفتاب بزنه بلکم یکی برسه به داد خودم و ماشین وامونده. یهو آقات از تو سیاهی جاده پیداش شد، با یه ماک مترویه ِ زرد. آتیش رو که دید، شونه ی خاکی وایساد، پیاده شد و اومد سلام کرد و نشست کنار آتیش. تا خود ِ صبح گفتیم و شنفتیم و خندیدیم. صبح که شد انگار کن صد ساله که رفیقیم، چفت ِ چفت. می دونی؟ آقات با اون ماک ِ متروییه زرد فقط بار نمی برد، دلم می برد بی هوا. می دونی؟! رفاقت باهاش مثل این بود که با یه نفر بشینی دور ِ میز قمار و اون یه بند خال ِ درشت رو کنه و تو مدام رد بدی. دیر یا زود باقی می آوردی پیش روش. 


الغرض؛

خواستمت این جا که بگم از اون شب ِ ظلمات تا اون روزی که رو تخت بیمارستان ازم قول گرفت که هوشم بهت باشه همیشه می خواستم براش تلافی کنم تو رفاقت. خواستم اونی که ازش یاد گرفتم یاد بدم به شازده ش. خواستم بشی یکی عین اون.

خواستمت این جا که بگم تا قبل ِ دیروز ظهر که ننه ی اکبر لُره اومده بود جلوی گاراژ و تخت سینه اش می کوبید و نفرین ات می کرد، تا قبل ِ عصرش که برم سر و صورت درب و داغون ِ جوونش رو ببینم! مدام خیالم این بود که یادت دادم هر چی تو مرام و مردونگی یاد گرفتم از آقات. اما زپلششششک...

خواستمت این جا که بگم، یه روزی، یه جایی از آقات شنفتم که می گفت: "قدرتی خدا، همه چیز این دنیا از نازکی ِ کمرش پاره می شه، آدمیزاد ِ از کُلُفتی گردنش..."

نظرات 31 + ارسال نظر
ساجده دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 19:39

واسه کارای پایان نامه اومدم خوابگاه.اتاق نداشتم تو یه اتاق رفتم پیش دوستم.اونقدر هم اتاقی هاش چپ چپ نگاهم کردن کلی فاز منفی بهم دادن. استرس پایان نامه هم که جای خودش. اومدم این پست رو خوندم. به جون خودم دروغ نگفتم اگر بگم تک تک کلمه های این پست انرژی مثبت شد تو وجودم.انگار خون تو رگ هام اومد.
خدایا این هفتگ رو برامون نگه دار. تک تک نویسنده های این ساختمون برامون عزیزن.
برام دعا کنید هرچه زودتر وبهتر پایان نامه م تموم شه.دلم واسه نوشتن لک زده.

خوشحالم که این خطوط و کلمات حال بعضیا رو خوب می کنه

حتمن دعا می کنم :-)

سپیده دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 19:43

واقعا لذت بردم از قلم تواناتون ... سبک نوشتارتون عاااااالی بود
کاش بیشتر می نوشتید

ممنون و امیدوارم مشغله امانم دهد :-)

بشرا دوشنبه 27 بهمن 1393 ساعت 19:44 http://biparvaa.blogsky.com

راستش دیروز چندین بار سعی کردم اینجا کامنت بذارم ولی نشد که نشد ... دوباره تلاش میکنم... گفته بودم این پست خیلی دلچسب و گیرا بود...
گفته بودم امااان از آدمیزاد...انشالله که این دفعه کامنتم ثبت بشه.

ممنون که وقت می گذارید و انرژی مثبت می دهید. هر چه هست لطف و مهربانی شماست

باغبان سه‌شنبه 28 بهمن 1393 ساعت 08:34 http://Www.laleabbasi.blogfa.com

آهان از اون نظر.
خیلی ممنونم چقده من خنگولم.
منم دلم برا بهار تنگ شده.
کمال امتنان را دارم بابای ناردونه

پروین پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 18:31

تو عالی مینویسی. عالی. بخدا بدون تعارف کلمات کم میاورند در بیان حس خوبی که خواندن نوشته هایت به آدم میدهند.

همهء چیزهایی که دوستان قبل از من در مورد نوشته هایت گفتند درست درست درست است

هاله بانو شنبه 2 اسفند 1393 ساعت 08:58 http://halehsaadeghi.blogsky.com

عاااالی بود سید بابا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد