هفتگ
هفتگ

هفتگ

میهمان این جمعه هفتگ پرهون عزیز است :


دوتا قاب روی دیوار سفید پشت سرش دارد. روی یکی اش نوشته: «It is what it is» و روی سمت راستی که کمی پایین تر از آن یکی ست نوشته شده: «every day is a second chance». امروز کتاب داستان تازه ای که این روزها می خواند با شور و شوق از توی کمد کتاب هایش در آورد، گرفت رو به روی من و گفت: «من عاشق این کتابه شدم!» گفتم: «چه خوب! اسمش چیه؟» کتاب آبی را آورد نزدیک تر و گفت: «ببینید!» اسمش «Star girl» بود. نوشته ی Jerry Spinelli. گفتم: «دختر ستاره ای!» و توی ذهنم آمد دختری ستاره ای درست مثل خودش. گفت: «نگاه کنید چقدر عکس روی جلدش خوبه!» دخترِ آدمکی زردی که یک ستاره بالای سرش داشت. با هیجان ادامه داد: «وای! نمی دونید چه قصه ی قشنگی داره!» در لحظه، فکرکردم دختر ستاره ای چطور دختری می تواند باشد! چه چیزی ست که می تواند یک دختر را به یک ستاره تبدیل کند؟ ستاره بودن، نتیجه ی داشتن چه ویژگی هایی ست؟ ازش خواستم تا جایی که خوانده را برایم تعریف کند. توی چشم هایش ذوق بود که دودو می زد ... با هیجان گفت: «یه دختر که با همه متفاوته، وقتی می ره مدرسه لباس های عجیب غریب می پوشه، هر روز روی نیمکت همکلاسی هاش گل می ذاره و روز تولد دوستاش براشون آواز می خونه، برای همین توجه خیلی ها رو به خودش جلب می کنه. بعد با یکی از همکلاسی هاش دوست می شه و بعد از مدتی اون پسر بهش می گه همه دارن درباره رفتارای تو حرف می زنن، بهتره تبدیل بشی به کسی مثل بقیه ... » اینجا لحن حرف زدن اش تغییر می کند و نومیدانه می گوید: «و اون تبدیل می شه به کسی مثل بقیه، اما دیگه اون پسره دوستش نداره و دوستیشون تموم میشه!» برایم گفت کتاب پایان تلخی دارد. آدم دوست ندارد اینطوری تمام شود. آخرش دختر ستاره ای می رود به یک جای دور. بعد از مدت ها برای آن پسر نامه ای بدون نشانی می نویسد و اعتراف می کند که همیشه ی خدا دوستش داشته است. تمام قصه را برایم می گوید. قصه اما برای من تمام نمی شود. من همانطور که او کتاب را روی میز می گذارد، همانطور که از صفحه لپ تاپ به تصویر کیلومترها دورترِ او نگاه می کنم، همانطور که کتاب علوم را بر می دارم، همانطور که برایش می گویم دما با گرما متفاوت است، همانطور که دماسنج های جیوه ای و الکلی را برایش توضیح می دهم، همانطور که از او می پرسم دمای هوای آن جا چند درجه ی فارنهایت است، به دختر ستاره ای فکر می کنم. به دختران شبیه به همِ توی دنیا، به دختران متفاوت انگشت شمار، به دخترهایی که ستاره ی زندگی شان را یافته اند و آن را بالای سرشان آویخته اند. دخترانی که چشم هایشان از دورها هم سوسو می زند، دخترانی که تفاوتشان در مهربانی و عشق ورزیدن آن هاست، دخترانی که خلاق اند و شبیه دیگران بودن را نمی خواهند. دخترانی که به راستی دختران ستاره ای متفاوت اند و تا همیشه دختران ستاره ای متفاوت می مانند. همان هایی که اگر کتاب قصه هایشان هم تمام شود، در پایان هیچ قصه و ماجرایی تمام نخواهند شد ...



نظرات 12 + ارسال نظر
ارش پیرزاده شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 09:23

دمت گرم خیلی خوب بود .... فقط من معنی اون دو تا جمله اینگلیسی رو نمی دونم

خورشید شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 10:09

پرهون خیلی خوبی..

خیلی وقته به دخترای ستاره ای فکر می کنم.. ستاره هایی که مجبورن خاموش بشن..
:(

خورشید شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 10:12

اون دو تا جمله..

اولیش میشه: همینه که هست..
دومیش هم: هرروز یه شانس دوباره س.

رضوان شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 11:06

چه عجب. یکی نفر از بعد دیگه ای هم به دخترها نگاه کرد. ممنون

شکلات شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 11:53

این متن خیلی به دلم نشست... ممنونم واقعا

طاها شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 15:12

سلام

کلا ستاره دار بودن سخت است،درد است،خیلی وقت ها گناه است،یک زمانی هم جرم بود...

متن بسیار خوب و دلنشینی بود،ممنونم
سلامت و شاد باشید

بانوچه شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 17:03 http://banooyekaghazi.blogfa.com/

و چقدر زیادند این دختران ِ ستاره ای که ستاره شان را خاموش کردند... زیبا نوشتی پرهون!

جعفری نژاد شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 18:23

در عین بی تکلفی و سادگی زیبا بود. ممنون

ارش پیرزاده یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 00:18

مرسی خورشید

سارا یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 07:49

آدم دیگه هیچوقت نمیتونه خودش باشه انگاری خودش رو گم میکنه میون این همه تظاهر به مثل بقیه بودن...خیلی خوب بود عالی بود

پرهون یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 10:04 http://printemps.blog.ir/

سلام
از لطف همه دوستان ممنون و سپاسگزارم

ساجده یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 16:00 http://www.ayatenoor.blogfa.com

چقدر با جمله آخر خورشید موافقم.ستاره هایی که مجبورن خاموش بشن.
من هیچوقت ستاره نبودم اما مثل بقیه هم نبودم.من خیلی جاها کارهایی کردم که بقیه نتونستن درکش کنن.هنوز هم همینطوره.اما گاهی حرف و حدیث ها اونقدر زیاد میشه که فکر میکنی داری اشتباه میکنی که مثل بقیه نیستی.اما من خیلی از روزهای خوب و حال خوبمو مدیون متفاوت بودنم هستم.همون روزا که خیلی از دخترای هم سن وسالم مثل هم بودن من فوتسال میرفتم،فوتبال میدیدم،و راجبشون مینوشتم.من حتی تو دفتر خاطراتم هم جای نوشتن از مهمونی وخوشگذرونی و اینا بازیهایی که دیده بودم رو تعریف میکردم.هرچند هنوز تو نوشتن خیلی کار دارم اما همین که خبرنگار ورزشی یه هفته نامه توشهرمون از بین اون همه آدم به من میگه چون تو اومدی و بازی رو دیدی راجبش بنویس تا تو هفته نامه بزنم ینی من تا یه جاهایی راه رو درست رفتم.البته فقط این نیست...
من خوشحالم ازینکه مثل بقیه نبودم و مثل بقیه رفتار نکردم تا اگر جایی هم ناامید میشم و خسته، بدونم که مطابق میل خودم رفتم نه دیگران.اگر به مقصد نرسیدم حداقل مسیر رو به دل خودم بودم.
مرسی بابت پست زیباتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد