وقتی که یک لامپ تمام شب بالای تختت روشن است یعنی قرار نیست که خواب سنگین و عمیقی داشته باشی... وقتی که تمام میزهای شیشه ای، شکستنی ها و دکوری ها را از دم دست جمع کرده ای، یعنی قرار نیست خانه ای قشنگ داشته باشی .... وقتی حساب کتاب جیبت اولویت بندی می شود با خرج و مخارج نیم وجبی ها، یعنی قرار نیست ریخت و پاش الکی داشته باشی.... قرار نیست هر وقت که اراده کردی بخوابی... قرار نیست هر وقت دلت خواست صندل های تابستانی ات را پا کنی و بزنی بیرون ... قرار نیست هر وقت که خواستی برنامه ی مورد علاقه ات را ببینی، گوشی دستت بگیری و یک عالمه کار دیگر چون مسئولی ... چون مادری ... وقتی که فکر می کنم که این رویه چندین سال ادامه دارد در ذهنم کلمه سه حرفی سال اندازه ی هزارها حرف کش می آید .... و من سر کش را می گیرم و همراهش کشیده می شوم به سال و روزی که روی کاناپه نشسته ام و با صدای بلند آهنگ مورد علاقه ام را گوش می دهم و پسرها توی اتاق با صدایی بلندتر از آهنگ من با هم جر و بحث می کنند.... به روی خودم نمی آورم و وارد دعوایشان نمی شوم و باز دستم را روی دکمه مثبت ولووم فشار می دهم .... نیما از خانه می زند بیرون و در را به محکم ترین شکل ممکن پشت سرش می کوبد... مانی عصبی از یک دعوای بی برنده هدفونم را از گوشم می کشد و پرت می کند روی زمین و با همان صدای عصبی اش می گوید: چرا هیچی بهش نگفتی؟ جواب می دهم : خودتون باید مشکلتونو حل کنید ... با چشم هایی که هیچ محبتی در آن دیده نمی شود به من زل می زند و می گوید تو همیشه اونو بیشتر دوست داشتی... !!! تا خودم را از روی کاناپه جمع کنم و چیزی بگویم، همه چیز محو شده و کشیده شده ام به همین حالا که نیما بیست و سه روزه است و مانی دو روز مانده به تولد دوسالگی اش!
همیشه آینده تار و مبهم بوده و هست ... از نتیجه زحمات الانم هیچ خبر ندارم... پسرهایم چه شکلی می شوند... دوستم دارند؟ ندارند؟ نمی دانم... فقط تا آینده ای دور یادم می ماند که مانی در همین بیست و چند روز یک تبلت را خرد کرد... یک موس شکست... یک قندان را هزار تکه کرد ... سررسیدم را پاره کرد ..... و یک عذاب وجدان گذاشت روی دوشم... دقیقا کنار تمام مسئولیت هایم !
مهربان عزیز
این دوران هم میگذره و زحمات امروزت به بار میشینه. مادر بودن سختیهای خودش رو داره در کنار شیرینیهای بی نظیرش...
شاد باشی همیشه...
سلام مهربان جون خسته نباشی،
از نوشته هات واقعا لذت میبرم. دوشنبه خوشحالم که شب که خونه برسم نوشته ای از تو رو می تونم بخونمو می تونم یک بار در هفته دنیا را با چشم های زیبا تو ببینم.
سالم، پیروز و حوش باشید.
من نمیفهمم دغدغه ات رو
وقتی فهمیدم برای مانی برادر یا خواهری در راهه با خودم فکر کردم چه خوب ، چقدر خاطره های خانواده ی چهار نفره بیشتر و پر ماجرا تر از خانواده ی سه یا دو نفره است ، لذت داشتن خواهر یا برادر ، پرسیدن اشکال های درسی ، دو در کردن مدرسه، برنامه ی پیچوندن مادر برای قرار با دوست پسر یا دختر ، دوتایی هدیه ی روز پدر و مادر گرفتن ، دغدغه های بلوغ و درد دل ها و راز هاش ، لباس های همدیگه رو قرض گرفتن ، چک و چانه و حسادت های خرید عید ، داداش چقدر داری توو حسابت واسه پاس کردن چکم لازم دارم ، آبجی بابا یکم سرماخورده دارم میبرمش دکتر تو هم زودتر خودت رو برسون خونه به مامان کمک کن ، شب کنکور ، روزهای سربازی رفتن .. / جنسیت اصلا مهم نیست ، باید خواهر یا برادری باشه همیشه ، برای حرفایی که نمیشه به پدر و مادر گفت ، برای گریه ی خداحافظی شب عروسی ، برای امشب تو ظرفها رو بشور من میرم خرید ، روزهای بیماری و پیری پدر و مادر ، حتی برای روزایی که دیگه نیستند باید یکی باشه که حسش عین خودت باشه ، که از دیدن گریه اش دلت آروم بشه که غمت شریک دارد ، شریکی عین خودت .
تک فرزندی چیز مزخرفیه مهربان ، خیلی خیلی مزخرف
مهربان عزیزم
تولد مانی گلم رو که تقریباً همسن پسرک منه از ته دل بهت تبریک میگم... انشالله سالیان سال تو زندگیتون مهر و محبت و سلامتی و خوشبختی باشه
تولد مانی جانمان مبارک باشه
ایشالا زیر سایه پدر و مادر نازنینش سلامت و شاد زندگی کنه
مهربان و بابک عزیز,
تولد مانی عزیز دل مبارک
چه زود بزرگ شد نازنین ما
انگار دیروز بود که خبر خوب بدنیا اومدنش رو خوندم
روزگارش پر از نور و سرور و کامیابی.
عاشق تو و نینی هاتم.نوشته هاتو خیلی دوس دارم نوع نگاهتون به زندگی محشره .
تولد مانی عزیزم هم مبارک
مبارک باشه تولدت نی نی دوم گرچه هنوز اولی هم نی نی یه