هفتگ
هفتگ

هفتگ

حامد، فرزندِ ابوالقاسم، یا همان فرزندِ پدرِ قاسم

سلام. من حامد توکلی هستم. حامد توکلی. فرزند ابوالقاسم. نوه‌ی ابوالحسن. می‌دانید؟ همین الان یاد یکی از بزرگترین سوالات زندگی‌ام افتادم. که اگر اسم پدربزرگ من ابوالحسن است، پس چرا هیچ فرزندی به نام حسن ندارد. و اگر اسم پدر من ابوالقاسم است، پس چرا نه من و نه حسین برادرم اسم‌مان قاسم نیست. حالا بگذریم. من حامد توکلی هستم. فرزند ابوالقاسم. متولد نهم فروردین سال هزار و سیصد و شصت و هشت در شهر زاهدان. ساکنِ؟ نمی‌دانم کجا را بگویم. راستش را بخواهید من همیشه این مشکل عمیق هویتی را داشتم. بابا در بهشهر به دنیا آمد. مامان در بندرانزلی. برادر بزرگه در تهران. خواهرها در رشت. مامان و بابا اول زندگی ساکن تهران بودند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. بعد رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. از آن به بعد هم هر کس از من پرسید کجایی هستی، مثل خر توی گل ماندم. هنوز هم همینطور است. چه بگویم؟ مشهد؟ خب مشهدی نیستم. شمال؟ خب آخر خودم هم که شمالی نیستم. زاهدان؟ واقعا؟ من تابحال در تمام زندگی‌ام زاهدان را ندیده‌ام. باورتان می‌شود؟ ده ماهه که بودم کندیم بیرون از آن شهر. رفتیم ساری. ساری را هم یادم نیست. بعد رفتیم مشهد. دیگر هم نرفتم زاهدان. در حقیقت زاهدان یک ویژگی خیلی خاص برای من داشت و دارد. زاهدان تنها جایی در دنیا است که من بدون آن که به آن بروم، از آن برگشتم. جالب است نه؟ مثلا امکان ندارد که شما از کیش برگردید بدون آنکه قبلش به کیش رفته باشید. عجیب است. حالا بگذریم. الان کجام؟ تهران. بله بله. تهران. مشهد را ول کردم به امان خدا. مامان و بابا را ول کردم به امان خدا. آمدم تهران. چرا آمدم تهران؟ حالا بگذارید یک چند هفته بنویسم و کمی صمیمی‌تر شویم به‌تان خواهم گفت. بله. همه چیز را در مشهد گذاشتم و آدم تهران. اگر تا همین یک هفته پیش از من می‌پرسیدید بچه کجایی، شاید می‌توانستم با کلی زور زدن بالاخره یک جوابی بدم. اما حالا، عمرا. الان دیگر من بدون شک یکی از آواره‌ترین درختان زمینم. هیچوقت نشد که یک جا بمانم. بابام هم همینطور بود. من هم همینطورم. مثلا همین امروز رفتم توی یک سوپرمارکت در محله‌ی امیرآباد و گفتم داداش این میلانِ بغلی به کجا می‌خوره؟ یارو فروشنده زل زد توی چشم‌هام و گفت بچه مشهدی؟ لهجه انداختم توی دهانم و سریع جواب دادم نه جون دادا منظورم همون کوچه بود. گفت پس بچه مشهدی. اینجوری. درست مثل سه چهار سال پیش که ایستاده بودم حاشیه‌ی میدان کتاب در فرحزاد و تاکسی آرام کرد و من هم بلند گفتم فلکه. ترمز گرفت. دویدم سمت ماشین. راننده‌ی الدنگ نیم‌خیز شد و بلند گفت کدوم فلللللکه می‌ری مشهدی؟ بعد هم قاه قاه خندید و گازش را گرفت و رفت. راستش را بخواهید خیلی دوست داشتم به‌اش بگویم. که بابام در بهشهر به دنیا آمد. سال ۱۳۲۴. بعد در انزلی مامانم را پیدا کرد. بعد در تهران ازدواج کردند. بعد رفتند رشت. بعد رفتند زاهدان. دوست داشتم به آن راننده تاکسی بگویم بعد من در زاهدان به دنیا آمدم. بعد از زاهدان رفتیم ساری. بعد رفتیم مشهد. ولی خب نشد که بگویم. چون گازش را گرفت و رفت. همانطور که بلند بلند داشت می‌خندید. یادم هست که همانطور بی‌حرکت ایستادم حاشیه‌ی میدان و رفتم توی فکر. اصلا برام جا نمی‌افتاد که کجای چه چیزی خنده‌دار بود. بعدها فهمیدم. فهمیدم که ما آدم‌ها به ریشه‌هامان می‌نازیم. فهمیدم که ما آدم‌ها گاهی فقط یک بوته‌ی نحیفیم با ده فرسخ ریشه که توی زمین دوانده شده. بعدها فهمیدم که باید برگ داشته باشم. و میوه. فهمیدم ما آدم‌ها گاهی آنقدر به ذات می‌بالیم که اکتساب را فراموش می‌کنیم. فهمیدم که مهم نیست دوست ندارم آی‌کیوی ۱۵۰ داشته باشم و مردم را تحقیر کنم. فهمیدم که دوست دارم آی‌کیوی ۹۰ داشته باشم و آدم باشم. فهمیدم که مهم نیست من و تو دچار کدام جبر شدیم. فهمیدم که باید دست‌وپا بزنیم تا خودمان چیزی به دست بیاوریم. و آنجاست که لبخندمان گران می‌شود. همان موقع که با پنجه‌های زخمی از توی خاک زمین و زمان موفقیت و اعتبار و احترام «کسب» می‌کنیم. در گویِ افتخار خود خیره می‌شویم. و در آن آدمی را می‌بینیم که برایش مهم نبود که چه بود. در آن آدمی را می‌بینیم که برایش فقط «چه شدن» ارزش داشت. بعد از حرکت آن راننده تاکسی، من بیخیال رفتن تا فلکه شدم. برگشتم خانه‌ی عموم و خودم را شماطت کردم. بخاطر میراث پدری‌ام. بخاطر میراث دربدری‌ام. بخاطر آوارگی. بخاطر اینکه فقط دارم دنبال همان گوی می‌گردم. همان گوی شیشه‌ای افسانه‌ای. شاید هم پیدا نشد. مهم نیست. اگر هیچوقت پیدا نشد هم حداقل یک چیز را خوب می‌دانم. که اگر یک روز مسافرکش شدم و پسر جوان چاقی را گوشه‌ی خیابان دیدم و او گفت فلکه، ترمز بگیرم، لبخند بزنم، بگذارم بنشیند، و بپرسم؛ میدون شهرک دیگه؟

نظرات 46 + ارسال نظر
هلیا یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 11:41 http://www.mainlink2.blogsky.com

سلام و تبریک برای اولین پستتون.
ایشالا چرخش براتون بچرخه.

مریم یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 11:43

نوشتتون خیلی دلنشین بود.خوش آمدید به جمع دوستان هفتگ

خوانندۀ قدیمی یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 11:53

سلام و اخترام
خیلی خیلی خوش اومدین آقای حامد توکلی
یه نکته: ابوالحسن و ابوالقاسم "کنیه" هستند؛ یعنی حتما نباید پسری به نام حسن و قاسم داشته باشند. مثل پیامبر که کنیه ایشان ابوالقاسم بود ولی پسری به نام قاسم نداشتند و تنها پسری که برای ایشان ذکر شده ایراهیم هست که در طفولیت کوچ کردند.
ممنون که می نویسید.
تا بعد...

Leva یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 12:40

پدر من بویراحمدیه مادرم استان فارس، در اصفهان متولد شدم. مدتی ساکن آستارا بودم. برای تحصیل هم به تهران می رفتم و بعد از ازدواج ساکن شیراز شدم( شوهرم شهمیرزادی- شمالی متولد چابهار و ساکن شیراز...!)و الان در چابهار زندگی می کنیم!
از من دربه در تر دیده بودین وجداناً شمال و جنوب و مرکز و...
ولی فکر می کنم اگر کسی از من بپرسه اهل کجایی باید بگم اصالتاً بویراحمدی هستم شما هم باید اسم جایی رو بگین که پدرتون اهل اونجاس...

محسن باقرلو یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 13:00

استاد شما
اعتقادی به نقطه سر خط و
پاراگراف و اینا ندارید کللن ؟!

محسن باقرلو یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 13:00

چشامون باباغوری شد تا تمومش کنیم !

فروغ یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 13:53

بعد از رفتن آقا طیب و عیالوار شدن ساکنین و سر نزدنشون به اینجا و متعاقبا سوت و کور شدن ساختمون منتظر بودم ببینم کسی جایگزین میشه یا نه که دیدم بله، آقای حامد توکلی فرزند ابوالقاسم رونقی دوباره به این ساختمون دادند.
خوش آمدید.

تیراژه یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 14:31

خیلی خوب بود حامد توکلی عزیز ، خوش آمدید .

پروانه یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 14:46

سلام. خوش اومدین به هفتگ
تا قبل از خوندن این پست فکر می کردم من تنها موجود فراوطنی در کشورم هستم. در یک شهر جنوبی دنیا اومدم. در یک شهر شمالی بزرگ شدم. ازدواج کردم و ساکن مرکز شدم. پدر و مادرم هم اصالتا مال یک گوشه ی دیگه هستن.
من همیشه می گفتم همه جای ایران سرای من است.
اما الان که شما رو خوندم..دیدم نه..مثل اینکه فقط من این مدلی نیستم.
راستش همیشه به اقوامی که یکجا مستقر هستند و آباء و اجدادشون از صدسال و دویست سال قبل توی همون منطقه بودن، غبطه می خوردم. حس غربت می کردم. فکر می کردم که ریشه داربودن توی یک سرزمین چقدر موهبت خوبیه که من ازش محرومم.
با خوندن این پست..اون زخم غربت.کمی التیام پیدا کرد.
موئد باشید

پیروز یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 15:39

محسن راست میگه! یه پاراگراف بندی بکنید خب!
البته انقدر روون و دلنشین بود لذت بردیم.

تو کشوری که دهاتی و جدیدا هم شهرستانی فحش حساب میشه همه لهجه ها هم مسخره میشه. البته غیر از یه لهجه که فکر میکنه از همه درستتره!!!

مرجان اکبری یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 15:46

خوش اومدید

ویرگول یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 18:15 http://thecomma.blogsky.com

سوالی که برای بنده پیش اومده اینه که الان با توجه با اینکه ما تااین برهه از تاریخ یون ناظر بودیم، الان بیایم ابراز دلتنگی برای آقا مسعود بنماییم، چقدر زشته؟

ویرگول یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 18:19 http://thecomma.blogsky.com

البته نه در این راستا که بگیم نویسنده جدیدتون بده ها...اتفاقا خیلی هم خوبن.
ولی خب در کل اینو باید میگفتم!

کاپو یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 20:23 http://cappuccino.blogfa.com

سلام.منم مثل شما اولین نوشتم تو هفتگ رو ثبت میکنم.همیشه بخ لایک ها بسنده کردم.اما الان نشد که نگم که نوشتتون رو دوست داشتم و خودتون رو هم.شاید چون شصت و هشتی هستین و من کمی نسبت به شصت و هشتی ها عرق دارم.یه جورایی مثل همن و از درک سرشار

فرشته یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 20:48 http://www.surushaa.blogfa.com

خیلی خوب بود حامد...
چه خوب که اینجا مینویسی..

خورشید یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 22:08

یادم به اون ترانه افتاد که فر همیشه زمزمه می کنه..
دنیا ندارم.. تویی شهر من


سلام آقای حامد توکلی.
چقدر خوشحالم که چراغ طبقه ی هم کف هنوز روشنه..



+ نمی دونم چرا ولی من دوست داشتم این یکسره بودن متنو.. اینکه همه ش یه جا و پشت هم.

منتظر شنبه ها می مونم.

Bluish دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 00:32 http://bluish.blogsky.com

کامنتی که میخواستم بذارم یه چیزی بود تو مایه‌های کامنت ویرگول!

بهارک دوشنبه 25 خرداد 1394 ساعت 11:57

سلام
خیلی خوش آمدید. با عرض معذرت فراوان "شماتت" درسته نه "شماطت".

سارا سه‌شنبه 26 خرداد 1394 ساعت 01:32

خوشحالم که اینجام میشه نوشته هاتونو خوند
فیسبوک کم بود

سلام
خوش اومدین .
والا ما جنوبیا هم میگیم فلکه . حالا مثلا میدون چه مزیتی نسبت به فلکه داره ؟
ادیبی میفرماید مردم دنیا دو‌دسته هستن . دسته اول آبادانی ن و دسته دوم دوست دارن آبادانی باشن
البته که هرشخصی جای اسم شهر رو با اسم شهر خودش پرمیکنه .

مگهان یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 10:26 http://meghan.blogsky.com

برای یک رشتی ترجیحا رشتی هستید شما ، چرا که وقتی کسی دوس داشتنی به نظر می رسه آدم ها سعی می کنن به خودشون نسبت بدهندش...

+ من خیلی دوس داشتم اونجا رو که گفتین چطور میشه آدم بدونه اینکه به جایی رفته باشه از اونجا بیاد :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد