هفتگ
هفتگ

هفتگ

من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم....

بچه که بودم به واسطه  ی خانواده سنتی و مذهبی که داشتم روی مسائل مذهبی خیلی زوم بودم و تعصب داشتم


از طرفی من دو تا دوست صمیمی داشتم به نام های  " مهدی  "  و  " آزاد " . که معمولا با اونا بحث میکردم ...

آزاد مادری سُنی و تحصیل کرده داشت و توو  یه خونه 50 متری زندگی می کرد  که تمام دیوارهای خونه قفسه بندی و پر از کتاب بود  و مهدی هم توو یه خانواده ی روشن فکر و لا مذهب زندگی میکرد و هی میرفت پای صحبت بزرگتر ها می شست هی مطالبی میشنید که بعضاً خودش هم نمی فهمید  ولی برای اینکه بکوبه تو سر من کافی بود ....

بحث شیعه بهتر یا سُنی ... یا وجود امام زمان  و یا مباحث سیاسی که اوایل دهه شصت مثل سریالهای ترکی این روزها .. کوچیک و بزرگ راجع بهش حرف میزدن از مباحث داغ   ما سه تا پسر 8  یا 9 ساله بود ...

یادمه یه روز با مهدی دعوام شد سر امام خمینی .. من امام خمینی مثل امام ها مقدس می دونستم  و اونا نه ....


یادمه اون سالها توو منبر یه آخوندی شنیدم که  "ابن ملجم " رو وقتی قصاص کردن  و خواستن دفنش کنند خاک اونو قبول نمیکرد و هی پس می زد ... اونقدر این موضوع روی من تاثیر داشت  که صِحَت داستان و  از خواهرم پرسیدم ... اونم فرمایشات آخوند رو تکمیل کرد  و گفت بدن امام ها زیر خاک سالم میمونه و مورچه ها و حیوانات به دستور خداوند سراغ اونها نمی رند و اگه الان محل دفن  امام ها رو بشکافند بدن امام ها سالم مثل روز اول از زیر خاک بیرون میاد  ازش پرسیدم پس چرا امام رضا بیرون نمیارند تا همه سنی ها این معجزه رو ببیند و شیعه بشن .. خواهرم گفت بزرگترین گناه " نبش قبره " و هیچ کس حق این کار رو نداره ...


نظر مهدی و آزاد اما این نبود و گفتن خیلی برای مورچه ها فرق نمیکنه که چی میخورند ... و منو سر این  دوراهی  تاریخی و اساسی دوران کودکیم گذاشتند که آیا واقعا زیر اون ضریح زیبای طلا امام رضا بشکافم به پیکر سالم سبز پوش  و معطر امام بر میخورم یا تلی از استخوان خاک ....؟


کم کم بزرگ شدم .... با خواهرم کمتر صحبت کردم با دوستام بیشتر ... کم کم از مذهب فاصله گرفتم و  نوجوونی کار به جایی رسید که تمام مشکلات مملکت از مذهب میدیدم و از هر چی عرب بود بدم میاومد ...به مسلمونها می گفتم گوسفندهای گوسفند کش .....به کمونیسم علاقه پیدا کردم و دائما روزنامه و مباحث سیاسی می خوندم سعی میکردم کتاب های فلسفی بخونم ...

این کار باعث میشد که هم ویوو انسان فهمیده رو داشته باشم و حربه ایی بود برای جذب لایک مخصوصا از خانمها ...

یادم میاد یه کتاب شعر  از " برتولت برشت " گیرم اومد و یک کلمه شو هم نفهمیدم و خیلی به نظرم احمقانه می اومد ولی جرات نکردم ابراز کنم تنها شعری که از اون کتاب تو ذهنم موند همین جمله  " من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم " بود


امروز وقتی می خواستم این پست بنویسم این جمله رو سرچ کردم و متن کامل شعر و دوباره خوندم ، برام جالب بود که الان احساس میکنم تو اون دوران نوجوانی ماهی فاش بودم و شعر شرح حال خودم بود ....



بزرگتر شدم راههای دیگه ایی برای جلب نظر دیگران پیدا کردم و کم کم کتابهایی خریدم که از اون لذت می بردم ....

کمتر حرف زدم بیشتر گوش دادم ...


یاد گرفتم عده ایی از هم وطن هام عرب اند

به جای اعراب از جنگ متنفر شدم ....

یاد گرفتم به جای وطنم انسانها رو دوست داشته باشم ...

دیگه  مانیفیست حزب کمونیسم خیلی برام جذاب نبود  ....

و فهمیدم گوسفندها به هر صورت کشته می شن ...


چند سال پیش مقاله خوندم که دعا کردن  . توکل باعث ایجاد یه هورمون در بدن میشه ... و کسانی که جسدشون در خاک سالم تر می مونه کسانی هستند که معنوی تر بودن با خودم فکر کردم پس شدنیه ... ممکنه بدن امام ها به واسطه اخلاصی که داشتن نوعی هورمون ترشح کنه که سالم بمونه .... ولی هنوز هم ته دلم نا باوری بود....



دیروز اتفاقی تلویزیون دیدم داشت یه برنامه راجع این 175 غواص شهید میداد .... عکس جسد شهیدی نشون داد که لباس غواصی تنش بود  و دستش بسته بودن به نظرم جسد نسبت به زمانی که ازش گذشته بود سالم بود ...یاد همین موضوع دوران کودکیم افتادم ... بعد به این فکر کردم که این گروه تفحص با چه عشقی بعد از بیست سال هنوز هم می گردنند ... واقعا عشق این گروه تفحص که روی ماه این عزیزانو نشونمون داد ... اگه اون عشق اون اشتیاق نباشه این اجساد هم بجای اینکه قسمتی از تاریخ ما باشند قسمتی از خاک بودن ....


یه دفعه احساس کردم جواب سوال کودکیمو گرفتم ... 


اره مهدی ...  پیکر امام ها هنوز اون زیر سالم هست ...منتها شرطش اینکه با عشق بِکَنی ....عاشق باشی بِکَنی ... مشتاق باشی بِکَنی  اینجور مطمئنم معجزه رخ میده ....








+برتولت برشت


ماهی فاش
یه وقتی یه ماهی بود به اسم ماهی فاش
که یه کون سفیدی داش
و برا کار کردن دست نداش
برا دیدن هم توی صورتش چشمی نداش
تو کله اش هم هیچی نبود
به هیچی هم فکر نمی کرد.
یک و یک مساوی با دو رو هم بلد نبود
از این همه مملکت هیچ کدومشو نمی شناخ
اون فقط یه ماهی فاش بود
با یه کون سفید ...
.
.
وقتی آدما خونه می ساختن
وقتی آدما چوب میشکستن
وقتی آدما آش می پختن
وقتی آدما دل کوه رو میکندن و سنگ میاوردن
ماهی فاش به ریش همشون می خندید.
وقتی آدما می پرسیدن: تو چیکار بلدی بکنی؟
جواب میداد: من یه ماهی فاشم اینم کون سفیدم.


شب به شب که آدما می رفتن تو خونه هاشون
ماهی فاشم پشت سرشون می رف تو
وقتی که دور بخاری می شستن
ماهی فاشم کنارشون می نشست
وقتی آش میومد رو میز
اولین نفر با یه قاشق بزرگ
همون ماهیه بود.
که با صدای بلند فریاد می زد: حالا تند تند بخورین
بعد من کون سفیدم رو نشونتون میدم.
آدما می خندیدن و اجازه میدادن که اونم با ها شون غذا بخوره.
.
.
اگر قحطی نمی اومد اونم نه یه قحطی کوچیک
بلکه یه قحطی بزرگ
تنبلی اونو نادیده می گرفتن
اما حالا همه مجبورن برا رفع قحطی چیزی بیارن
یکی پنیر آورد یکی گوشت
یکی نون.
فقط ماهی فاش غیر از یه قاشق بزرگ
هیچی نیاورد.
چن نفری اونو دیدن. اونا سه نفر بودن
از ماهیه پرسیدن : خب ! تو چیدی به ما ؟؟؟
ماهی فاش جواب داد :
( اگه کون سفیدمو . . . )
اما آدما برای اولین بار
از دس ماهی فاش عصبانی شدن
پریدن بهش
تندی از لای در انداختنش بیرون
و اونجا کون سفید شو
گرفتن به باد کتک .

نظرات 39 + ارسال نظر
خورشید پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 22:12

چه پست قشنگی..

من نمی دونستم اون هورمون توکلو..

خیلی ممنون آقای پیرزاده جان..

ماه رمضون مبارک.
دعاهای همه مقبول.

مرسی

اردی بهشتی پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 22:41 http://tanhaeeeii.blogfa.com

با احترام به عقیده و احساسات شما
فکر میکنم آخرش خیلی احساس قاطیش شد.طوری که درک قضیه برای من سخت شد

متاسفم برای من که میدونم چی تو سرم گذشته قاابل درکه ولی برای شما که از روی این خطوط باید حدس بزنید من چی می خوام بگم سخته قبول دارم بهتر از این نتونستم

اردی بهشتی پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 23:25 http://tanhaeeeii.blogfa.com

خواهش میکنم
ممنون از پاسختون

رهگذر پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 23:33

خیلی دوست داشتم این نوشته رو...

مرسی

رها- مشق سکوت پنج‌شنبه 28 خرداد 1394 ساعت 23:39 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

بابام زمان جنگ سالهای زیادی تو جبهه ها بود و به همین خاطر خیلی از دوستایی که باهاشون رفت و آمد میکردیم دوستای همون دورانش بود. چندتاشون بعد از پایان جنگ، نتونسته بودن خیلی از اون فضا دور بمونن و رفته بودن تو گروه تفحص، خیلی شبها، وقتی دوستای قدیمی دور هم جمع میشدن، فیلم های ضبط شده ی یه سری از برنامه ها رو که به دست هرکسی نمیرسید، میدیدن، من اونقدر سنم زیاد نبود که بهم اجازه بدن کناربزرگترها این فیلم ها رو نگاه کنم، اما صدای گریه هاشون، صدای الله اکبر گفتناشون، صدای هق هق مردایی که من اگر خارج از اون جمع میدیدمشون باورم نمیشد حتی اینها بتونن گریه کنن، صدای یا حسین گفتنا، سینه زدنا و .... رو وقتی پلاک ها رو پیدا میکردن، استخون ها رو پیدا میکردن میشنیدم...
شاید اون موقع زیاد برای من قابل درک نبود، چندتا صحنه ای که دیده بودم رو هم زیاد نمیفهمیدم، اما الان کاملا حسش میکنم، اونا واقعا عشق خاصی تو وجودشون بود، این کار خیلی سخته، به جز با عشق، راهی نداری برای انجامش...
امشب این پست باعث شد دوباره همه ی اون صداها رو توگوشم بشنوم...

دست پدرتون از قول من ماچ کنید

ترنم جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 00:07 http://www.nofault.persianblog.ir

منم همیشه این سوالات تو ذهنم بود...فکر میکنم تا حد زیادی بجوابم رسیدم...ممنون

خوشحالم

عاطی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 01:27 http://www-blogfa.blogsky.com

کتاب 1984 نوشته:همیشه باید حالت جنگ رو زنده نگه داشت. و من به این که ماهی یا دوماهی یک بار شهید می آورند!مشکوکم

شهیدا و جانبازا و مردان جنگ(ک پدرمم جزوشونه) واسه م بینهایت ارزشمندن

روح همه ی شهدا شاد



+ جمله ی 《"سعی"میکردم کتاب های فلسفی بخوانم》 را دوست داشتم.

ممنون

عاطی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 01:30 http://www-blogfa.blogsky.com

و ابنکه شعر هم بسیااااار عالی بود

:گل ل ل

مرسی

خوانندۀ قدیمی جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 01:35

با سلام و احترام
یادمه در یک کامنتی، یکی از دوستان نوشته بود: "نوشته های آقای پیرزاده معمولی هستن و دل نشین"؛ راست میگه: خیلی معمولی می نویسین و هر چیزی که تو دلتون هست رو بیان می کنید، به تعبیری "رو" هستین. این نوشته خیلی خوب بود. ولی یه نکته اینکه امام معصوم رو با دیگر اشخاص قیاس نکنید. درسته که "انا بشر مثلکم"، اما این هم فلسفه ای برای خودش داره. بله، بعضی شهدا به پشتوانۀ خلوصی که داشتند، جسدشون هم سالم در میاد و یا داریم که پیکر "حر" هم سالم هست. اما قیاس این ها با معصوم باطله، اصلا قیاس باطله! این نکته رو جدای از متن خوبتون گفتم آرش پیرزادۀ عزیز. همینطور خالصانه بنویسید.

مرسی من مطمن نیستم که پیکرشون سالمه... برام مهم نیست دیگه .... ولی می دونم اگه به این موضوع عشق بورزی جواب می گیری

تیراژه جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 02:18

یاد شیار ١٤٣ افتادم ، فکر کنم همین تکاپو ها نمیذاره روحمون بوی گند بگیره ، همین به این در و آن راه زدن ها ، جسد و پیکر و لاشه رو بیخیال ، بعد رفتن چی مهمه ؟ / عشق گروه تفحص به زنده کردن نام مفقود الاثریست ، به پایان چشم انتظاری خانواده ای ، وگرنه خیلی از شهدای ما زیر تانک رنده شدند ، خمپاره ترکاندشان ، منتظر معجزه ابکی نبودن و معجزه ای هم نشد / بهت میگن فیلسوف ، شوخی جدیش رو نمیدونم اما فیلسوفی و درست داشتنی / شعر رو هم نفهمیدم ! یه ادغامی بود از جیک جیک مستون و فکر زمستون و موجیم و آسودگی عدم ماست و تا سیه روی شود هر که در او غش باشد !!

مرسی تیرا جان ....تیرا. تو این پست دو یا سه تا حس من قاطی شد من نمی خوام بگم پیکرشون سالمه یا نه من می خوام بگم اصلا مطرح کردن این سوال تو ذهن من یعنی شک .... و ابن قبیل راه ها منطق و شک و دلیل نمی خواد .... عشق می خواد .... مرسی بخاطر نکتهدایی که گفتی و تعریفی که کردی

فرنوش جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 09:42

با تقدیم احترام

باهاتون موافق نیستم. منتظر یه پایان منطقی تر بودم.

پایان منطقی .... منطق این موضوع نمی تونه حل کنه .... به هر صورت همونطور که گفتم این حس منه که ممکنه تغییر کنه. اگه چیری می دونی کامنت بزار شاید به تغییر نظر من کمک کنه

مهران جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 20:18

اولشو خوب اومدی ولی اخرش خراب شد!
واقعیت و خرافات هیچ وقت با هم مخلوط نمی شوند...

به هر صورت این حس الان منه .... تا چند سال پیش مثل سما فکر می کردم ممکنه چند سال دیگه یجور دیگه بهش نگاه کنم
نرسی که خوندی

ترنم جمعه 29 خرداد 1394 ساعت 23:17

انقدر این پستتونو دوست داشتم که دوباره خوندمش...از این شعر اخر چیز زیادی متوجه نشدم اما متنتون خیلی خوب بود...وبنطرم بهترین پستتون بود

منم هم سن سما بودم متوجه نشدم .... مرسی ترنم جان که می خونی

... شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 01:16

جان من آقای پیرزاده شما که بزرگتر ما هستین، بزرگتری بکنین، شما لااقل جواب کامنتای مخاطبا رو بدید، حتی شده در حد یه لبخند. بنده خداها میان مطالب شما رو می خونن، کلی تایپ می کنن، احساسشون رو بروز میدن، این انصاف نیست به خدا.

من همیشه سعی می کنم ... ولی مطمن باش خونده میشه .. همه بچه های هفتگ شاغل اند جز مهربان که دو تا بچه کوچک داره .... باور کن خیلی کار وقت گیریه ...

ما اینجا می نویسم که با شما در ارتباط باشیم ... این خواست ماست ...و دوست داریم بیشتراینجا باشیم ... اگه دوست نداشتیم خب کلا کنسلش می کردیم ... ولی به هر صورت وبلاگ نویسی حرفه هیچ کدوم از ماها نیست و ما باید وقت های آزاد مونو به این کار اختصاص بدیم .می خوام بدونی اشتیاق اش هست وقت کم داریم

خورشید شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 02:28

چرا هفتگ دیگه مهمون دعوت نمی کنه؟

لنشاله از هفته دیگه مرتب داریم

سمیرا شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 07:44

ضریح درسته قربان

مرسی سمیرا اصلاحش می کنم

مونا شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 08:51

من خیلی خوب فهمیدم چی توی سرتون گذشته توی نوشته های شما بی آلایشی تون رو خیلی دوست دارم.

خوبه ... خوشحالم . مرسی

آفو شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 09:25 http://www.asimesar.blogfa.com

نمیتونم درک کنم .
درسته هر وقت هر جا کم میارم متوسل میشم به امام رضا و خدا ولی وقتی پای مذهب و این اراجیفی که به مخیله ام خطور نمیکنه و چذب نمیشه وسط میاد . وقتی میبینم چهار تا آدم میشینند چیزایی رو قالب میکنند که خودشون از صحت و سقم اش مطمین نیستند زورم میاد و چهار تا فحش نصیب میکنم . من هنوز نتونستم درک کنم خیلی چیزا رو ... خیلی چیزا واسم معنا و مفهوم نداره .

مهم اینکه راجع بهش حرف بزنیم ....بیان یه مطلب نشانه تایید اون نیست
مرسی که نظرتو گفتی اگه دوست داشتی بیشتر راجع بهش گپ می زنیم

سهیلا شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 14:05 http://rooz-2020.blogsky.com

خیلی خوب بود آرش عزیز
دمت گرممممم

زهرا.ک شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 15:07

سلام
مطلب عالی بوداماعنوانش افتضاح!

پیروز شنبه 30 خرداد 1394 ساعت 16:23

عالی بود. همه ما دچار این تردیدها هستیم/ اما یه عده فکر میکنند عقل کلن و همه چیز رو میدونند. درحالیکه خوب دقت کنیم میفمیم که به قطعیت نمیشه نظر داد

نصیبه یکشنبه 31 خرداد 1394 ساعت 14:38

خیلی دوست داشتم این پست رو اونقدر که تمام کامنت ها و پاسخ هاشو هم خوندم

آوا دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 03:11

"عشق گروه تفحص به زنده کردن‌نام مفقودالاثریست"
صددرصد بااین حرف تیراژه موافقم...این درد بی
اثری بد دردیه...روهوایی..نمیدونی هست یا
نیست...پسرعموی من مفقودالاثره وهیچ
ردونشونی ازش نیس.این اومدن غواصا
دل خیلی از مادرا رو آروم کرد....خدا
واقعاخیرشون بده گروه تفحص
رو...نکته صحبت شما رو هم
گرفتم...مهم ‌فقط و‌ فقط
همون عشقه ست و
بس...ممنون بابت
پست زیباتون
یاحق...

عاصی دوشنبه 1 تیر 1394 ساعت 06:43 http://bing-bang.blogsky.com/

بعد از تمامی ِ پست های فیس بوکی و اینستا و ....راجع به شهیدهای تازه پیدا شده،
میتونم بگم تنها چیزی که باعث شد تنم مورمور شه، همین پست شما بود!

علی شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 15:22

خیلی خوب بود دستت دردنکنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد