هفتگ
هفتگ

هفتگ

سلام دوستان. سلام عزیزان من. حامد هستم. ساکن طبقه‌ی همکف. نویسنده‌ی شنبه‌ها. حقیقت این است که من از بیست دقیقه پیش بالغ بر هشتصد کلمه برای این پست نوشتم و یکدفعه همه‌اش را پاک کردم. حسی به‌ام گفت دارم حرف مفت می‌زنم. و خب به حس خودم اعتماد و پاک کردم نوشته‌ام را. شانس آوردید چون برای‌تان رفته بودم بالای منبر. الان هم که پاکش کردم تصمیم گرفتم از چیز دیگری بگویم. یک چیز کاملا بی‌ربط از موضوعی که نوشته بودم. امروز شنبه‌ست. من دقیقا صبح پنجشنبه ساعت ده‌ونیم بلیط داشتم برای تهران. صبح ساعت هشت بیدار شدم. رفتم حمام. کیفم را بستم. مامان را بوسیدم. زنگ زدم به آژانس. کفشم را پوشیدم. آمدم پایین. سوار تاکسی تلفنی شدم. رفتم فرودگاه. منتظر نشستم. ساعت نه و نیم به کانترها نگاه کردم. ساعت یک ربع به ده از پله‌های ترانزیت بالا رفتم. ساعت دوازده دقیقه به ده به مأمور امنیت پرواز سپاه با کلی هیجان توضیح دادم که درست نیست آدم به موهای بسته‌ی یک جوان نگاه و از روی آن قضاوت کند که او یک جامعه‌ستیز است. ساعت هشت دقیقه به ده کیفم را از توی سبد برداشتم و با سه نفر از مأمورین دست دادم و وارد سالن انتظار پرواز شدم. ساعت دو دقیقه به ده از یکی از خدماتی‌ها فرودگاه پرسیدم داداش اینجا می‌شه سیگار کشید. ساعت ده و پنج دقیقه ته‌سیگارم را انداختم توی چاه کابین آخری در سرویس بهداشتی سالن انتظار پرواز فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهد. ساعت ده و ده دقیقه از گیت گذشتم. ساعت ده و دوازده دقیقه درست وقتی که به یکی از میله‌های اتوبوس باند فرودگاه تکیه داده بودم به این فکر کردم که آن دخترِ جوان روبرویی ممکن است چند ساله باشد. ساعت ده و چهارده دقیقه از پله‌های هواپیمای بالا رفته بودم. ساعت ده و چهارده دقیقه و سی ثانیه روی سکوی بالای پله‌ها مکث کردم، و برای آخرین بار مشهد را به عنوان محل زندگی‌ام دیدم. چشمم افتاد به برجی که آن طرف شهر نزدیک خانه‌ی ما ساخته بودند. مادرم را تصور کردم که احتمالا داشت به چه چیزی فکر می‌کرد. نفر عقبی گفت آقا ببخشید. به خودم آمدم. وارد هواپیما شدم. دختر مهماندار (که به شکل محیرالعقولی خوشگل بود) به من خوش‌آمد گفت. ساعت ده و پانزده دقیقه درست زمانی که داشتم دمبال صندلی خودم می‌گشتم به این فکر کردم که خاک بر سرت حامد توکلی چون یک مهماندار خوشگل هواپیما تو را از اندیشه‌ی مادرت باز داشت. ساعت ده و شانزده دقیقه بعد از کلی تلاش و حبس کردن نفس بالاخره کمربند ایمنی‌ام را بستم. ساعت ده و بیست‌ویک دقیقه فهمیدم که نمی‌توانم خودداری کنم از نگاه کردن به مسافر بغل‌دستی‌ام. ساعت ده و بیست‌ودو دقیقه توی دلم گفتم که ای بخشکی‌شانس همیشه باید یک حلقه‌ی ناامیدکننده توی انگشت یکی مانده به آخرِ دست چپ یک زن زیبا باشد. ساعت ده و بیست و شش دقیقه موبایلم را از توی جیبم بیرون آوردم و سعی کردم خودم را با آهنگ‌هایم سرگرم کنم. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه همان مهماندار گفت آقا هدفون رو دربیارید تا در شرایط خاص بتونید هشدارها و راهنمایی‌های ما رو بشنوید. ساعت ده و سی‌وچهار دقیقه من در حالی که حدفونم را از گوش درآورده بودم، مسافر ردیف بغلی‌ام را تماشا می‌کردم که داشت با بی‌توجهی تمام به حرف‌های مهماندار گوش نمی‌کرد. سرش توی تبلت بود و احتمالا توی موسیقی بود. نمی‌شد گفت که نمی‌شنود. واضح بود که می‌شنید و تصمیم داشت به طور مطلق بی‌توجهی کند. مهماندار چند بار تکرار کرد و وقتی دید که عکس‌العملی دریافت نمی‌کند، تمام آموزه‌های امنیتی را فراموش و مرد را به حال خودش رها کرد. مهماندار که رفت، مرد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. فهمیده بود که من فهمیده‌ام که از بی‌توجهی‌اش خوشحال است. انگار که داشت به خودش افتخار می‌کرد. هواپیما سرعت گرفت. بعد از چند ثانیه معلق شدیم. در حال اوج گرفتن بودیم. از چند ردیف عقب‌تر صدای ذوق کردن یک پسربچه به گوش رسید. یکی از جلوی هواپیما گفت بر محمد و آل محمد صلوات. مردِ بی‌توجه بلند گفت اللهم صل علی... حواسم به‌اش جلب شد. دوباره زیرچشمی نگاهم کرد و لبخند زد. داشت از شیطنت خودش لذت می‌برد. حدودا پنجاه ساله. با شلوار فاستونی ذغال سنگی و پیراهن آبی آسمانی. کفش چرم معمولی. کمربند باریکی که احتمالا روی شلوار به عنوان اشانتیون گرفته بود. تبلت ایسوس. دست‌های پینه‌بسته. دست کرد توی جیبش و به دختر کوچولوی سه چهار ساله‌ای که بین او و زنی میانسال (که احتمالا مادرش بود) قرار داشت یک شکلات فرمند داد. دوباره هدفون را گذاشت توی گوشش و چشمانش را بست. هواپیما تقریبا به همان ارتفاع سی‌ودو هزار پایی که وعده‌اش را داده بودند رسیده بود. همه ساکت بودند. سیال بودن در آسمان خیلی زود جذابیتش را برای پسربچه‌ی چند ردیف عقب‌تر از دست داده بود. همه ساکت بودند یا حداکثر صدای زمزمه‌ی صحبت یک زوج شنیده می‌شد. یک دفعه شنیدم. من از نگاه تو به... یک بیت شعر. همین را یادم هست. من از نگاه تو... همین. مردِ بی‌توجه به هشدارها با هدفونی که در گوش داشت و چشمانی که بسته بودند زده بود زیر آواز. حالا نه خیلی بلند. اما صدایش قطعا به گوش تمام صدوده مسافر هواپیمای ایرباس ۳۲۰ هواپیمایی اترک به شماره پرواز ۷۰۶۹ می‌رسید. خیلی‌ها برگشتند و عقب را نگاه کردند تا تولیدکننده‌ی آن صدای عجیب را ببینند. صدای قشنگی هم نداشت. رها بود. می‌شد به جای زیبا یا قشنگ گفت رها. آزاد. خیلی بی‌پروا. می‌خواند. در هواپیما. در جدیدترین و پرفیس‌وافاده‌ترین مظهر مدرنیته در سفرهای بین شهری. چشمانش بسته بودند و آواز می‌خواند. کارش آنقدر برای سیستم تعریف نشده و ثقیل بود که هیچکس نمی‌دانست چه کار کند. شرط می‌بندم در تمام پروتوکل‌های امنیتی در هیچ جای دنیا لحاظ نشده که طرز برخورد با یک مرد میانسال آوازخوان چطور باید باشد. مهماندار وانمود می‌کرد که چیزی نمی‌شنود. من اولش خنده‌ام گرفت. ناخودآگاه لبخند زدم. لبخندی که اصلا از یک عضو معمولی از یک جامعه‌ی رخوت‌زده بعید نبود. کادر میانسالی که کنار فرزندش و نزدیک مرد نشسته بود به من نگاه کرد و خندید. با حالتی که انگار می‌بینی مرتیکه دیوونه رو؟ همان جا فهمیدم که یک جای کار ایراد دارد. فهمیدم که نباید بخندم. لبخند روی صورتم خشک شد. از خودم فاصله گرفتم. از کالبد حقیرِ یک عضو از جامعه‌ی رخوت‌زده فاصله گرفتم و تلاش کردم خودم باشم. یک انسان. یک آدم. یک بشر دو پا که مستقل از هر تعریف و مقیاسی برای خودش هویت دارد. در آن لحظه، در ارتفاع سی‌ودو هزار پایی از سطح زمین، صدوده نفر آدم از اقشار مختلف که هر کدام می‌توانست نماینده‌ی نوع خود باشد، همگی میخکوبِ فطرتِ‌ یک نفر بودیم. یک نفر. یک مرد. مردی که داشت با صدای معمولی‌اش به مراعات‌های متداول می‌خندید. من از نگاه تو به... یک بیت را تکرار می‌کرد. اصرار داشت که از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده. چند دقیقه بعد، دیگر برای کسی عجیب نبود. شنیدن صدای آواز یک آدم با صدای نازیبا در هواپیما، دیگر برای کسی عجیب نبود. ساعت یازده و سی‌وهفت دقیقه صدای کمک‌خلبان از توی بلندگوها شنیده شد که می‌گفت مسافران عزیز تا دقایقی دیگر در فرودگاه مهرآباد تهران فرود خواهیم آمد. کمک‌خلبان تاکید کرد که تا زمان باز شدن درهای هواپیما کسی صندلی خود را ترک نکند. هواپیما فرود آمد. متوقف شد. همه منتظر باز شدن درهای هواپیما بودند. مردِ بی‌توجه از محفظه‌ی بار کیفش را برداشت و با قدم‌های تند تا نوک هواپیما رفت. شنیدم که مهماندار با صدای بلند گفت جناب لطفا تشریف ببرید بشینید روی صندلی‌تون. دیدم که مرد خندید. یک خنده‌ی معصومانه. خنده‌اش خیلی سلیس و روان و فصیح می‌گفت که خانم بیا همه با هم این نظم احمقانه رو به هم بزنیم، یا حداقل اگه تو شجاعتش رو نداری مزاحم من نشو که دارم می‌خندم به ریتمِ احمقانه‌ی زندگی همه‌ی شما. مهماندار دید که تلاشش ثمری ندارد. در هواپیما باز شد. مرد رفت. زودتر از همه. سعی کردم رفتنش را از پنجره‌ی طرف خودم ببینم. بعد از بهتی چند ثانیه‌ای کم کم همه بلند شدند و کیف‌های خود را برداشتند. خارج شدیم. ساعت یازده و چهل‌ونه دقیقه در حالی که به میله‌ی اتوبوس باند فرودگاه مهرآباد تکیه داده بودم، دنبال مردِ بی‌توجه می‌گشتم. پیدا نشد. ساعت یازده و پنجاه‌وشش دقیقه مطمئن شدم که آن مرد را دیگر در سالن انتظار و محوطه‌ی بیرون ترمینال ششم نخواهم دید. ساعت دوازده و پانزده دقیقه، درست وقتی که روی صندلی تب‌دار پراید کره‌ای مسافرکش نشسته بودم، فهمیدم که باندهای ماشین دارد سیاوض قمیشی پخش می‌کند. چند دقیقه بعد یک مزدای هاچ‌بک پیچید جلوی پراید مسافرکش. راننده گفت بی‌پدرو می‌بینی چجوری می‌رونه؟ و بعد اضافه کرد که، مردم دارن دیوانه می‌شن به مولا. و من فکر کردم. به اینکه کاش اینطور بود. به اینکه کاش مردم داشتند دیوانه می‌شدند. به اینکه کاش داشتیم دیوانه می‌شدیم. به اینکه کاش در حال دیوانه شدن بوده باشیم. به اینکه کاش دیوانه باشیم. به اینکه کاش این تاریخِ چند هزار ساله را با جنون می‌گذراندیم. کاش تمام این مدت طولانی را با چشمان بسته، فقط و فقط، تاکید می‌کردیم که، از نگاه معشوق به چیز خاصی رسیده‌ایم.

من از نگاه تو به...

نظرات 30 + ارسال نظر
,,, سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 16:07

میگم می خواین کلن آپارتمانو بکوبین یه دوخوابۀ لوکس بگیرین واسه حامد توکلی و اون مدعی نویسندگی، ها، بهتر نی؟

مصطفی سه‌شنبه 2 تیر 1394 ساعت 17:58 http://delestoon.blog.ir

سلام به هفت تگی های عزیز.
باعث افتخار بنده است اگر نویسنده های خوب این وبلاگ در چالش نویسندگی که در این پست قرار دادم شرکت کنند :)

http://delestoon.blog.ir/post/21

شادی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 08:51

خب ماسفانه مثل اینکه امثال سه نقطه ها موفق شدند که اینجارو تق و لق کنن..
حالا می فهمم .. این بلاگ هایی که کلن کامنتاشونو میبندن و فقط به عشق نوشتن می نویسند..چقدر قابل تقدیر هستند..چرا که موتور حرکت شون عشق به نوشتنه..نه صرفا خواننده هاشون..
هفتگی های عزیز، حالا اگرهم بدلایلی نشد هیچکدوم این چند شب بنویسید، لااقل به احترام کسانی که میان و پیگیر هستن یه نصف خط مینوشتید..در حد :سلام..ببخشید که فرصت نکردم امشب پست بزارم..انشالله هفته بعد"

ترنم چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 15:15

شادی منم همینو گفته بودم ک اگه شرایط نوشتن رو ندارند موفقتا از کس. دیگه بخان جاشون بنویسه یا اطلاع بدن که نمیتونن این روز رو بنویسن ...مام چشممون ب صفحه خشک شد هی میریمو میایم اما دریغ از یه خط ناقابل...به قول شادی به احترام خواننده هاتون حداقل...

بهار همیشگی چهارشنبه 3 تیر 1394 ساعت 15:25

چه اتفاقی افتادهکلا قراره ماه رمضون ساختمون بی سکنه باشه؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد