دیشب که آرش پیامک داد "امشب یک شنبه اس دادا، اگه گرفتار نیستی هفتگ یادت نره" منزل آقای پدر روی کاناپه لمیده بودم و -دلتان نخواهد- هندوانه ی شیرین می خوردم در معیت تخمه ی طالبی! و تقریبن مطمئن بودم برای شب چند خطی خواهم نوشت. سوژه ام را خوابانده بودم زیر یک لایه پیاز و زعفران و گذاشته بودم کلمات و جملاتش عمل بیایند و تن بدهند به کار. کاسه ی تخمه ها که خالی شد، احساس کردم وقتش است. لش ام را از روی کاناپه جمع کردم ببرم پشت میز کامپیوتر شروع به نوشتن کنم، بین راه گفتم برای تفریح هم که شده مرضی به آبجی خانم بریزم. شوخی شوخی رفتم جلو گوشش را بگیرم، خودش را کشید عقب، مبل یک نفره بلند شد و پایه ی فلزی اش درست روی انگشت دوم پام فرود آمد. انگشت دوم پام هنوز زیر پایه ی مبل بود و ریسه می رفتم، وقتی آبجی خانم داشت خیلی خونسرد و با خنده یکی یکی ادله اش را در شرح اثبات کم عقلی و بچه گانه بودن رفتارم قطار می کرد.
از منزل ِ آقای پدر که برگشتیم نشستم روی زمین، لپ تاپم را باز کردم، پای دردناکم را درااااز کردم و خواستم آن هایی که خوابانده بودم زیر یک لایه پیاز و زعفران بیرون بکشم و بچپانم این جا. گشتم نبود. زور زدم، نبود. انگار نه انگار...درد زیاد را بهانه ی فراموشی کلماتم کردم و توی دلم بابت خلف وعده از آرش عذر خواستم و خوابیدم.
اما خودم می دانم این ها همه بهانه است. اولویت هایم به شدت تغییر کرده اند. طفره نمی روم، نوشتن دیگر اولویتم نیست. چیزهایی هست که بیشتر از نوشتن آرامم می کنند. مثلن شستن شیشه شیر دخترک! می گردم برای این جا دنبال یک صاحبخانه ی خوب. دنبال یکی بهتر از خودم، دلسوز تر از خودم برای این جا. که گرد و خاک ننشیند به شیشه و آینه ی این خانه...
ممنون بابت همراهی تان، سبز باشید و استوار
پس ما نوشتههای کی وُ بخونیم که بلده خوب پدرانه بنویسه؟ که بلده خوب با لحنِ لوتی بنویسه؟ که حتا با خوندنش یادِ حرف زدن و مرامِ شخصیتای کتابای امیرخانی بیفتی؟ واقعاً کی؟
من نوشته های اینجا رو دوس دارم،دلم نمیخواد هرچند وقت یک بار که صفحه رو باز میکنم ببینم یکی از ساکنین این اپارتمان عزم رفتن کرده،ولی با تمام اینا به تصمیمتون و اولویت هاتون احترام میذارم.
سلام
آقای جعفری نژاد عزیز تصمیم شما محترم است اما اگر فرصتی هست و نوشتن کاملا از اولویت ها حذف نشده بنده مشتاق خوانش مطالب شما هستم.
در کنار خانواده محترم سلامت باشید و شاد
بسا برادرا که نزاییده مادرت...
همیشه یه روی سکه ی دلبستگی تلخی جدایی و بدتر از اون ترس دایمی همین موضوعه....
دلبستگی ما به شما هم از این قاعده مستثنی نیست.
تو این چار سال و اندی که تو بلاگستان از خوندن مطالب دوستان کیفور شدم و گاها هم بر عکس،
اما اولین چیزی که توو ذُقّم زد و متاسفانه همچنان میزنه هندوانه های بی جا و بی گاهیه که رفقا زیر بغل هم میدادن و میدن،
اما وجدانا این کامنت از اون کامنتا نیست.....
در مجموع با کامنت آرش پیرزاده کاملا موافقم.
خیلی چیزا توو زندگی هست که نمیخوایم، ولی اذیتمون میکنن؛لااقل اونایی که دست خودمونه رو از قوت غالبمون حذف کنیم.
شاد باشی اخوی
سلام
اینکه میگید الویت ها تغییر میکنن رو شدیدن درک میکنم. بارها و بارها در طول این 25 سال الویتهام و سوی زندگیم تغییر کرده و از همش (بی اغراق) راضیم.
امیدوارم هیچ وقت مارو از خوندن نوشته هاتون محروم نکنید که خیلی حس خوبیه این عاشقانه ها و تقلب ازشون واسه ماهایی که خوب نمیتونیم بنویسیم.
یه چیز دیگه هم بگم بیشتر واسه جناب باقرلو که فم کنم یع جورایی خواننده های پیگیر و اصلی رو کسایی میدونن که کامنت میذارن. اقا منم روزی نمیشه که هفتگ رو زیر و رو نکنم . فقط کم حرفم میاد و دلم میخواد فقط بخونمتون. مارو هم حساب کنید. مام همیشه هستیم
اخری هم اینکه نیلا خیلی جیگره. همیشه سلامت و سر زنده باشید کنار هم. هر سه
بدید دلارام بنویسم. ب نظرم خوب مینویسه اونم. اصلا جاش اینجا کنه کاملا، شما هم فعلا شیشه شیر بشور خوب! (یه خواننده کاملا بی احساس و بی اعصاب)
من کامنت گذاشته بودم ک بدید اینجارو ب دلارام خب
اینجا هم سانسور دارین واقعا کککک
آهان همینجاست ندیدم. خخخخ