هفتگ
هفتگ

هفتگ

جان سخت

ننه خدابیامرز وختهایی که حین خاطره تعریف کردن یاد روزهای سخت جوانیش می افتاد ، آهی میکشید و به تُرکی میگفت : واقعن عجب جان سخت بودیم ... حالا من هم گاهی چنین حسی پیدا میکنم به گذشته ها ... چه جانی داشتیم وختی با عباس از دانشگاه تا میدان آزادی پیاده می آمدیم ... کدام شور و انرژی ما را می کشاند تا جلسهء شعر آن سر تهران ... چه سرخوشی نابی من را توی نصف بوتیک های تهران می گرداند دمبال شلوار جین فلان طرح و رنگ ... چطوری چن ساعت یک کلله توو کافه می نشستیم ... ساعتها بی خستگی خاک انقلاب را به توبره می کشیدیم دمبال یک کتاب ... روز تعطیل مهمانی فامیلی می رفتیم از صُب تا شب ... سینمای دوبل میزدیم توو رگ و دو تا فیلم پشت سر هم تماشا میکردیم ... هشت صُب میرفتیم قهوه خانه دوسیب نعنا می کشیدیم ... کدامین رمق در جانمان بود که با یک دوست توو راه پللهء خوابگاه دانشگاه تهران از سر شب انقد حرف میزدیم تا آفتاب فردا طلوع میکرد ... واقعن عجب جان سخت بودیم !

نظرات 13 + ارسال نظر
طاها سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:24 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام
روحشان شاد؛واقعا این روزها متوجه می شوم که زمانی جان سخت بودم...

سبز باشید و شاد

رهگذر سه‌شنبه 27 مرداد 1394 ساعت 21:34

هرچی جلوتر می ریم، انگار شکننده تر می شیم. انگار «مهم»ها هی کمتر و کمتر و کمتر می شن. هر کسی از این «چه جان سخت بودم» و «چه حالی داشتم» و «چه اشتیاقی داشتم»ها داره... اما هیچ وقت بازگشت به این جان سخت بودن و حال داشتن و اشتیاق داشتن ها ممکن نیست... و این نقطه ی خوب ماجراست... یا شاید هم غم انگیز.

مرمر بانو چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 03:25

چقدر خوب بودن اون روزها، انگار تو این دنیا نبودیم اصلا.

سمیه چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 09:57

اینا که همش عشق و حال بوده مطمئنا منظور مادر بزرگ خدابیامورزتون این چیزا نبوده

آری چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 10:29 http://ary-f.blogfa.com

جوونیه و چه زیباست....سینمای دوبل رو خوب اومدی من هنوزم عاشق سینمای دوبلم وقتی تولدمه به جای شنیدن تبلیغات دروغین بعضی ها ترجیح میدم موبایلم رو خاموش کنم و یه سینمای دوبل خودم رو دعوت کنم فقط امیدوارم فیلم اونروز هجو نباشه

آری چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 12:37 http://ary-f.blogfa.com

چرا نوشتم تبلیغات ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میخواستم بگم تبریکات

افروز چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 14:00

وقتی می نوشتید دلتون برای اینایی که گفتید تنگ نشد؟

نیمه جدی چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 14:53

من هنوزم همینجوریم. جدی میگم. نمیدونم شاید خندتون بگیره ولی من این روزای فعلی بیشتر احساس زنده بودن و جوانی کردن و جان سختی دارم تا مثلن 20 سال پیش. کاملن واقعی.

نیمه جدی چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 15:02

مثلن همین دو هفته پیش که تهران بودم از بلوار کشاورز پیاده اومدم تا انتهای خیابون جیحون. یه روزم از پارک دانشجو همین مسیرو پیاده برگشتم اونم تو گرما. چند وقت پیشا هم که هوا خیلی گرم نشده بود از کریمخان تا سی تیرو پیاده رفتم. مثال از تهران زدم چون شما میشناسید وگرنه تو شیراز تا دلتون بخواد راه رفتنای طولانی داشته و دارم. بچه های شیرازی حتمن میدونن از معالی آباد تا فلکه فرودگاه چقدر راهه.

نیمه جدی چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 15:03

قصدم این نبود که از خودم تعریف کنم فقط خواستم بگم ما هنوز پیر نشدیم . سنی نداریم که

محمد چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 15:46

شیرازی و انقدر پیاده روی! مگه میشه مگه داریم :)))
البته محض شوخی بود نیمه جدی جان. وگرنه ما مخلص شیراز و شیرازیام هستیم.

نیمه جدی به محمد چهارشنبه 28 مرداد 1394 ساعت 23:08

همین دیگه من شیرازی نیستم.از بد حادثه یا خوبش واقعن نمیدونم! ساکن این شهرم وگرنه بچه ها در کل تو حال و هوای خودشونن:))

رضوان سادات پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 11:29

واقعن جان سخت بودیم و بودین

البته همه اون کارا لذت داشت برادر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد