هفتگ
هفتگ

هفتگ

به افتخار عدد سی

پسرم امروز سومین برف عمرت را دیدی.... عمرت هنوز سه سال نشده ولی  سه برف را دیده ای... اولین برف را خوب یادم هست هنوز .... شش ماهه بودی که پتو دورت پیچیدیم و کلاه خرسی آبی ات را کشیدیم سرت و توی تراس خانه قبلی مان تصویرش را ثبت کردیم.... امروز سی ماهه ای پسرم.... همین چند ساعت پیش بود که دکمه های کاپشن ات را بستم ولی بر خلاف تمام تلاش من و پدرت اجازه ندادی شلوارت را عوض کنیم و محکم دستت را روی عکس باب اسفنجی اش نگه داشته بودی و ما کوتاه آمدیم و با همان شلوار نازک باب اسفنجی رفتیم توی برف ها.... فاصله عکس های امروز تا عکس آن روز به اندازه چند کلیلک بیشتر نیست ولی تو چطور اینقدر بزرگ شدی و این زمان چه شکلی گذشت باور کن یادم نیست... یادم نیست... حالا لباست را خودت انتخاب می کنی... غذایت را خودت می خوری.... شبکه تلویزیون را تو انتخاب می کنی.... یه وقت هایی دست های کوچکت را می آوری و موهای پیشانی ام را کنار می زنی.... و من هر بار که نگاهت می کنم به خودم می گویم تو کی این قدری شدی؟؟؟
تو فقط سی ماه و چند روز داری  و من در همین سی ماه و چند روز خیلی وقت ها  بریده ام.... داد کشیده ام... دعوا کردم.... چیزی که خواستی را به تو نداده ام.... و هزار کار دیگر .... چون من یک سی ساله و چند ماهه ام ... یک آدم بزرگ لعنتی.... یک آدم بزرگ با تمام مشغله ها و درگیری های ذهنی کوفتی اش و تو فقط سی ماه ای... بحث روز و ماه و سال ناخودآگاه  می آید وسط عزیزکم..... هر سالی که از عمر آدم می گذرد انگار یک تکه از روح و روان آدم را کدر می کند... خاکستری تیره.... تو هنوز سه سالت هم نشده ... سرشاری از رنگ های شاد... دنیایت آنقدر زرد پررنگیست که قهرمانش می شود باب اسفنجی ... هنوز نمی دانی چقدر فاصله هست بین باب اسفنجی و  فرهاد اصلانیه نابود عصر یخبندان.... 
سی ماهگی سن مهمی است پسرم.... نباید خیلی با هم کل کل کنیم.... هم نباید بگذارم بی ادب بشوی و هم نباید بگذارم استقلالت را از دست بدهی.... هم باید بگذارم کشف کنی و هم باید مواظبت باشم.... ولی این نیز بگذرد.... و من یک روز .... یک روز که چهل و اندی سال دارم نشسته ام و تو را تماشا می کنم و باز پیش خودم می گویم: تو کی اینقدری شدی؟ کاش می شد در این فاصله برایت مادر بهتری باشم..... نه فقط افتخارم این باشد که صدای پایت را بین صدای پای 100 تا بچه ی مهد تشخیص می دهم.... نه... افتخارم این باشد که تو شاد باشی و پر انگیزه... پر هیاهو.... با انرژی ..... گور پدر ادب و احترام و تمام جملات کوتاه روانشناسی که هیچ کدام قابل اجرا نیستند.... من یک متد جدید ثبت می کنم ... زندگی به سبک باب اسفنجی!  ... تو فقط بخند پسرم....

نظرات 18 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 21:46 http://delaramam.blogsky.com

امروز که عکستون رو دیدم گفتم مانی... مانی قد کشیدی... مانی خودت روی پای خودت ایستادی... انگار نه انگار که همین چند ماه پیش بود که توی مهمونی ها از این بغل به اون بغل میرفتی... نیما... کی لبخندت انقدر خوش فرم شد روی صورتت... تو مگه همون فسقلی ریزه میزه ای نبودی که حتی با احتیاط باید لباس تنت میرفت تو اولین روز زندگیت... الهی شکر... الهی شکر که داری به عنوان یه مادر این روزهای قشنگ رو میبینی.... الهی شکر که میتونم این گوشه کنارها شاهد بزرگ شدن پسرهای نازنینمون باشم...

الهام سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 01:34 http://divaretanhai.blogsky.com

بچه ها فرشتن، من عاشق بچه هام. آرزو داشتم توی مهد کودک کار میکردم.
خدا پسراتو حفظ کنه. مطمئنم مامان خوبی هستی و بهت افتخار میکنن.

سیمین سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 08:05 http://ariakhan.persianblog.ir

ان شاءالله بچه هات سالم باشن و شما هم سلامت باشید و پشتوانه شون.واقعا" تا چشم به هم می زنی میبینی پسرکت هم قدت شده و حرف هم حرف خودش.

ارش پیرزاده سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 08:52

خدا حفظ کنه تو و بابک براشون

رضوان سادات سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 09:03

الهی خدا حفظشون کنه هر سه تا رو

یادته یه جایی تو یه پستی اولین روز مدرسه ی مانی جان رو تصور کرده بودی
میبینی که اون روز زیاد هم دور نیست

رضوان سادات سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 09:05 http://zs5664.blogsky.com/

چرا یه عکس از فسقلیا برامون نمیزارین؟؟؟
دلمون براشون تنگ شده

جعفری نژاد سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 09:17

عااالی

پری سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 11:58

عالی بود، شما مسلما یک مادر وق العاده هستین، ایشالا همیشه خانواده خوشحال و خوشبختی باشید.
هر سال که میگذره روح و روان آدم کدر میشه. دقیقا اینطوره

نسا سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 12:58

سلام
اولین باره که کامنت میذارم ولی خواننده همیشگیتون هستم
با خوندن این پست اشک به چشمام اومد،دلیلشو نمیدونم
منم مادرم مادر یه پسرک یازده ماه و پانزده روزه

زینب سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 17:11

مامان مهربان، مامانِ مهربان، چقد خوب نوشتی...خدا نگهداره خودت و پسرات و همسرت باشه

رها آفرینش سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 21:01 http://rahadargandomzar.blogsky.com

خیلی قشنگ بود ...بعضی وقتها فکر میکنم باید بیشتر میگذاشتم پسرهام مستقل باشن...اینجور باید میگفتم...باید میگذاشتم پسرهام مستقلتر باشن،تو فکر بهتری داری برای بزرگ کردن پسرهای گلت...امیدوارم موفق باشی...

رها آفرینش سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 21:04 http://rahadargandomzar.blogsky.com

خیلی قشنگ بود ...بعضی وقتها فکر میکنم باید بیشتر میگذاشتم پسرهام مستقل باشن...اینجور باید میگفتم...باید میگذاشتم پسرهام مستقلتر باشن،تو فکر بهتری داری برای بزرگ کردن پسرهای گلت...امیدوارم موفق باشی...

شمسی خانم چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 08:00 http://shamsi.khanoum.blogsky.com

تصویر قشنگی رو نوشتی مهربان جان. دنیای همه تون رنگی و شاااااااد

محبوب چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 10:04

عالی بود مهربان... تو مادر خوبی هستی

فروردین چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 11:04 http://farvar.blog.ir/

لایک

خدا حفظش کنه ایشالا

جواهربازار چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 16:00 http://bazarjavaher.rozblog.com/

کانال تلگرام جواهر بازار هم افتتاح شد.

https://telegram.me/bazarjavaher

نورا دوشنبه 23 آذر 1394 ساعت 00:08

اى جان دلم مانى کوچولوى قشنگمممم

سمیرا چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 11:17 http://nahavand.persianblog.ir

قطعا مادر خوب و خوبتر و بهتری هستی...اگه نبودی اعتماد به نفس دو بچه پشت سر هم اونم توی این روزگار سخت رو نداشتی...و مطمئنا مانی و نیما هم به تو و باباشون افتخار میکنند مهربان جان ...انگار همین دیروز بود که توی وبلاگ باباشون خوندیم: من پدر شدم! چه زود گذشت....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد