هفتگ
هفتگ

هفتگ

بازی گونه

تمام مدتی که وبلاگ خودم را می نوشتم  تقریبا خواننده های خوبی داشتم. خیلی هاشان همیشه برایم کامنت هم می گذاشتند و عدد کامنت هایم اوایل برایم مهم بود. بعضی ها صرفا چون جوگیریات را دوست داشتند، من را از سر کنجکاوی می خواندند..  بعضی ها خودم را دوست داشتند و لطفشان زیر هر نوشته ای هر چند بد و سطحی شاملم می شد .... بعضی ها هم کلا فحشم می دادند... خصوصی و عمومی اصرار داشتند که من آدم خری هستم و هیچی بارم نیست...  یادش به خیر .... 

حالا که آنجا خاک گرفته و هیچ کدام از آن فحش بده ها و گل بزار ها هم نیستند و حتی شاید دیگر اسمم یادشان هم نباشد، من هر وقت به سطرهای سپیدم سر می زنم فقط سراغ آن چند پستی می رم که سر یک موضوع خاص همه کامنت می گذاشتند برایم. با سرفصل  ( کتاب) بود. مثلا یک تکه از کتاب را می نوشتم و می خواستم از همه در باره ی آن موضوع نظر بدهند... عااالی بود نظرات و از آن عالی تر صداقت پشت نظرات... البته در وبلاگ برخلاف چیزهای مد شده ی الان، راحت می شد هویت را پنهان کرد ولی باز بعضی حقایق و صداقت ها برایم عجیب بود. یک بار درباره ی حسرت های کودکی نوشتیم همه... از بین آن تعداد کامنت هنوز دوتا را خوب یادم هست... یک نفر که نوشته بود حسرت مسافرت به شمال داشته و هنوز هم نرفته.... و یک نفر دیگر که  حسرتش  .... بگذریم... یکبار از اسم های عجیب و به یادماندنی زندگی مان... یک دفعه از دست ها.... و من هنوز از بین تمام آن پست ها همیشه به آن کامنت ها می بالم .... که باعثش بودم... که ثبتشان کردم...


حالا هم می خواهم با همین خواننده ها و کامنت گذاران کم ولی ثابت اینجا یکبار دیگر ان آن کار را تکرار کنم. نمی دانم همان حس را می دهد... نمی دانم استقبال میشود یا نه... ولی امتحانش می کنم. 

 ex_machine را نگاه می کردم. یک صحنه از فیلم ربات انسان نما از شخصیت مرد فیلم پرسید: دورترین خاطره ات را بگو؟ دورترین تصویر ذهنی... می تواند یک صدا، بو یا یک حس باشد حتی... و من به معنی واقعی بقیه ی فیلم را از دست دادم بس که ذهنم را کاویدم به دورتر و دورتر.... و چقدر لذت بخش بود وقتی سرانجام به دورترین خاطره ام رسیدم.... 

دورترین خاطره ام یک تصویر چند ثانیه ایست از زنی که پله های  خانه ی مادرم بزرگم را آمده بود بالا و یک نوزاد لخت را که توی پتوی پیچیده شده بود و چند چسب باند هم روی دست و قفسه ی سینه اش بود را گذاشت همان رو به روی در ورودی.... یادم نیست آن زن که بود.   یادم نیست به جز من چه کسانی بودند... فقط حس می کنم صبح بود... نوزاد آرام بود و نور آفتاب به پوستش می تابید ... اگر نوزاد خواهرم کوچکترم بوده باشد من دورترین تصویر زندگی ام در سه سال و دو ماهگی ثبت شده...از مانی چند ماهی کوچکتر....

حالا شما بنویسید... به ذهنتان فشار بیاورید... 


نظرات 39 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 00:24

یک کاپشن سرهمی صورتی داشتم که نو موند برا خواهرمم استفاده شد. اونو که مامانم میپوشوند بهم یادمه. سردی طرف بیرونش وقتی دستم بهش میخورد، و نرمی داخلش یادمه. صدای زیپش که میومد زیر گلومم یادمه. تازه راه افتاده بودم نمیدونم چند ساله میشدم. خیلی با خودم فک کردم که اینا زاییده تخیلم نباشه اخه بعدن خواهرمم دیدم توی همون کاپشن. اما حسش که دروغ نمیگه. تصویرامم همه از داخله کاپشنه. کاملن ساندویچ شده :)))

نورا چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 01:38

چه پست محشرى همش دارم به اون روزا فکر میکنم....

رسوب چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 04:30

روی بالشت، روی پای مامانم بودم. تکونم میداد که بخوابم. آب، شایدم شیر خورده بودم و تکونم که میدادن قلپ قلپ توی دلم صدا میداد. مامان و بابام میخندیدن.
نمیدونم چند سالم بود ولی دورترین خاطره منه

پ.ن. من جزو اونایی بودم که از جوگیریات با کنجکاوی اومدم سطرهای سپیدو خوندم. واسم جالب بود بدونم مهربان نوشته های جوگیریات چجور آدمیه. بعد دیگه سطرهای سپیدو بیشتر از جوگیریات میخوندم. دیگه جزو اونایی شده بودم که دوستت داشتن و خب البته دارن.
الانم هفتگو شما که نوشته باشی یه جور دیگه میخونم
و جالبه که چقدر کم تاحالا کامنت گذاشتم

بهارهای پیاپی چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 09:32 http://6khordad.blogfa.com

دورترین خاطره من مربوط به یه خونه قدیمیه. خواهرم که کمتر از دو سال از من کوچکتره تازه به دنیا اومده، گذاشتنش توی گهواره. به گهواره یه بند بسته شده مثلا کنترل از راه دوره من روی زمین نشسته ام و سر اون نخ توی دستمه و می کشمش و گهواره عقب و جلو میره. آفتاب از پنجره روی پاهای من پهن شده و من دارم یه ترانه محلی خیلی مسخره رو زمزمه می کنم.
دوست دارم این خاطره رو.

محمود چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 14:31

دورترین خاطره من مربوط میشه به همون تقریبا سه سالگیم. شبی که مادربزرگم فوت کرد. چون ماهم تو اون خونه زندگی میکردیم تقریبا شاهد قضیه بودم. فقط یادم میاد از رو ایون طبقه بالا به تو حیاط خیره شده بودم. نمیدونستم چی شده فقط میدونستم یه اتفاق بدی افتاده که همه اینطوری سروصدا میکنن. ممنونم یادم انداختین حس جالبی بود برام...

آذین چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 15:06

به تیراژه عزیز:
6 ماهگی کمی قابل تامله

جولیک چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 19:59 http://platelets.blog.ir

نشسته بودم ته راهروی تاریک خونه مادربزرگم گریه می کردم چرا خواهرم نمیذاره با دختردایی هام بازی کنم و منو انداخته ن بیرون.
:دی
تاریکم بود. پیرهنمم آبی بود:دی

احتمالا چهار پنج ساله بوده م!

دنیا چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت 23:11

از مهد کودک برگشته بودم . با سرویس. چهارسالم بود. مامان تا در رو باز کنه طول کشید . خیس کردم خودمو. شلوار آبی آسمونیم یه جاهاییش آبی نفتی شد

سیمین پنج‌شنبه 20 آبان 1395 ساعت 11:57

مهربان جان
من هم سه سال و سه ماه بودم .مامانم رو تنور داشت نون می پخت که صدام کرد و رفتم دیدم داره بلند میشه و پشت لباسش خونیه .بهم گفت بدو زنعموتو صدا کن که حالم بده.اره داداشم داشت به دنیا میومد و من داداش دار شدم و الان چقدر دلم برای مامانم می سوزه که تا روز اخر باید نون می پخت و ...

نینا شنبه 22 آبان 1395 ساعت 13:59

بوی مداد تراشیده تو کیف کلاس اول دبستانم خوب یادمه
-----------------------------------------------------------
بوی نارنگی تو حموم عمومی اوایل جنگ سال 63-64
-------------------------------------------------------------
سرسره بازی با دامن چرم
---------------------------------------------------------
و دستهای مادربزرگم که با دقت سالاد شیرازی درست میکرد
دستهای یک پیرزن مهربون که عطر تمام گلهای خوش دنیا رو با خودش داشت

شمسی خانم یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 08:34

خیلی فکر کردم اما یه چند تایی که یادم میاد نمیدونم کدومشون زودتر اتفاق افتادن انگار که همه شون تو یکسال اتفاق افتاده باشن. دوتاشون که خیلی ترسناک بودن فکر میکنم سه یا چهارساله بودم اون وقتا خونه ها هنوز کرسی داشتن همسایه روبه رویی ما هم کرسی داشت که برای درست کردن زغالش تو حیاط خلوت خونه باعث آتش سوزی شده بود و یادمه که مامانم انگشترش رو انداخت تو یه لیوان آب و اصرار می کرد که من حتما از اون آب بخورم.
یه بار دیگه هم یه دانشجویی باهامون همسایه بود که ظاهرا سیاسی بودن مامورهای ساواک ریخته بودن تو خونه و دنبال یه کتاب بودن. این دو تا خاطره اولین تجربه های من از ترس بود. حالا کدوم اول اتفاق افتاده یادم نمیاد.

خانم کوچیک یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 13:08

من دورترین چیزی که یادمه یه حس ترسه و یه جای بسته وقتی دو سه سالم بوده با مامانم توی آسانسور گیر افتادم یکبارچند ساعت موندیم تا اومدن درمون اوردن و مامانم خیلی ترسیده بوده فکر کنم ترسش را حس کردم

خورشید یکشنبه 23 آبان 1395 ساعت 14:28 http://khorshidejonoob1.blogfa.com

من حافظه م نابوده تقریبا

چیزایی که یادم میاد محو و گنگ ن . از پشت یه مه سفید انگار ...

اولین خاطره ، شب رفتن بابا بزرگمه . جنگ بود .ماشین نبود
. تو خونه سکته کرد . یه نیسان آبی ... ، کف ش پتو.... و بابام که بابابزرگ رو ماساژ قلبی میداد .... یک ... دو.... سه .... یک .... دو ... سه .....

و بابا بزرگ که نرسیده به بیمارستان رفت ....

پنج ، شیش ساله بودم ...

ترانه یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 04:59

دورترین خاطره مربوط به کودکیم میشه که چقدر غریب و تنها بزرگ شدم هرموقع یادم میاد دلم واسه خودم میسوزه الانم میخواستم بیشتر بگم ولی گریه م گرفت...
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد