هفتگ
هفتگ

هفتگ

رکاب زن

بچه که بودم با برادر و پسر خاله هام دوچرخه سواری می کردیم. اولش خیلی ساده شروع شد. مثل هر بچه دیگه ای که دوچرخه سواری میکنه. یواش یواش برامون جدی شد. دوچرخه هامون رو تعمیر می کردیم، ارتقا می دادیم، وسایل ایمنی می خریدیم... من تنها دختر گروه بودم. اون موقع ما توی یه خونه دو طبقه زندگی میکردیم. اونها طبقه پایین و ما بالا... یه حیاط داشتیم که پارکینگ دوچرخه هامون بود. از کوچه های اطراف خونمون شروع کردیم. شوهر خاله ام شد مربی و مشوقمون. رکاب زدیم کوچه های محله رو، کوچه های اطراف منزل مادربزرگ رو... کم کم تیممون قوی شد. مسیرهای رکاب زنیمون طولانی و سخت تر... اونها به غیر از دوچرخه، به طور حرفه‌ای موتور سواری می کردن. کم کم راهشون رو تغییر دادن و دوچرخه براشون کمرنگ شد. پسرها برای شرکت در مسابقه های موتورسواری خودشون رو آماده می کردن. تمرین هاشون سخت تر شده بود. من؟ حسرت می خوردم که چرا پسر نیستم...
اونها رفتن مسابقه دادن، مقام آوردن. مسابقه‌ی بعدی و بعدی... 
شوهر خاله ام که عضو هیئت موتور سواری بود، برای من و سه چهار تا دختر دوچرخه سوار که از دوستانمون بودن مسابقه ترتیب داد. مسابقات کشوری نبود، رسمی نبود، اما هیجان داشت، انگیزه داد، روزهای خوبی به جا گذاشت... 
بعد از اولین مسابقه، وقتی مقام اول رو آوردم برای بخش ورزشی روزنامه دیواری مدرسه مقاله ای نوشتم با این عنوان: دیگر نمی خواهم پسر باشم...