هفتگ
هفتگ

هفتگ

زباله

حسابی مشغول بود، هنوز یه 100متری مونده بهش برسم... راحت می تونم، از این فاصله تشخیص بدم که چه کار می کنه، چیز جدیدی نیست، نفر اول هم نیست.....
 همه ی پلاستیک و نایلون های شفاف رو ریخته بیرون، بطری های نوشابه رو هم همینطور، به نزدیکی اش رسیدم.....
نگاهش می کنم، انگار به نوعی چشم در چشم باهاش میشم....
چشمان درشت وحشی وار، پوست تیره و مو و سبیل مشکی، سن حدود 30سال......کاپشن سبزی پوشیده و کلاه کاپشن رو هم توی سردی این هوا، رو کشیده روی سرش....
 نگاهم رو ازش می گیرم و به سطل زباله شهری زرد رنگ و اطرافش نگاه می کنم، طوری که سرزنش رو از نگاهم بخوونه......
 ازش دور میشم.... هنوز با خودم کلنجار میرم، قضاوتش می کنم که به این جوونی، به جای کار کردن، کار راحت زباله گردی رو انجام میده، حتما کار ساده تری هست به نسبت کارگری یا کارهای یدی دیگه......
هنوز توی این فکر هستم و محکومش می کنم که......چه و چه و چه.......
از دیدن صحنه ی بهم ریخته ی، زباله اطراف سطل زباله و اونجوری تا کمر خم شدنش توی سطل، حس بدی بهم دست داده.....
با تفرعن  یک شهروند محترم و شاغل  که از کنار یه شهروند سطح پایین عبور  میکنم.......
تلخی ماجرا به کامم می نشینه، سرمای ِ هوا رو دو چندان میکنه....
چرا فکر نکردم که هیچ جوونی دلش، نمی خواد سرش رو توی سطل زباله بکنه... هیچ کسی دلش نمی خواد، همه ی پلاستیک های زباله هایی رو، که ما، مال خودمون رو حتی با نوک انگشتان می گیریم و به سطل می اندازیمشون ، را با تمام دستانش بهم بزند تا چیزهایی بدرد بخور پیدا کند.......
شاید از هر کار یدی و کارگری راحت تر باشد ولی به شرطی که اون کار یدی موجود باشد و......
مباحث نظری ِ کلاف سردرگم زباله گردی و بیکاری و فقر و فلاکت و گرسنگی و یا طلای کثیف و آلودگی و گسترش بیماری ها و تفکیک زباله و پسماندها و...... می چرخد و می چرخد....و البته شکم گرسنه، مباحث نظری سرش نمیشود و فقر و احتیاج هم نمی تواند بایستند تا همه چی  درست شود....



پی نوشت :

از کلیه هفتگ ی های عزیز، به خاطر غیبتم عذر خواهی می کنم..... و امیدوارم که  بتونم به مسولیتی رو که در این گروه پذیرفتم، عمل کنم..... 

نظرات 7 + ارسال نظر
سامانتا یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 23:42

باریکلا به تو شهروند باکلاس بالانشین!!
پیف پیف نکن از فقر. اون جوان مطمینا به تنها چیزی که احتیاج نداره، نگاه های توست، چه نگاه از بالات، تو بخش اول نوشته هات، چه نگاه از سر ترحم و دلسوزیت تو نیمه دوم نوشته ت!
خدای اون جون مسلما مهربونتر هست به اون تا مهربانی از سر ناچاری ای که در فکر های تو هست. سرت بکار خودت باشه فضولی نکن. نون و آب کسی رو قطع نکن، آرامش کسی رو در زندگیش نگیر، دلسوزی و ترحم نمیخواد بکنی!
آنکه گیرد روزی از عمرش دهد روزی اورا، چه تو دل بسوزونی، چه نسوزونی، روزیش رو میرسونه دستش.
نو بفکر خودت باش که تن آسایی ت به جایی رسیده که فکرت رو فرو میکنی در آشغالها و نقاط تاریک زندگی افراد ضعیفتر از خودت تا احساس قدرت و برتری کسب کنی! سرت رو از سطل آشغال زندگی افراد ضعیف بکش بیرون. هم بخودت هم به اونها لطف یزرگی کردی.

فرنوش یکشنبه 21 آذر 1395 ساعت 23:46

سلام. من ترخیصکار هستم. هر کی میرسه میگه کدوم آدم عاقلی با فلان مدرک میره تو این کار!!! اینو گفتم تا بدونید قضاوت در همه ی سطوح وجود داره چون ما دایم به خودمون اجازه ی فکر کردن و تصمیم گرفتن به جای دیگران رو میدیم. لازم نیست حتما تفکیک گر زباله باشی تا قضاوت بشی حتی پزشک جراح مغز هم بشی اطرافیان خواهند گفت چرا جراح پلاستیک نشدی؟!

آذین دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 08:36

چرا دوستان جبهه گرفتن
این موردیه که هزاران بار به ذهن هممون رسیده
تفرعن یعنی چی ؟ من متوجه نشدم !

دل آرام دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 18:38 http://delaramam.blogsky.com

تا کفش آدم ها رو نپوشیم نمیتونیم راه رفتنشون رو قضاوت کنیم. حتما موقعیتش مجبورش کرده...

مارتینی دوشنبه 22 آذر 1395 ساعت 21:38

خرمالوی سیاه:
دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت. با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت. وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت، یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود! یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت. خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد راطلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست. اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچ کس حالش بهم نخورد... همه چیز عادی بنظر آمد و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی برسر دار بیشتر عادت داریم تا دیدن مرد و زنی عاشق...
نویسنده:ناشناس

آرش پیرزاده سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 11:00

مرسی خوب بود

سعیده علیزاده یکشنبه 28 آذر 1395 ساعت 13:37 http://no-aros.blogfa.com/

دیدن این منظره ها برام واقعا سخته..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد