ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به احتمال خیلی زیاد و قریب به یقین اکثر شما این داستان کوتاه رو خونده یا شنیده اید
((موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید و به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.همه گفتند تله موش مشکل توست به ما ربطی نداردماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید.ازمرغ برایش سوپ درست کردند گوسفند را برای عیادت کنندگان سر بریدند و گاو رابرای مراسم ترحیم کشتند.و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه میکرد و به مشکلی که به دیگران ربطی نداشت فکر میکرد.))
و یا این شعر که به اشتباه به برتولت برشت نسبت داده میشه و در اصل سروده مارتین نیمولر کشیش آلمانی است
((اول سراغ کمونیستها آمدند،
سکوت کردم چون کمونیست نبودم.
بعد سراغ سوسیالیستها آمدند،
سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم.
بعد سراغ یهودیها آمدند،
سکوت کردم چون یهودی نبودم.
سراغ خودم که آمدند،
دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید.))
.......................................................................
ما چند با گفتیم به ما ربطی نداره اصلا به من چه؟ یا شونه هامون رو بالا انداختیم؟چقدر بی تفاوت بودیم؟ چقدر تکرار کردیم سری رو که درد نمیکنه دستمال نمیبندن؟ چند بار دیدیم و شنیدیم و سکوت کردیم تا آب به زیر چونه و آتش به درب خونه مون نرسید کاری نکردیم،بی عملی و عافیت طلبی ما رو تا کجا میخواد بکشونه؟ اصولا عموم آدمها و خصوصا ما دنبال اینیم که کلاه مون رو سفت بچسبیم تا باد نبره، سر بقیه هر بلایی اومد اومد.