انتظار در دو اپیزود تلخ
اپیزود اول : انتظار او
هر بار که زنگ می زنم ، کمی از باغچه حرف می زنیم و کمی از آب و هوا .
- اما با تنهایی می سازم .
کمی از خواهر ها و برادرها حرف می زنیم . از خواهر کوچک که به او سری می زند و کارهایش را می کند و برادر کوچک که خرید هایش را انجام می دهد .
- اما با این روزگار و با تنهایی می سازم .
من سربه سرش می گذارم . می گویم خوب یه کاری کن که تنها نباشی!
- حالا تو کی میایی ؟
من می پرسم چه چیزی می خواهد تا برایش ببرم ؟ و می دانم همیشه جوابش خرما است و زیره . و بعد هم :
- گفتی چند ورز دیگه میایی ؟
من از بافتنی هایش می گویم . از اینکه با کامواهایی که برده ام برایم شال بافته یا دستکش ؟ و او می گوید :
- با خانم و بچه ات بیا ...
... سعی می کنم هر روز به او زنگ بزنم . اما روزهایی هست که این کار لعنتی ، روزهایی اعصاب لعنتی ، روزهایی حاشیه های لعنتی و ...
همیشه ، چند دقیقه که می گذرد ، چیز زیادی برای گفتن نمی ماند ، دو سه بار من می گویم که شما کاری نداری و سرانجام خداحافظی می کنم و منتظر می مانم تا او هنگام قطع کردن گوشی بگوید :
- قربون تو ...
و می دانم منتظر خواهد ماند تا این زنگ های تلفن به زنگ درِ خانه تبدیل شوند .
اپیزود دوم : انتظار من .
زنگ که می زنم پرستارش گوشی را بر می دارد .
حرفهایمان تکراری تکراری شده است .
- مادر بهتره ؟
- آره خدا شکر . امروز یه کمی رفت توی حیاط . یه کمی راه رفت .
- می تونه صحبت کنه ؟
- آره .. بگم شمایید ؟
- نه بذار ببینم خودش می شناسه ؟
و من منتظر می مانم تا صدایش را بشنوم . شاید صدایش مثل آنروزها صاف باشد و بی نشانی از بیماری ... اما نیست .
با بی حوصلگی اسمم را می پرسد . از کمر دردش می گوید . از طولانی بودن شبها . از نرفتن زمستان سیاه و بعد از چند جمله می گوید :
- خوب دیگه کاری نداری ؟
- می خوای برات زیره و خرما بیارم ؟
- هر چی دلت خواست بیار ... کاری نداری ؟
- ....
- خداحافظ .
و من در دلم می گویم : قربون تو ... و می دانم برای گفتن این جمله و برای رفتن و زنگ در خانه را زدن دیر شده است . ...
بسیار تلخ و البته آشنا
هیچ لحظه ای رو برای قدردانی و محبت به پدر و مادر نباید از دست داد با هیچ بهانه ای... این روزها از همیشه به این حرف معتقدترم!
درود مجید...
کمتر پیش میاد که امور بروفق مراد پیش بره و همیشه یه جای کار ایراد داره، اینکه سهم ما از ایراد و خرابی کار چقدر هست بستگی داره به اعتقاد و نظر و دیدگاه و مخصوصا وجدان
ببیا تا قدر یکدیگر بدانیم
که ناگه ازهمدیگر نمانیم
آخ که چه لذتی داره وقتی تلفن زنگ میزنه و پشت خط داداش عزیزته
گاهی اوقات روزگار بازی های خیلی تلخی داره اما زور ما بهش نمی رسه.
چقددددددر زیبا
و متاسفم که خیلی زود دیر می شود
برید به دیدارش، قبل از اینکه دیگر نامت را نپرسد . قبل از اینکه..
میدونم مشغله زیاده اما اگر توانستی حتما برو دوست من
شاید بنظرت نیاد..ولی یکی از علل بی اعصابی تان..همین تعلل در رفتن نزد مادرتان است...
بروید بهرشکلی شده...خواهید دید که چه گشایشی بدست میاد..و چقدر حالتان خوب میشود...
کار و اعصاب بهانه است...از اینکار مهمتر سراغ دارید؟؟!!
چقدر تلخ
همزاد پنداری قوی با اپیزود اول داشتم! متشکرم!