تکه ای از یک روایت
....
پدر کم میخندید ، اما همیشه کاری میکرد که ما بخندیم . خودش فقط لبخند میزد . از او بجز یادش و اسمش ، لبخندش هم برایم به ارث رسید . اما من میخواهم بخندم . میخواهم خندهایم به وارث برسد . اگر این سردرد لعنتی بگذارد ، بالاخره یک روز حتما وصیتنامه ام را هم خواهم نوشت . نمیشود که از همه ی چیزهایی که دارم فقط سردردم برای وارث بماند . خنده هایم چه میشود ؟ شبگردی هایم ؟ بیایانگردی هایم ؟ حتما از دست این سردرد لعنتی که خلاص شوم وصیتنامه ام را مینویسم . مینویسم و امضا میکنم و میگذارم لای دیوان حافظ . همان که جلد سپید دارد . نه آن که جلد سبز دارد . اثر انگشت هم میزنم پای وصیتنامه .
درِ اتاق انتهای راهروی طبقه ی چهارم را باز میکنم . کاغذ دیواریهای سبز همه جای دیوارها را پوشانده اند . یک میز چوبی بزرگ با روکش مخمل سبز ، گذاشته اند آخر اتاق ، چسبیده به دیواری که هیچ پنجره ای ندارد . دو تا کتاب با جلد سبز روی میز است و یک صندلی با روکش مخمل سبز ، پشت میز گذاشته اند . هیچکسی پشت میز نیست . هیچکسی داخل اتاق نیست . در را می بندم و می آیم بیرون . تا در را میبندم، صدایی میگوید بیایید داخل حضرت آقا . در را باز میکنم . پشت میز سبز ، روی صندلی سبز ، مردی با شال سبزی به دور گردنش ، نشسته است و دارد کتابی با جلد سبز را ورق میزند . جواب سلامم را هم نمیدهد . عینکش را روی صورتش جابجا میکند و به سرتا پایم نگاهی می اندازد . بیست و هشت برگ کاغذ به هم منگنه شده را میدهد دستم . اینها را پرکن حضرت آقا . این همه فرم برای چیست آقای محترم؟ برای اینکه قول بدهی که بچه ی خوبی باشی حضرت آقا . بچه ی خوبی هستم آقای محترم . میگویید نه ؟ بروید از مادرم بپرسید ! این ماییم که میگوییم تو بچه ی خوبی هستی یا نه ، نه مادرت ، حضرت آقا . تند و تند و با خط خرچنگ قورباغه ای فرمها را پر میکنم . اتاق پر از بویی شبیه بوی عود و مسجد است . سئوال ، بو . سئوال ، سردرد ، سئوال . سرم گیج میرود .
پرسیده است چه کتابهایی می خوانید ؟ چشمم می افتد به کتابهای جلد سبز روی میز آقای محترم . عمو ، سیگار همایش را روشن میکند و می گوید هر چه گفتم پسر جان اینقدر هی این کتابهای جلد سرخ را نخوان ، اینهمه دنبال دردسر و گرفتاری نرو ، به خرجش نرفت که نرفت . آخرش یک شب ریختند توی خانه و هر کتابی را که جلد سرخ داشت جمع کردند و یکجا خودش و کتابهایش را ریختند داخل یک گونی و انداختند عقب ماشین و رفتند که رفتند . می نویسم کتابهایی را می خوانم که جلدشان سفید باشد !
پرسیده است روزهای جمعه کجا میروید ؟ روزهای جمعه می رویم کوه . می رویم بالای کوه ، کنار صخره ها می نشینیم و چایی می خوریم و از کتابهایی که خوانده ایم حرف می زنیم . پدر می گوید این حرفهایی را که آنها میزنند تو بلغور نکن پسر جان . دنبال دردسر نرو . اینها سرشان بوی قرمه سبزی میدهد . می نویسم جمعه ها ظهر ، دسته جمعی می رویم مهمانی . قورمه سبزی می خوریم و آش دوغ . ...
تکه ای از روایت : سه شنبه ها هیچکسی در قبرستان نیست .
مجید شمسی پور
درود مجید
آری زبان سرخ سر سبز می دهد برباد...
چقدر خوب و جذاب میشد اگه انسانها توانایی اون رو داشتن که فقط و فقط ویژگی های مثبت شون رو انتقال بدن برای آیندگان
سردردتان از دردسری بود که با بلغور قرمه سبزی بعد از کاسه ای آش دوغ...آنهم در کوه ..با کوله ای از جلدهای سرخ...به روایت سه شنبه ها و قبرستان تبدیل شد؟!