هفتگ
هفتگ

هفتگ

وسوسه های پاییزی



پاییز که می رسید ، وسوسه ی رفتن رهایش نمی کرد. باید می رفت. فقط باید می رفت . ماندن برایش سخت می شد . دلگیر می شد . بی حوصله می شد . باید می رفت . 

از دور ، صندوقهای میوه ، کنار جاده پیدا بود . باران پاییزی دیشب ، هوا را دلچسب کرده بود . خاک کناره های جا ه هنوز خیس بود و هر چاله چوله ای ، پر از اب باران بود . 

ماشین از کنار آلونکی که با چوب ساخته شده بود گذشت . آلونک در حقیقت دکه ای بود که مردی میانسال ، ان روز پاییزی درون دکه نشسته بود، سیگار می کشید و محصولات خشک شده ی بهار باغش را می فروخت . آلبالو خشکه . گیلاس . قیسی . توت و ... 

او از ماشین پیاده شد . به مرد درون دکه سلام کرد . به هم لبخندی زدند و او با دوربینش عکسی از مرد درون دکه گرفت . پشت دکه ، بوستان هزار رنگ پاییز ، جلوه فروشی می کرد . از ذهنش گذشت که دلبری پاییز مشتری بیشتری دارد تا میوه خشکه های بهار !

از مرد درون دکه اجازه گرفت و از راه خاکی و خیس کنار دکه ، وارد بوستان شد . چند قدمی جلوتر ، بعد از درختهای هزار رنگ ، موزار سراسر زرد یکدست ، با زیبایی شگفت و بی نظیری ، زیر اسمان ابری ، ارام گرفته بود . 

او بر روی برگهای خشک رنگارنگ قدم می زد . نزدیک موزار ، درون جوی نسبتا بزرگی ، آب مانده از باران ، راکد مانده بود . برگهای ریخته شده درون جوی ، او را به گرفتن عکس وادار می کرد . 

 از زوایای گوناگون شروع به عکاسی کرد . پاییز ، او را به راه کشانده بود . به راهی که انتهایش را نمی دانست . 

آسمان پاییزی ، ناگهان باریدن گرفت . او دوربین را زیر لباسش فرو برد . رگبار شدت گرفت . آب درون جوی ، کم کم زیاد شد . او ، زیر باران ، خیره به موزار خیس ، آهنگی پاییزی را سوت می زد . 

کم کم آب درون جوی به راه افتاد . برگها رنگ به رنگ به حرکت آمدند . رقص برگها درون اب و زیر زخمه های باران شدت گرفت . او نیز همراه اب به راه افتاد . 

جوی در انتهای موزار به سمت بوستانی دیگر پیچید و او آخرین عکس را از رنگهای جاری در جوی گرفت و به سوی جاده رفت . برای راننده که حالا نزدیکش رسیده بود دستی تکان داد. ماشین که به او رسید ، کیف دوربین را از درون ماشین برداشت . به راننده گفت که به شهر برگردد . ماشین که دور زد ، او در امتداد جاده ، سوت زنان به راه افتاد . پاییز وسوسه ی رفتن به جانش انداخته بود ...


مجید شمسی پور