ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سالهاست که تصور ، تجربه ، یا عادت کرده ام که هر گاه وارد کار جدیدی می شوم ، یا پیگیر اخبار گوناگون می شوم ، یا درگیر بخشی غیر از روزمره گی های زندگی می شوم ، یا گرفتار پیگیری کارها در جاهای مختلف می شوم و ... و ... نخستین هشداری که به خودم می دهم این است :
- هی رفیق ! فکر کن اوضاع خیلی خراب است !
و بعد آماده ی کلنجار رفتن با آن سوژه و پیش بردنش به سمت و سویی که می خواهم ، می شوم .
اما ، حالا دیرگاهی است که پس از چندی کلنجار ، به خودم می گویم :
_ هی رفیق ! اوضاع انقدرها که تو فکر می کردی خراب نیست ! اوضاع انقدر خراب است که تو حتی نمی توانی فکرش را بکنی !
...
...
اما همچنان به امید زنده ایم . ما در مرحله ی پیش دبستانی ورود به آگاهی و آزادی هستیم و حالا حالاها باید درس بخوانیم و مشق بنویسیم تا اوضاعمان بهتر شود .
پی نوشت : روزهای آخر پاییز را عشق است ...
برای کل پست حرفی ندارم اما... روزهای آخر پاییز را واقعا عشق است.
امید تنها دروغگویی ست که هرگز محاکمه و رسوا نشده و نخواهد شد.
روزهای آخر کدوم پاییز ؟ ما که جز سرما و آلودگی چیزی ندیدیم