هفتگ
هفتگ

هفتگ

((منو حالا نوازش کن))

نذاشتن دوستی و محبت رو یاد بگیریم و تو روابطمون جاری بشه، همش نهی بوده و نفی، همش ترسیدن از اوهام،ترس از کج فهمی ترس از برداشت و نگاه مردم، ترس از فشار سنگین جامعه  نمیذاره راهی رو بریم که باید بریم بلکه به هزار بیراهه و چاله و چاه گذرمون میفته و همیشه چه دیر میرسیم چقدر دیر یادمون میفته فلانی چقدر عزیز بود برامون، زمانی که دیگه فرصت و امکانی برامون باقی نمونده، غرور  مشغله فراوون یا بی حوصلگی و خستگی  ما رو از اصل مطلب دور کرده،  نمیخوام نصیحت کنم یا راهکار ارائه بدم بلکه اینا رو گفتم تا یه موضوعی که چند روز قبل پیش اومد رو تعریف کنم   اونایی که منو میشناسن میدونن چقدر به مادرم علاقه مند و وابسته هستم بعد از فوت بابا تقریبا هر روز از سرکار با مامان تماس میگیرم و حال احوال میکنم تا شب که برم خونه و ببینمش، این رویه واسه من خیلی عادی شده و تقریبا به عادت تبدیل گشته، واقعا برای اطلاع از حالش زنگ میزنم و هیچ چیز خاصی تو این اتفاق نمیبینم اما چند شب قبل که بر حسب یه پیشامد منزل یکی از اقوام بودم لابلای حرفاشون به این موضوع اشاره شد و دیدم همین عادت یک دقیقه یی و ساده من چقدر تاثیر مثبت داشته و چه تفسیرهای که ازش نمیشد...