هفتگ
هفتگ

هفتگ

در جستجوی مونیکا بلوچی (2)

+ قسمت اول


د ر را که باز کردم مطمئن بودم اشتباهی پیش آمده است . تعریفش را خیلی شنیده بودم ولی باور نمی کردم به این حد زیبا باشد . می دانید ؟ من یک تئوری دارم که اسمش را گذاشته ام تئوری " خلقت سر حوصله "

بر اساس این تئوری خداوند متعال برای خلقت تمامی بندگانش وقت گذاشته و زحمت کشیده اما برای ساختن بعضی هایشان سنگ تمام گذاشته است . بعضی هایی که انگار سر تا پایشان هیچ عیب و ایرادی ندارد . صورتشان انقدر زیباست که انگار تمام اجزاء به زیباترین شکل ممکن توسط یک جراح زیبایی سر جای خودشان قرار دارند . اندامشان به طرز وسوسه برانگیز و زیبایی جزء به جزء انگار با مداد طراحی شده است . این آدمها را خدا سر حوصله خلق کرده است . 

همینطور داشتم هاج و واج نگاهش می کردم . انگار که به این نوع نگاه ها عادت داشته باشد بی تفاوت لبخندی زد و پرسید : اجازه میدید بیام داخل ؟ 


*****************

بر خلاف جلسه قبل اینبار حضور خانم ها به شدت پر رنگ بود . دلیلش هم مشخص بود . همگی از رژ لب روی فیلتر سیگار احساس خطر کرده بودند و فراخوان مهربان برای جلسه اضطراری در پارکینگ به ثمر نشسته بود و جلسه با اکثریت قاطع اعضاء ساختمان داشت برگزار می شد . این تعداد جمعیت هیچ وقت در هیچ جلسه ای هرچقدر هم مهم دور هم جمع نشده بودند اما داستان این ته سیگار آغشته به رژ لب تمامی اعضاء ساختمان هفتگ را برای اولین بار دور هم جمع کرده بود . مریم ها داشتند با هم حرف می زدند و روناک و مهناز هم این طرف مشغول صحبت بودند  و تمامی آقایان به ترتیب قد توی صف ایستاده بودند و خانوم مهربان که مثل کاراگاهان جنایی مدرک جرم را در نایلونی انداخته بود جلویشان راه می رفت .

بعد از چند بار رفت و برگشت جلوی من ایستاد و پرسید : من توضیح می خوام آقای اسحاقی 


سرتان را درد نمی آورم . جلسه بیشتر شبیه بازجویی های ساواک بود . آقا مسعود و پیرزاده هم اینبار به خاطر سیگاری نبودن نمی توانستند قسر در بروند و باید جوابگو می بودند . این وسط پیرزاده انگار هنوز نفهمیده بود توی چه هچلی افتاده ایم یا شاید هم فهمیده بود و داشت خودش را به نفهمی می زد مثلا خواست از خودش رفع اتهام کند و مثل پاتریک توی باب اسفنجی ته سیگار ماتیکی را به جمع نشان داد و گفت : دوستان ! این ته سیگار منطقا نمیتونه کار من باشه . لب من اندازه لنگه دره ولی جای لب روی ته سیگار خیلی کوچیکه . باقی آقایان پقی زدند زیر خنده زیرزیرکی و پیرزاده ادامه داد : در ثانی من اصلا ماتیک نمیزنم به لبم . اینطور بود که ما همگی قهقهه زدیم  . اما فضا طوری نبود که با این لودگی ها تلطیف بشود . خانم ها همانطور که خون خونشان را می خورد زل زده بودند به ما . من گفتم : دوستان ! جدا از شوخی چیزی که مسلمه اینه که اینکار کار ما آقایون نبوده .

خانم ها یکصدا : نه بابا ؟

گفتم : جسارت نباشه ولی شاید یکی از شما خانوم ها ...

که اینبار مریم ترین صدایش را بالا برد و گفت : بیخود فرافکنی نکنید لطفا . این کار یه غریبه است . من نمیدونم . باید معلوم بشه این زن کی بوده . قضیه اصلا حیثیتیه . ربطی به تمیزی راه پله نداره . بحث امنیته .

باقرلو گفت : مریم ! چرا بحث رو امنیتی میکنی ؟ همین ساختمون روبرویی دزد اومد سه تا واحد رو لخت کرد و رفت انقدر شلوغش نکردن

مهربان در حمایت از مریم جواب داد : جناب باقرلو ! امنیت روانی مهم تر از امنیت فیزیکیه . ما باید بفهمیم این زن تو این ساختمون چیکار میکنه ؟

و همه خانم ها هم با حرکت سر حرف مهربان را تایید کردند .

پیرزاده که معلوم نبود موضعش کدام طرفی است گفت : اگه لازم باشه من میتونم دوربین بذارم تو پارکینگ تا بفهمیم ...

که با چشم غره من و باقرلو باقی حرفش را قورت داد .

و خانم ها یکصدا گفتند : فکر خیلی خوبیه

و آقا مسعود هم مثل همان پیر مرد ریش بلند گروگان گرفته شده توی آژانس شیشه ای گفت : آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است ؟ و نگاهی مرموز به من و باقرلو انداخت .


جلسه در همینجا خاتمه پیدا کرد . قرار شد پیرزاده هزینه های نصب دوربین را برآورد بکند و در جلسه بعد همگی این کار را امکان سنجی کنیم . جمعیت کم کم متفرق شدند . خانم ها همانطور که پچ پچ می کردند سوار آسانسور شدند . مسعود و عیالش هم خداحافظی کردند و رفتند توی منزلشان .

پیرزاده زد روی شانه ما و گفت : صد بار گفتم نذارید این سریالای ترکیه ای رو ببینن . اینم نتیجه اش و بعد دورخیز کرد برای بالا رفتن از شش طبقه پله .

من و باقرلو رفتیم در پارکینگ تا سیگاری بگیرانیم و چاره ای بیندیشیم که یکهو جعفری نژاد مثل شوالیه تاریکی از توی سیاهی ها پیدایش شد و گفت : آقای اسحاقی ! جناب باقرلو ! اینبار دیگه جنگ زرگری جواب نداد نه ؟

و وقتی قیافه متعجب ما دو تا را دید گفت : منم باید بازی بدید ...


*****************


برق راه پله خاموش بود و معلوم بود باقرلو برای اینکه زنش متوجه نشود از آسانسور استفاده نکرده است . زیر لب طوری که کسی نفهمد پرسید : تنهایی ؟ گفتم : آره بیا تو

آمد و همانطور که نفس نفس می زد ولو شد روی کاناپه و گفت : قرارمون این نبود .

گفتم : من بی تقصیرم . باید خدا رو شکر کنیم که فقط خود جعفری نژاد دیده . فکر کن اگر زنش یا مریم دیده بودنش چه بلوایی به راه میفتاد؟

باقرلو گفت : همش تقصیره توئه . اگه این آسانسور لعنتی رو زودتر درست کرده بودی اینطور آبرو ریزی نمی شد .

گفتم : به من چه ؟ من مقصرم که این مث خاله زنکا صبح تا شب داره از چشمی راه پله رو می پاد و زاغ سیاه ما رو چوب میزنه ؟


داشتیم با باقرلو بحث می کردیم که زنگ در به صدا در آمد و جعفری نژاد پیروزمندانه وارد شد . باقرلو از توی آشپزخانه یک لیوان چای آورد و گذاشت روی میز جلوی جعفری نژاد و چند تا قندی که توی مشتش بود کنار لیوان گذاشت . یک بفرمای نصفه و نیمه حواله جعفری نژاد کرد . جعفری نژاد نگاه معنا داری به من و باقرلو انداخت و گفت : خونه مجردی هم حال میده ها نه ؟

باقرلو گفت : داستان اونجور که فکر میکنی نیست .

جعفری نژاد گفت : خب منم امشب اومدم تا ببینم داستان از چه قراره ؟ و بعد در حالیکه داشت لیوان چایش را مزه مزه می کرد به من نگاه کرد و من هم داستان را اینطور شروع کردم : 

اسمش منیره ولی ما بهش میگیم مونیکا 




+قسمت آخر داستان انشاء الله هفته بعد




نظرات 16 + ارسال نظر
جعفری نژاد چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 21:09

چرا تو این قسمت من بین تو و باقرلو پا درمیونی نکردم؟ اصش من دیگه بازی نمی کنم. قهرم

صدیقه (ایران دخت) چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 22:19 http://dokhteiran.blogsky.com


اقا اصن یه پیشنهاد
جناب پیرزاده فردا شب نوبتشونو بدن به شما به جاش هفته دیگه دو شب پشت هم بنویسن .... تا هفته دیگه خیـــلی دیره آخه
ممنونم از موافقتتون

باغبان چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 22:23 http://Www.laleabbasi.blogfa.con

رها- مشق سکوت چهارشنبه 3 دی 1393 ساعت 23:48 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

اومدم کامنت بذارم که کامنت اقای جعفری نژاد رو دیدم هرچی تو ذهنم بود پرید

خیلی خوبه این داستان، خصوصا اینکه شخصیتا با تصواری ادم جوره و عکس العملاشون

عاطی پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 00:11 http://www-blogfa.blogsky.com

:)))))))))))))

یعنی قسمت آقای جعفری نژاد عااااالیه:))))))))

منتظر قسمت آخر هستم بشددددت:دی

مریم گلی پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 09:37


خیلی بسیار زیاد عالی ...

خورشید پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 10:39

اوه اوه..
جان من آخرشو گل و بلبل نکنین.
از اینا که سوءتفاهمه و این جور چیزا..

جعفری نژاد پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 11:18

با توجه به کامنت رها خانوم تصویر ایشون از من ِ جعفری نژاد یه آدم خاله زنک و سو استفاده گر و حق السکوت گیر هستش
واقعن باس یه فکری واسه شخصیت وبلاگیم بکنم با این تصویری که ایشون از من تو ذهنشون دارن

هورام بانو پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 12:10

قسمت آخر رو بدین اقای جعفری نژاد بنویسه
باحال میشه از دید ایشون بفهمیم تو راه پله چخبر بوده دقیقااااااا

طاها پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 14:29 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

اول این قسمت از داستان با خودم گفتم آقای اسحاقی منو ندیده چه توصیف خوبی ازم کرده: پوزخند: اما آخرش حالم گرفته شد که این توصیف مونیکا بوده

امیدوارم آخر داستان غافلگیری خوبی داشته باشه
ممنون آقای اسحاقی
شاد باشید

دل آرام پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 18:48 http://delaramam.blogsky.com

من دو تا قسمت رو با هم خوندم. خیلی جالب بود که تمام اعضای ساختمون توی داستان حضور داشتن.
منتظر قسمت آخر هستم.

حمید پنج‌شنبه 4 دی 1393 ساعت 22:50 http://abrechandzelee.blogsky.com/

جالب شد آقا! من یکی که از وقتی قسمت اول رو خوندم منتظر قسمتهای بعدی بودم ببینم ته این حکایت چی میشه!

بشرا جمعه 5 دی 1393 ساعت 10:42 http://biparvaa.blogsky.com

اوه اوه... کار داره به جاهای باریک کشیده میشه

پروین شنبه 6 دی 1393 ساعت 09:05

خوب شد که دو قسمت رو با هم خوندم. خوبتر اینکه کمتر از یک هفته به قسمت بعدی مونده.

رها جان خیلی کامنتت باحال بود. میدونم که منظورت احتمالا این بوده که چون این شخصیت ها رو میشناسیم .... :)))))) و الا من که میخوام بابک رو بزنم به خاطر این شخصیت چادر به کمری که به مهربان بندهء خدا داده!!

پروین شنبه 6 دی 1393 ساعت 09:07

در ضمن حمایت خودمون رو از پیشنهاد صدیقه جان اعلام میکنیم. به قول خودش ممنون از موافقتتون!!

داود (خورشید نامه) شنبه 6 دی 1393 ساعت 20:11

به نظرم میرسه که بهترین شکل تعریف از یک ماجرا برای داستان انتخاب شده ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد