هفتگ
هفتگ

هفتگ

هر کدام از ما یک خانم جوان تُپل بانمک هستیم !

آپارتمان چندین واحدی و بزرگ روبروی شرکت از معدود ساختمانهای مسکونی کوچه است ، خودش و آدمهاش عجیب غریبند ، مثلن آن پسر جوان طبقه سوم که کار و زندگی ندارد و همیشهء خدا پشت پنجره سیگار میکشد و زُل میزند به کوچه و تقریبن جزئی از پنجره شده است ... چن روزی بود مدیر ساختمانشان درگیر عوض کردن درب پارکینگ بود ، بنّایی و جوشکاریش که تمام شد نوبت به نقاشی رسید ، پریروز سر صبحی کللی دمبال رانندهء پرایدی که جلوی در پارک کرده بود گشتند ماشینش را بردارد که رنگی نشود ولی بی فایده بود ، ورداشتند کل ماشین را نایلون حباب دار چسباندند با این چسبهای پهن که موقع کَندن ، رنگِ ماشین را می گاهد ! ... در طول روز چن باری که رفتم توو کوچه برای سیگار کشیدن ، به این فک کردم که رانندهء ماشین با دیدن این صحنه چه حالی خواهد شد و برخوردشان چگونه خواهد بود ... عصر که دوباره رفتم توو کوچه ، نقاشی در تمام شده بود و نایلون ها را از روی ماشین کنده بودند ، داشتم سیگار می کشیدم که رانندهء پراید آمد ، یک خانم جوان تُپل بانمک و شیک بود ، اصلن متوجه چیزی نشد ، لبخند بی دلیلی زد ، روشن کرد گاز داد رفت ... انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته ... خنده ام گرفت ، به این فک کردم که چقدر از اتفاقهای زندگیمان هم همینطوری ست ، ما در آنِ واحد فقط می توانیم یکجا باشیم و چه ماجراها و وقایع و حرف و حدیثهای مستقیم و غیرمستقیم مرتبط با مایی که دور از چشم و دیدرس و اشراف و احاطهء ما مدام در جریان هستند و ما از آنها بی خبریم ... و فقط وختی همهء آنها اثراتشان را روی زندگی مان گذاشتند سر می رسیم ، لبخند بی دلیلی می زنیم ، روشن می کنیم گاز می دهیم می رویم !!

نظرات 10 + ارسال نظر
خزر سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 20:34

دقیقاً!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نورا سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 21:49

وای عالیییی بوود محسن خان منم خیلی به این قضیه فکر میکنم به تاثیر هایی که بدون اینکه بدونم دیگران رو زندگیم میذارن و شاید در شرایط شدید تر باعث تغییر مسیر زندگیم میشن راستش اینگونه تاثیر های بزرگ ادم ها رو زندگیم کمی منو میترسونه:-(

محمد اسحاقی سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 23:33

شاید بیشتر به این دلیله که در طول زندگی خیلی وقتا ماشینمونو جایی که نباید, پارک میکنیم

پروین سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 23:46

آقای اسحاقی خوب گفتند.
یک چیز دیگر هم اینکه اگر قرار بود از همهء "ماجراها و وقایع و حرف و حدیثهای مستقیم و غیرمستقیم مرتبط با مایی که دور از چشم و دیدرس و اشراف و احاطهء ما مدام در جریان هستند"، باخبر بشیم و درباره شان حرص بخوریم آنوقت روح و روان و آرامش فکری مان هم مثل رنگ ماشینمان به گاه عظمی رفته بود تا حالا. همان بهتر که خبر نداریم و با یک لبخند گذری کار زندگی مان راه میفتد.

مى نو چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 00:37

آره واقعن، اغلب نمى فهمیم از کجا خوردیم دقیقن!!

باغبان چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 11:45 http://Www.laleabbasi.blogfa.com

به نظر من حتی اگه جای درست هم پارک بشه باز اون اتفاقا هستند به نوعی دیگه
راستی به کی لبخند زد؟
به ماشینش؟
به ساختمون نو شده؟
به شما؟
به سیگارتون؟
توی شیشه ماشین به خودش؟
:))

رها آفرینش چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 11:55 http://rahadargandomzar.blogsky.com/

اول که ...اگه بشه 38 ساله رو جوان محسوب کرد من دقیقا با تیترتون همخوانی خواهم داشت...
دوم اینکه...این همون مثل بی خبری ،خوش خبری رو برام تداعی کرد..
سوم اینکه...پروین خانم گل گفتین،کااااملا موافقم

دوست چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 12:19

کاملا موافقم. و البته تاثیری که ممکنه ما روی محیط و آدمای اطرافمون داشته باشیم..
همیشه هم خوب نیست که از همه چیز باخبر باشیم. نه؟؟
دانایی درد دارد..خیلی درد دارد.. نادانی بهشت است بخدا..

قناری معدن چهارشنبه 1 بهمن 1393 ساعت 12:25 http://filterplus.bligfa.com

دلم می خواهد مدتی جای آن پسر سیگار به دست جزئی از پنجره شده باشم

تیزاژه سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 00:15

گاهی هم مثل یه گلادیاتوریم که تو خواب/ بیهوشی/ممستی یا شایدم بیداری و هشیاری زخم میخوریم و خونین و مالین میشیم و بعد از بیدلری یازبه هوش اومدن یا هشیاری یا شایدم برگشتن عقل به کله مون لبخندی توو آینخ به خودمون میزنیم و میریم
این خلاصه ی یه پست واسه وبلاکم بود که نشد بنویسم / اما شاید نوشتم / عنوانش هم همین گلادیاتور یا این مصرع :" میخندم با دهانی خون آلود " که نمیدونم از کیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد