هفتگ
هفتگ

هفتگ

خداحافظ آشغالا

من یک آشغال جمع کن واقعی ام.... تمام کشوها.... تمام قفسه ها.... زیر تخت .... توی کیف های کناری..... همیشه  ی خدا یک سری وسیله و خرت و پرت دارم که هیچ وقت به کارم نمی آیند.... ولی خب یک مرضی در وجودم هست که اجازه نمی دهد از شرشان خلاص شوم و همون یه گوشه بودنشان را دوست دارم. با بعضی هاشون چند ماه پیش به علت اولین اسباب کشی خداحافظی کردم .... الان بعد از این همه وقت اصلا نشده که یکی از اون ها لازمم شده باشند ولی یادمه اون موقع همه اش می گفتم من می دونم اینا لازم می شه.... ولی خب نشد!

به هم ریختگی و شلختگی رو اصلا دوست ندارم و مثلا خرت و پرت هایم را با نظم و ترتیب یک جا نشانده ام ولی سه صفت بارز دارم که باعث شده ازشان دل نکنم.... یک: اعتقاد به تعمیر ..... دو: امید به آینده ..... سه: علاقه به یادگاری

یک: یعنی اینکه به شدت دوست دارم یک چیزی که خراب شده را دور نیندازم، تعمیرش کنم و دوباره از همان استفاده کنم ولی خب از آنجا که مجردی زندگی نمی کنم به چشم برهم زدنی یک نفر هست که نویش را خریده و در حالی که من دارم دنبال شماره تعمیرگاه و روش های تعمیر جنس مذبور می گردم، او دارد سلفون محصول جدید را باز می کند و از نویی اش لذت می برد... این شکلی می شود که من قبلی هارا یک جا نگه می دارم تا یه وقتی سر فرصت بدهم تعمیر ...

دو: من به آینده امیدوارم.... من همه اش فکر می کنم که یک روز دوباره می شوم پنجاه کیلو و دوباره لباس هایم را می پوشم... نمی دونم دقیقا کی این اتفاق می افتد ولی مطمئنم نگه داشتن پالتو ها و مانتوهای چند سایز کوچیک تر یک روزی خوشحالم می کند.... 

سه: یادگاری دوست دارم .... این هم که دیگر توضیح لازم ندارد.... خاطره بازم !

دیشب حین چرخیدن در اینستاگرام یک پیج دیدم با ایده های فنگ شویی.... اینکه خلوت کنیم اطرافمان را و لذتش را ببریم. عکس هایش را بالا پایین کردم و خوشم آمد .... رفتم سراغ کشو ها .... برای اولین شب یه کم سخت بود. اصلا سراغ لباس ها نرفتم .... از کشوی جلوی آینه شروع کردم بعد میز کامپیوتر بعد هم کشوی مانی.... همین سه تا .... برای شروع بد نبود.....

ولی سعی می کنم آهسته آهسته تا قبل از آنکه سال جدید در خانه ام را بزند من زندگی ام را سبک کرده باشم....



http://s5.picofile.com/file/8166421284/20150126_185502.jpg

یه چیز حباب مانند سمت راست عکس هست که یه دره ... بیشتر از چند ماهه نگه اش داشتم و تا خود اون چیز که نمی دونم چیه پیدا بشه و من درشو بذارم .... ولی خب دیشب انداختمش دور و آخر نفهمیدم در چی بود !!! حیف شد ....


http://s4.picofile.com/file/8166426418/20150126_190546.jpg
این چند تا خودکار رو از بین صد تا خودکاری که دارم جدا کردم چون نمی نوشتن دیگه... کیبورد ها رو دوست داشتم بدم تعمیر ... یک سری هم کابل های قدیمی.... اصلا کی دیگه از این هدفون ها استفاده می کنه ؟؟؟

http://s4.picofile.com/file/8166419684/20150126_191119.jpg
خلوت کردن کمد مانی یه کم سخت بود... همین چند تا چیز هم هی پشیمون می شدم. چون هی شامل بند سه یعنی یادگاری می شد. اون اسمورفه اولش طبل می زد و خواهرم دوماهگی مانی از امامزاده داود براش خریده بود... یا اون حلزونه رو محبوب واسه تولد مانی بهش داده بود... اون سگه رو خاله مریم واسه دندون درآوردنش داده بود .... ولی باید شروع می کردم به خلوت کردن .... باید !!!


اگر خواستید شما هم شروع کنید: این ادرس وبلاگ برای کسایی که اینستاگرام ندارن : http://www.joywithless.blogfa.com برای اینستاگرام هم همون joywithless رو سرچ کنید....

نظرات 36 + ارسال نظر
رها آفرینش دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 20:33 http://rahadargandomzar.blogsky.com/

این درد مشترکه انگار..هر چی هم بریزیم دور باز یکسری خرت و پرت میمونه اون ته کمد...خدا به دادم برسه وقت اسباب کشی...

هیچ کس به دادت نمی رسه..... کاره خودته ... باید خلوت کنی

جعفری نژاد دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 20:54

تجربه ی شخصیم میگه پنجشنبه ها بهترین زمان واسه انجام این کار هستش. چون روناک سر کاره و قسمم نمی ده که فلان چیز حیفه دورش ننداز. یا مثلن دروغکی قول نمی ده که فلان مانتوی شونصد سال پیشش رو می بخشه به فلانی.
با دل استراحت خنزر پنزرهای توی کشوها رو کیسه می کنم و می ذارم پشت درب بعدش با طیب خاطر می شینم قیچی می ذارم وسط لباس کهنه ها
۶۰ متر آپارتمان و دو تا کمد فسقلی که آشغال جمع کردن نداره

اگه به روناک نگفتم.... اخه شما چه می دونی چی رو نگه داری و چی رو بندازی دور.... دست نزن به کشو ها

بشرا دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 21:13 http://biparvaa.blogsky.com

من هم همینجوری ام ... البته بیشتر خاطره باز و یادگاری جمع کن هستم ... ترسم از روزیه که مجبور بشم بریزمشون دور...
وگرنه لباس رو خیلی راحت دور میندازم.اما کلا وقتی آدم از شر وسایل اضافی غیر قابل استفاده خلاص میشه چقدر احساس سبک بالی میکنه..
چه پیج جالبی همین الان فالوش میکنم.

امان از یادگاری ها و خاطره ها....

بابک اسحاقی دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 21:14

همه این خنزر پنزرا به کنار اون دو تا کیبورد یک طرف .
میدونی چند تا پست باهاشون نوشتم؟

خب چرا ندادی درستشون کنن ؟؟؟

دل آرام دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 22:11 http://delaramam.blogsky.com

من به شدت به آینده امیدوارم و مدام میگم این حتما یه روزی یه جایی به کارم میاد. یه صدایی توی وجودم میگه نمیاد اما باز مقاومت میکنم.

به مقاومتت ادامه بده .... چون فعلا طفلی مامانت زحمت سر و سامون دادنشون رو می کشه ....

مهسا دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 22:39

سلام.من وقتی غمگینم شروع میکنم به مرتب کردن و البته بیشتر دور ریختن وسایل بدردنخور.اما ۴ساله یک موجودی به اسم همسر منو ازین لذت محروم کرده.علاوه بر اینکه اشغالهای خودش حیفه؛اشغالهای منم حیفه و قراره بیاره سر قبر من.بالکن +کمد داخل بالکن+طبقه بالای کمد اتاق خواب+چمدانهای زیر تخت پر شده از اشغالهای جناب همسر هست.فکر میکنم اگه یه روز بمیرم منو هم قایم کنه شاید یه روز بدردش بخورم....

مردها کمتر این مدلی ان.... این هم از شانس تو بوده

زهرا.ش دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 23:10 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

یه جا خونده بودم کسایی که انباری های شلوغ و کمد های پر از وسایل بدردنخور دارن،ضمیرناخودآگاهشون همیشه درگیر یک ترسه،ترس از فقیر شدن.اینکه مدام فکر کنی قرار هست وسایل کهنه به دردت بخورن،یعنی مدام داری به خودت این قول رو می دی که در آینده نیازمند می شی.
فنگ شویی هم حالا نه خیلی دقیق وحرفه ای،ولی در همین حد جا باز کردن برای وسایل نو،در توان منه و دوسش دارم!

امیدوارم من هم در همین حدشو بتونم رعایت کنم.

تیراژه دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 23:15

یه سری چیزا به خاطر فرهنگ شرقی یا ایرانیه / فلان چیز واسه روز مبادا/ هر چیز که خوار آید روزی به کار آید/ از قناعت نمیدونم چی چی ! و اینا / من یادمه زمستون هشتاد و شش که هوا خیلی سرد شده بود و افت فشار گاز و کنبود گازوییل و سرمای بی سابقه و ترکیدگی لوله بیداد میکرد رفتم از انباری لبلسهایی که مدتها بود کنار گذاشته بودم تا به خیریه بدم رو بیرون آوردم و استفاده کردم ، ماشین لباسشویی هم خراب بود و سقف حمام هم چکه میکرد و به شدت توو اون مقطع اون لباسها به دردم خوردند ولی یه ترس یا اعتقاد هم اینوموضوع برام ایجاد کرد که دست به عصا رفتار کنم ! البت که این فقط یه بهانه است و من از بچگی به شدت اهل تلنبار کردن وسایل بودم

به توصیه ای از چند ماه پیش شروع کردم به این کار / من زندگیم شلوغتر از این حرفها بود که به انباری و کشو و کابینت ختم شه / انباری خونه ی مامان / اتاقم در خونه ی یکی از دوستانم / کمد خوابگاه / انباری خونه و البته اتاق خواب و اتاق کارم / همه ی وسایل رو یک جا جمع کردم در حدی که فقط یک راه باریک باقی موند برای عبور از بین کارتنهایی که تا سقف چیده شدن / چیزهایی که توو این مدت پیش اومد به قدری زیاد و عجیب شد که شاید یه پست مفصل بطلبه و بنویسم/
به گمونم یه جا از بابک خوندم که خیلی سخت وسایل رو کنار میذاری و آه از نهادم برخاست که چقدررر شبیه / یه جا هم ازش خوندم که خیلی راحت عکسها رو دور میریزی که متعجب کاندم / فکر کنم مقولهی اشیا برات با عکس و کاعذ و فایلهای کامپیوتر و گوشی متفاوته / اصلا نمیدونم توو هفتک میشه با ساکنین آشنایی داد اصطلاحا و نقبی به پستهاشون توو وبلاگخاشون زد و یا باید بسنده کرد به نوشته هایشان در اینحا / اما در کل مشغولشم شدیدا ، فقط فنگشویی به معنای پالایش رو ، به چیدمان و سبک و سلوکش نرسیدم هنوز / مرسی از معرفی این دو آدرس
برای بابک نوشتم چقدرررر اما الان مینویسم چقدرررررررررررر کامنت با گوشی سختههههههههه !!! دعا کنین توو این پالایش ها یهو از گوشه کنار و مثلا کارتن دفتر مشق بچگی یا لنگه جورابها یه تبلتی لپتاپی جا مانده از روزگار قدیم اما نو و آخرین مدل ! پیدا شه / برای درست کردنش اول باید فایلهاش رو سر و سامان بدم و خب .. ترجیح میدم برم کل کتابعای کتابخونه ملی رو بر اساس حروف الفبا و رنگ جلد و اسم نویسنده و ناشر و سال چاپ مرتب کنم تا این رو

خدایی توی خیلی اوضاعت از من وخیم ترره .... البته تا مجردی اشکال نداره... من هم اگه این همه جایی که تو نام بردی داشتم هیچ دور نمی ریختم.... والللا.... مرفه بی درد

تیراژه دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 23:21

مهرباااان
به جان تو اصلا نمیشه فهمید کامنتت'ی که داری مینویسی چقدره و فقط اگه بخوای میشه خط به خط اسکرولش کرد.... من بی تقصیرم به خدا..


کلمنت مهسا و زهرا ش رو هم الان دیدم/ جالب بودن..
شب به خیر.....

خیلی هم خوب بود... تیراژه یعنی همین !!

پیرامید دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 23:30 http://lifeformyself.blogsky.com

ولی من همه چیو می ریزم دور... تا جایی که بشه... دو سه ماه پیش کلی کاغذ سوزوندم تو بهارخواب... کاغذای چرک نویس کتاب هام بود... یکیشون هنوز چاپ نشده بود و یکیش هم نمی دونستم چاپ شده ولی شده بود! واسه همین نمی شد بریزمشون دور... چون کسی قبل ما نباید اون کتابا رو چاپ می کرد... حالا من که خوبم! پدرپادشاه و مادرملکه رو ول کنی خود ما رو هم اشتباهی می ریزن دور!!! یعنی در این حد!

کتاباتو بده ما هم بخونیم خب....

فرشته دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 23:37

من درست برعکس استاد دور ریختنم. یعنی اگه چیزی رو یک سال استفاده نکردم میفرستم بره...

یه پیشنهاد...اون هدفونو نگه دار....به درد میخوره...بعدها یه وقتایی صدای کارتون اذیتت کرد مانی میتونه استفاده کنه ازش...

آره ... یه کامنت دیگه هم هست که وسوسه ام کرده برم برش دارم...

پرهون دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 23:54 http://printemps.blog.ir

جایی خوندم که تا زندگیتون رو از وسایل یا آدمای به درد نخور (البته بلانسبت) خالی نکنید، جایی برای ورود آدم ها و وسایل و موقعیت های تازه باز نخواهید کرد...

در مورد آدمای به درد نخور خیلی حرفه ای تر می کنم... خیالت راحت...

Friends سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 01:49 http://friends.blogsky.com

همه داستان یه ور، اون دره یه ور دیگه...

MERCEDE سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 02:22

Inja kheili ha az in headphone ha estefade mikonam ...

تو رو خدا پشیمونم نکن.... البته سیمش هم قطعی داشت و صداش قطع و وصل می شد.... ولی شاید رفتم برش داشتم.... نمی دونم.

عاطی سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 06:11 http://www-blogfa.blogsky.com

مثلا!یهو بعد از سه ساعت گشتن دنبال چیزی!داد میزنم میگم واااای فلان چیز کجاست؟

یهو خواهرم میگه فرستادمش قاطی بخشودنی ها!یا انداختمش دور:دی

انقدر دل انداختن داره ک نگوو... البته بیشتر دل بخشیدن داره!

چند سالی هست که زندگی ما بچه ها و مامانم سروسامون گرفته بخاطر این کارای خواهرم:دی

یهو مثلا لباسی ک همین چند دیقه پیش تنت بودو میبینی میذاره تو پلاستیک ک بفرستیم داهاتمون!بعد میگم خو من ک هنوز دارم میپوشم اینو!میگه دو تا ازش داری!تازه این و اونم داری و ...

و همیشه حق با خواهرمه جدی

یکی از خواهرام مثله خواهر توئه.... هیچ چیز اضافه ای نداره.... ولی اون یکی.... هزار برابر از من بدتره... فک کن تا چه حد که من سرش غر می زنم

فاطمه بختیاری سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 07:46

من برعکس شما اخ دوست دارم خرده ریزها و چیزهایی که به کارم نمیاد رو بریزم دور. اخ دوست دارم. اصلا روحم تازه میشه وقتی جمعشون می کنم و دور میندازم
البته در این قسم قضیه من برعکسه . من روزهایی که ماشین دست خودمه و همسری نیست اینا رو سر به نیست میکنم که ایشون بویی نبرن

آفرین.... ایشالا همیشه همین طوری بمونی

افروز سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 08:30

در مورد نگه داشتن مانتوهایی با سایز کوچیکتر باهات موافقم بهشون دست نزن حس خوبی میدن به ادم ولی خودم معمولا اطرافم وسیله غیرقابل استفاده ندارم شاید فضای کافی برای نگهداریش ندارم و اینکه به شدت مرض دور ریختن دارم با اینحال مثلا شیشه های خالی عطرهایی که خاطره دارم ازشون رو نگه میدارم گاهی بوش هم میکنم و همون بوی روز اولو برام زنده میکنه در حالی که شخص دیگه متوجه بوش نمیشه ...
راستی مهربان ادکلنهای جلوی آیینه رو که دچار فنگ شویی نکردی؟

دوتاشو انداختم رفت ولی بقیه رو باز نگه داشتم.... چرا ... نمی دونم. تو واسم یه عطر مارک گرون بخر من همشونو می ریزم بررره

ساسا سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 08:47

دمه سال نو بهترین پست بود. همچین میگم دمه سال نو انگار چندروز دیگه عیده!

بد هم نگفتی.... چشم رو هم بزاری عیده ...

هورام بانو سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 08:47

وااااییییییییییییی مهربان جوون گفتی
چرا ما خانما اینقد خاطر بازیم
یعنی از دستمال یادگاری نوشته کافی شاپ ،تو دوره با دوستای دبیرستان و جزوه های دانشگاه که خودم یا دوستام بالاش شعر نوشتن حتی کارت ویزیتایی که دوستام دادن و اصلا دیگه اونجا وجودنداره و ..........و هزار تا چیز دیگه
یه دفعه هم که دور میریزم به محض دور ریختن بدرد میخوره
یه عالمه سی دی خراب چن وقت پیش دور ریختم و بعد متوجه شدم باهاش چ کاردستی های خوشگلی میشه درست کرد ...
اما منم چن وقتیه شروع کردم ..
موفق باشیم

از دانشگاه خدا رو شکر چیزی به عنوان خاطره حمل نمی کنم ولی از دبیرستان تا دلت بخواد .... و به شدت دوستشون دارم

وااای سی دی ها .... فکر کنم یه روز کامل باید بشینم سر جدا کردن سی دی ها...

هورام بانو سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 08:50

پیشنهاد میکنم برا تمرین اول چیزهای آقای اسحاقی رو دور بریزی

اسباب بازی های مانی رو چن تاش نگه دار مخصوصا کوچولوهاش بعدا خیلی دوستش خواهد داشت .و بهترین چیز خورده ریزهاست که هم جالبترن هم جا کمتر میگیرن

ممنون از پیشنهاد خوبت
خورده ریز های مانی از همه بیشتر رو مخه ... ولی خب بیشترش رو نگه می دارم حتما

هورام بانو سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 09:23

گاهی آدم یهویی به یه چیزهای عادت میکنه
مثلا من به دیدن اسم
رها آفرینش
دل آرام
بشرا
طودی
افروز
خورشید
صبا
ساسا
افو
آقای جعفری نژاد
وآقای م.ح.م.د
وخیلیای دیگه که هر وقت میخوام کامنت بذارم ،اسمشون قبل کامنت خودم اینجا و جوگیریات ببینم عادت کردم یه حس خوبه..
اما اولین اسمی که متفاوت تر از بقیه بود اسم تیراژه بود بطرز عجیبی حس میکنم آشناست با فرسنگها فاصله و حتی بدون کلام یا حتی سلامی که بینمون رد و بدل شده باشه ... خوشحالم که دوباره اسمش اینجا میبینم
ما آدمها خیلی عجیبیم حتی به آدمهایی که اصلا ندیدیم هم فکر میکنیم و دوست داریم ازشون یادگاری داشته باشیم چه برسه به آدمهایی که دیدیم ...
یه اسم دیگه هم برام خیلی جالبه ..ارتیست اتاقک زیرشیروانی

سپاس مهربان بانو ... بخاطر این پستت ،منم تونستم از اونهایی که ندیدم اما حس خوبی نسبت بهشون دارم، یادی کنم بهترین جا برای نگه داری یادگاری ها ذهن و قلب آدم هیچ وقت هم جا کم نمیاری

بهترین ها رو برای همتون آرزومندم

سپاس از تو و همراهی همیشگی ات...
من هم به اسامی این بچه ها عادت کردم.... کامنت هاشون به آدم انرژی می ده....

حمید سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 10:36 http://abrechandzelee.blogsky.com/

معمولا اکثر چیزایی که نمیشه دور ریخت از دسته ی سوم هستن. و اتفاقا اول از همه باید همونارو دور ریخت. خاطره بازی مازوخیستی ترین کار دنیاست. خاطرات، خوبشم بده. هرچی جز امروز...

حرفت رو قبول دارم ولی حیف که نمی تونم..... گذشته ها رو دوست دارم.... مدام مرورشون می کنم.... تا کی؟ نمی دونم

شاه بلوط سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 11:07

اولش شاید برات سخت باشه
ولی وقتی عادت کنی اتوماتیک هر از گاهی این کارو انجام میدی.من به لطف اسباب کشی هایی که داشتیم فهمیدم بعضی چیزارو واقعا الکی دنبال خودم میکشیدم.

راستش از همین دیروز هی دارم یه چیزایی به کیسه ی آشغال جلوی در اضافه می کنم.... دونه دونه ....

عارفه سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 12:21 http://joywithless.blogfa.com

سلام دوست خوبم، خوشحالم که مطالب وبلاگ و اینستاگرام بهت انرژی داده و ممنونم از دوستی که اینجا رو بهم معرفی کرد تا با یک وبلاگ فوق العاده آشنا بشم.
خلوت کردن خونه اونقدر لذت بخشه که من واقعا دارم اعتیاد دور انداختن پیدا می‌کنم. برای خود من هم همینجوری با خوندن یک وبلاگ شروع شد!
امیدوارم توی اینستاگرام هم این عکس‌های دل‌گرم کن رو به اشتراک بگذاری

سلام دوست جدید
راستش خودم می خواستم بیام برات کامنت بزارم و بگم پستم رو بخونی ولی متاسفانه یادم رفت
ازت تو ممنونم که بهم ایده دادی

داود (خورشید نامه) سه‌شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 13:15

اگر می خواهی ازاد بشی مثل من باش
یک روز بنزین ریختم روش و کبریت را کشیدم
خاطرات رو می گم

خیلی دل می خواد ... من ندارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد