هفتگ
هفتگ

هفتگ

تا حالا اسب سوار شدی؟

بچه که بودم فکر می کردم سی ساله ها پیرند .... الان بچه نیستم البته ولی باز ته دلم فکر می کنم که سی ساله ها یه کم پیرند ... اگر فرض کنیم شسته رفته و تر تمیز شصت سال قرار باشد زندگی کنیم، سی سالگی یعنی وسطش ! وسط آن هم از نظر کمیت .... نه کیفیت .... وگرنه سی ساله پشت سر گذاشته کجا و سی ساله مانده کجا .... سی سالی که گذشته دنیا دنیا انرژی داشته ای.... سر کیف بودی .... جیغ می کشیدی .... یک عالمه دوست و رفیق! ... نصف بیشترش را نفهمیدی خرجت از کجا آمد و فقط نان توی سفره را دیدی نه تلاش پشت سرش را .... ولی خب تمام شد!  سی سال دوم از این خبر ها نیست.... وارد دو دوتا چهارتای زندگی شده ای و از انرژی و حس حال آن موقع ها هم اثری نمانده  .... مسئولیت داری.... کارهایت حساب و کتاب دارد .... دیگر حتی نمی توانی بی کله عاشق بشوی....

من حدود سه ماه دیگر سی ساله می شوم... نیمه دوم زندگی ام که فکر می کنم به شدت معلوم و معین است .... هر پیشرفتی قرار بوده بکنم، هر هنری قرار بوده یاد بگیرم، کلا هر غلطی می خواستم بکنم باید تا حالا می کردم... چند روز پیش توی تلویزیون اسب دیدم.... یک اسب سیاهه سیاه ! یکهو با خودم گفتم من اسب سوار نشدم هاااا ..... و همین یک جرقه شد که تمام این چند روز به کارهای نکرده ام فکر کنم.... به راه های نرفته.... به شهر های ندیده .... شاید بگویید افسرده ای .... بگویید نا امید نباش ! ولی راستش نه افسرده ام نه ناامید، فقط خودم را می شناسم.... می دانم که اولویت های زندگی ام اسب و کشتی سوار شدن را هل می دهد عقب ها.... و من آدم کارهای عقب افتاده نیستم!

سی سال اول که مثل برق گذشت... هنوز هم وقتی می خواهم سنم را بگویم کمی فکر می کنم و باورم نمی شود.... سی سال دوم را که قرار است بیشترش جلوی تلویزیون بگذرد، مطمئنم مثله سریال های آب دوغی آنقدر کش می آید که دیگر حوصله ی قسمت  های آخرش را نداری و ترن آف را می زنی و تمااام....


نظرات 31 + ارسال نظر
آوا سه‌شنبه 14 بهمن 1393 ساعت 19:39

من دو روزه رفتم توی سی سالگی وخدایی فقط
شب تولدم به اندازه ءدقیقه ای حس اینکه یه
سال دیگه هم اومد روش بــهم دست داد و
بعدشم ادامه ماجراوخوشی تولد انقدرزیاد
بود که نرسیدم به عمق قضیه فکر کنم..
اما چندان ناراضی نیستم......ولی امید
دارم که نهایتاتاپنج-شیش ســال دیگه
حداقل به هـــفتاد درصد خواستنیهای
زندگیم برسم و حتمامیرسم...یعنی
اعتمادبنفس تااین حد
و یه چیزدیگه:مطــــــــــــــمئن باش
سی سال دوم زندگیت به جلوی
تی وی نشستن نمیگذره........
مــهربانی که من می شناسم
میدونم نمیذاره اینجوری بشه
وهدف از این حرفمم دلداری
نبود،بلکه واقعیت بودوبس.
اوهوووووووووووووووووووووم
یاحق...

پروین چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 05:27

تولدت مبارک آوا جان

چقدر پستت قشنگ بود. چقدر کامنتها عالی بودند. همه شان.

عباس عزیز
الهی به هر چه از زندگی میخواهی برسی. دیر نشده اصلا

آلن چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 10:39

من تازه از سی سالگی به بعد زندگیم رنگ و بوی دیگه ای گرفته.
خیلی از اتفاقات خوب زندگیم توو همین دهه چهارم زندگیم بوده.
یه سری تجربه های قشنگ و نو.

سالهای عمر مثل صفحات یه کتابه.
درسته که هر چی ورق میزنی به آخرکتاب نزدیک تر میشی ، ولی توو هر صفحه اتفاقایی میفته که اون صفحه رو از صفحات دیگه کتاب زندگی متمایز میکنه.
بعضی وقتا توو صفحات انتهایی ، حوادثی رخ میده که از اتفاقای اوایل کتاب خیلی جذاب تر و شیرین تره.

خاطره چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 17:02

خیلی نااازبودمنم همینجوی فک میکنم
فقط عدد من به جای 30 شده25
سخته کهحسکنی کلی کارهای عقب افتاده داری و خیلی چیزا رو هنوز یاد نگرفتی

طاها چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 23:15 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

اسب سواری!قطعا باید جز بهترین تجربه آدم ها باشه،یه لذت وافر،یه پرواز روی زمین،اوج شادی و لبخند...اما فقط اسب سواری این خصلت ها رو نداره...اما درباره سن باید بگم بعضی وقتها میشه فکر کرد عددها رو خودمون ساختیم برای حصارکشیدن و محدودیت ها؛پس بیخیال این دیوار شدن هم برای بعضی وقتها نباید سخت باشه.

شاد باشید و سلامت

هدیه جمعه 17 بهمن 1393 ساعت 07:50

همون شبی که این پست و خوندم میخواستم کامنت بذارم, ولی گفتم بیخیال چرا خوشی و شادی شما رو در روز تولد با حرفام از بین ببرم!
البته دنیا برای هرکس یه جور ساز میزنه, انشالله در این زمان برای شما بهترین و شادترین سازها رو بزنه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد