هفتگ
هفتگ

هفتگ

قصه هفتم : تیر خلاص (2)


قسمت اول ...


مرادعلی از دیدن جلال و جبروت خیمه گاه سلطان دهانش باز مانده بود .

اینکه یکروز خیمه گاه سلطانی را به چشم ببیند هم شبیه خواب و رویا بود ولی حالا روبروی مردی نشسته که نامش سلطان صاحبقران بود . از قدیم و ندیم شنیده بود که رعیت جماعت حق نگاه کردن در چشم ولی نعمتان خود را هم ندارند چه برسد به چنین اساعه ادبی که در حضور سلطان بن سلطان ، ظل الله، قبله عالم جلوس کنند اما سلطان جهان و فخر عالم امکان خودشان شخصا با صدای همایونی گفته بودند که مراد علی بنشیند و مرادعلی هم بلافاصله همانجا چهار زانو نشسته بود و فریاد زده بود جان نثارم .


هنوز یک ماه نگذشته بود . حوالی ظهر بود و مرادعلی تازه از زمین برگشته بود و وضو گرفته بود و نمازش را خوانده بود و ناهارش را خورده بود و همانجا پای قلیان چشمهایش داشت سنگین می شد که با صدای جیغ و فریاد اهالی چرتش پاره شده بود . تا بیاید تکانی به خودش بدهد در چوبی حیاط باز شده بود و یکی از روستایی ها نفس نفس زنان خود را به او رسانده بود و فریاد زده بود : کدخدا ! کدخدا ! قشون داره میاد .


مرادعلی دوربین یک چشمی را که چند سال قبل از یک جهانگرد هالندی هدیه گرفته بود تیر کرده بود سوی اسب ها و سوارانشان تا شاید از بیرق همراهشان و شکل و شمایل و لباس هایشان عایدش بشود اینها که هستند و اینجا چه می خواهند ؟ به عنوان کدخدای ده و داناترین و سرد و گرم چشیده ترین مرد روستا تمام نگاه ها به چشم ها و لبهای مرادعلی دوخته شده بود . مرادعلی بعد از چند دقیقه رصد کردن گفته بود : نگران نباشید اینا قشون جنگی نیستن . اینا طلایه دار سلطانی هستن . هرچند مردم روستا نفس راحتی کشیده بودند از این که مورد تاراج و هجوم قشون قرار نمی گیرند اما مرادعلی دلش آشوب بود . حتی خود مرادعلی هم باور نداشت که سلطان عالم قرار است در جوار روستای آنها اردو بزند . به گمانش سلطان به قصد بین النهرین و زیارت عتبات یک شبی در آنجا اتراق می کند و بعد می رود .


مردم روستا از دور مشغول تماشای ساز و برگ خیمه گاه سلطانی بودند و اکبار ده مشغول صحبت که چه پیشکشی برای سلطان ببرند . این شد که به رسم مهمان نوازی و عرض نوکری هر کدام هر چه داشتند در طبق گذاشتند و به سمت اردوی سلطان رهسپار شدند و با سلام و تهیت خودشان را به خدمت امیر تومان رساندند و هدایا را تقدیم ایشان کردند و مستدعی شدند که مراتب جان نثاری و بندگی مردم محمد آباد را به عرض حضور مشرف سلطان جهان برساند .

مرادعلی حتی به خواب هم نمی دید که یکروز اردوی سلطانی را به چشم ببیند و بتواند قدم در آن بگذارد چه برسد به اینکه بتواند بزرگان مملکتی را از نزدیک زیارت کند و در حضور سلطان جهان نشیمن نماید .


طی این یک ماه تفریح مردم  محمد آباد شده بود رصد کردن صبح و شب اردوی همایونی . بعد از سی روز هنوز با همان ولع و عجب روز اول دسته دسته جمع می شدند روی بام ها و پشت دریچه ها و چشم می دوختند به اردوی سلطان . شب ها تا دیر وقت روی پشت بام ها دور هم جمع می شدند و چشم می دوختند به اردوی سلطان و بوی کباب بریان را در هوا بو می کشیدند و آوازهای سربازها را گوش می کردند . و آرزوی اصلیشان این بود که سلطان را در اردو با چشم خودشان ببینند و بعدها برای فرزندانشان بگویند که سلطان را به چشم خود دیده اند .  ایلچی ها هم هر روز می آمدند و گشتی دور روستا می زدند . وقتی که ایلچی ها سرمی رسیدند زن ها و مردها خودشان را توی خانه ها مخفی می کردند و کدخدا که سواد حرف زدن با بزرگان را داشت می رفت و عرض ارادتی می کرد و بر می گشت .

ایلچی ها گاه گداری می آمدند و برای اردوی سلطانی  گوسفندی از روستا می خریدند و مرادعلی که  وجهه و مقامش از همه بالاتر بود و تعارفات بلد بود می گفت : هزار هزار از این زبان بسته ها فدای یک قدم سلطان و با این وجود وجه را می گرفت تا اینکه یکروز یکی از فراش باشی های مقرب که بعدها فهمید نامش صمصام خان است خود سوار بر اسب وارد روستا شد و بعد از کمی پرس و جو شخصا به در خانه او آمد و مرادعلی به پیشواز او رفته بود و صمصام خان سیاهه ای به مهر سلطان به دستش داده بود و گفته بود : مرادعلی امشب به حضور سلطان بیا و حالا مرادعلی ، کدخدای بی نام و نشان محمد آباد در حضور سلطان قدرقدرت جهان نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود و اظهار جان نثاری می کرد .


سلطان چند دقیقه ای از آب و هوای خوش محمد آباد تعریف کرده بود و بعد هم گفته بود که در طهران وبا شایع شده است و به سبب تحول مزاج چند صباحی در محمد آباد اتراق کرده ایم و حالا که به لطف ایزدی بلا از پاتخت ما دور شده قصد رجعت داریم و چون آب و هوای این روستا به مذاقمان خوش آمده الطفات همایونی مان بر آن شده که اینجا امارتی ییلاقی بنا کنیم به قصد تفرج در تابستان و مرادعلی در تمام این مدت سر فرود آورده و زیر لب برای سلامتی سلطان دعا می خواند ولی هنوز هم نفهمیده بود که سلطان او را به چه منظور به حضور پذیرفته و بار داده است .

سرآخر سلطان رو کرده بود به مرادعلی و گفته بود : ما پنجشنبه رجعت می کنیم به طهران . میل داریم به سبب قرابتی که با ما دارید شما بانی این امارت باشید . با اهل و عیال همراه ما به طهران بیا مرادعلی و چند وقتی بمان تا مقدمات بنای امارت فراهم شود .


مراد علی آنقدر هیجان زده و متعجب بود که حتی همان موقع هم نفهمید منظور سلطان از قرابت چیست .  موقع خروج از خیمه سلطانی ، صمصام خان همان فراش باشی مقرب سلطان که صبح آنروز نامه را به او داده بود در گوشش گفت : خوشا به سعادتت مرادعلی .این افتخار نصیب هر کسی نمی شود .


مرادعلی مردی بود دنیا دیده ولی حتی وقتی سینه کش تپه ای را که اردوی همایونی در آن برپا بود پایین می آمد هنوز هضم نکرده بود و نفهمیده بود که منظور سلطان و صمصام خان چه بوده است . ماه کامل بود و مهتاب داشت روی روستا نور می پاشید . از دور صدای آواز مردان مست قشون سلطانی به گوش می رسید . مرادعلی کنار رودخانه نشست و آبی به صورتش زد و همانطور که داشت تلاش می کرد از این دیدار شبیه به خواب و رویا سر در بیاورد و ماجرا را برای خودش تحلیل کند در کسری از دقیقه به مکاشفه ای بزرگ رسید و تمام مجهولات قصه برایش عیان شدند .

یادش افتاد که آن مرد قد کوتاه و سبیلو با جبه همایونی که تا همین امروز نمی دانست خود سلطان صاحبقران ، ناصرالدین شاه قاجار است در تمام این یک ماه با دوربین بزرگش مشغول تماشای روستا بوده است . یادش افتاد که صمصام خان وقتی در را باز کرده بود از اهل و عیال و تعداد بچه هایش پرسیده بود و بعد که سخنان سلطان و جمله صمصام خان را که گفته بود این افتخار نصیب هرکسی نمی شود را کنار هم گذاشته کل داستان را فهمید .

محکم با کف دست بر پیشانیش کوبید و آه بلندی کشید و با حسرت گفت : دخترکم ! ماه پیشانی .


+ ادامه دارد ...



نظرات 6 + ارسال نظر
رها آفرینش چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 20:40 http://rahadargandomzar.blogsky.com

ای وای بر من،این چه داستانی بشه...انقدر قشنگ که مثل یه سریال تمام صحنه هاش جلوی چشم ساخته و پرداخته میشه...
آقای اسحاقی این کامله یا هفتگی مینویسینش؟
از اون جهت پرسیدم که ییهو زیبای مو بلوند آریزونایی از توی یکی از قسمتهاش سردرنیاره

سلام رها
نه کامل نشده و هر هفته قسمت جدید رو می نویسم
ولی فرقش اینه که میدونم قراره چه اتفاقی بیفته
چون قصه از آخر شروع شده

جعفری نژاد چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:13

دروغ چرا منتظرم تموم بشه همه اش رو با هم بخونم. اعتراف می کنم داستان دنباله دار قبلیت رو هم یه باره خوندم همه قسمتهاش رو

اوکی
پس حالا حالا ها باید منتظر باشی

دل آرام چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:19 http://delaramam.blogsky.com

از صندوق امانات بانک پریدیم توی دوران قاجاریه... الحق که داستان نویسی.
هی منم مثل محمد میگم بذارم با هم بخونما اما دلم نمیاد. این میشه که یه هفته میمونم توی شش و بش

شرمنده
احتمال داره این قصه پنج شیش قسمت بشه
گفته باشم بعدا فحش ندی

خورشید پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 01:16

الهی بگردم ماه پیشانو..

این داستان های چند قسمتی شما با اینکه خیلی ذلیل شده س و آدمو همه ش می بره تو فکر و خیال..ولی خیلی خفن طوره ها..
کلا شما خیلی آدم خفنی هستی آقای اسحاقی..بله..


+ آفرین به اراده ی آقای جعفری نژاد.. من عمرا بتونم بگذرم از پست جدید..چه برسه داستان هم باشه..

habeyeangur پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 08:18 http://havashi-zendegi.blogfa.com/

سلام خیلی زیبا بود وااااقعا

الهه جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 07:15 http://khooneyedel.blogsky.com

دلم برای این مدلی نوشتنت تنگ شده بود....ارزش انتظار کشیدن رو داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد