هفتگ
هفتگ

هفتگ

حقیقت یا شجاعت

توی فیلم بردمن یه جایی هست که دختره رفته نشسته لب جونپناه یه ساختمون سه چهار طبقه، جاش یه کم خطرناکه (دختره بیست و خورده ایی سالشه)،پسره هم میاد پیشش می گه اینجا چه غلطی می کنی(پسره سی و خورده ایی سالشه ، همسن و سال الانای من) دختره می گه اومدم واسه آدرنالینش ،نزدیک ترین حس به کشیدن علفه. بعد با هم یه کم حرف می زنن بعد حقیقت، شجاعت بازی می کنن بعد دختره می پرسه اگر نمی ترسیدی باهام چیکار می کردی بعد پسر می گه چشماتو در می آوردم،بعد می ذاشتم توی سر خودم تا بتونم دنیا رو مث وقتی که همسن تو بودم ببینم.

من همسن این دختره که بودم اصلن حال و روزم خوش نبود.خیلی پریشون احوال بودم.اصلن نمی دونستم چیکاره ام و می خوام چیکار کنم نمی دونستم به چی علاقه دارم، به کی علاقه دارم، دانشگاهم درست پیش نمی رفت، پول تو جیبم نداشتم یه جورای بدی بودم.همش منتظر بودم و فکر می کردم یکی پیدا می شه به من خط رو نشون می ده ،مسیرم رو معلوم می کنه، دستمو می گیره باهام دو تا کلمه حرف حساب می زنه خیلی تشنه ی این بودم یکی چند ساعت وقت بذاره باهام حرف بزنه(آخرش فهمیدم که همچین آدمی هیچ وقت نمیاد) بدتر از همه اینکه فکر می کردم برای خیلی از کارا خیلی دیره.برای دانشگاه بهتر رفتن برای یاد گرفتن خیلی چیزا همش فکر می کردم تموم شده.این فکر توی نود سالگی هم نابود کنندس چه برسه به بیست و خورده.خلاصه که دنیا رو خیلی قشنگ نمی دیدم.اینه که حرفم مث حرف پسره نیست.من آرزوم یه کم متفاوته با اون.من دوست داشتم با درک و شعور و حال الانم دنیا رو توی بیست سالگی می دیدم.ینی اندازه ی فهم الانم (که زیادم نیست)می فهمیدم اون موقع.

یه کاری که حتمن می کردم این بود که برم دنبال فوتبال بازی کردن.خیلی حرفه ایی قطعن دو سه ساله به یه چیزایی میرسیدم..خیلی غم انگیزه برای خودم.دیگه اینکه زبان و موسیقی رو که هر دو رو شروع کرده بودم و رها کرده بودم رو از سر می گرفتم و به یه جایی می رسوندم.من خر فکر می کردم برای همه این ها دیر شده.زود نبود اما اصلن دیر نبود.

یه مرضی تازگیا پیدا کردم.یه کم ایده آل گرا شدم.توی این سن و سال می خوام خیلی خوب بازی کنم.خیلی خوب ساز بزنم.خب نمیشه.حالا الان بهترم تازه یه مدت گیر داده بودم که توی هر تیمی باشم اون تیم رو برنده کنم.حالا من رو تصور کنید که هم تیمی هام شدن چهارتا آدم مافنگی و دارم توی زمین ملت رو سلاخی می کنم که به هر قیمتی برنده باشم.یا توی موسیقی.خودمو می کشم در طول هفته بعد می رم پیش استادم گند می زنم.می گه خوب بود.نا امید کنندس.هی یکی تو گوشم زمزمه می کنه این طوری هیچی نمیشی.عکس تار به دست نوجوونی علیزاده و لطفی اعصابمو خورد می کنه.اینا مال میان سالیه.من تازه یادم افتاده میانمایگی کشندس.یه چیز خوب بودن بهتر از چند تا چیز معمولیه.از طرفی هم اصلن دلم نمی خواد یک آدم خشک تک بعدی بودم مثلن یه نوازنده ی بی اخلاق بی مغز یا یه استاد زبان خبره که یه دوست هم نداره.

حالا از من بگذریم .همه اینا رو گفتم که بگم اگه تو حال و روز اون وقتای من هستید.اول اینکه منتظر کسی نباشید که بیاد.بعد اینکه اگر آدمایی رو می شناسید که این قابلیت رو دارند که براتون کاری کنند و حرف گره گشایی بزنند حتمن حتمن حتمن بی خجالت و رودربایستی شما برید سراغشون و باهاشون حرف بزنید.دیگر اینکه دیر نیست.والا دیر نیست.این تصور که دیر شده واقعن نابود کننده است و شیطانی.دیگر اینکه جان هر کی که دوستش دارید یه کاری بکنید. به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل بابا.دیگر اینکه اگر در زمان مناسب تصمیم نگیرید گذر زمان خودش براتون تصمیمی رو می گیره و به مسیر هایی می افتید که ممکنه باب میلتون نباشه.

حالا اگر حال کامنت گذاشتن دارید اول بگید برای من چه توصیه ایی دارید. دیگر اینکه به بیست ساله های مخاطب این بلاگ چه توصیه هایی دارید.

.

نظرات 41 + ارسال نظر
علی شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 21:23 http://ploton.blogsky.com

بیست وسوم اسفند تولدعزیزی را جشن



خواهیم گرفت که منتظر پیامهای تبریک شما می مانم



ان شاالله که بتوانم این عزیزراشادکنم البته باکمک شماعزیزان.

رها آفرینش شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:03 http://rahadargandomzar.blogsky.com

سلام...
اولا دیگه از سن تک بعدی شدنتون گذشته،نگران این یه مورد نباشین...
بعد هم به نظر من آدم نباید برای یه چیزی شدن عجله کنه...حال خوش زمان حال خودتون رو فدای بدو بدو و با سختی تمرین موسیقی کردن و ... به نظرم اشتباهه...میشه از کلاس موسیقی،از سازی که دوستش دارین لذت ببرین ،شاید اینطوری دیگه پیش استاد گند نزنین...
حالا واجبه که حتما استاد بشین؟ به نظر من استادی که از داشته هاش لذت نبره،مفتش گرونه...
.
.
.
برای بیست ساله ها...نمیدونم چی باید گفت...دنیای 20 ساله های الان با 20 سالگی ما خیلی تفاوت داره... شاید فقط بهشون بگم خوش بحالتون که الان 20 سالتونه...

داود (خورشید نامه) شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:13

توصیه های خوبی کرده بودی خصوصا انجا که گفته شده نا امیدی نابود کننده است
از تعارف اینکه : ما در حد ان نیستیم که توصیه ای بکنیم که بگذریم ! بر حسب تجربه این سه قلم بفکرم می رسد
در قدم اول حتما فکری برای مسائل مالی بکنید ادمی که دستش باز باشد همه کار ازش بر خواهد امد حالا هر کاری ( طبیعتا حلال و شرافتمندانه اش منظور است )
قدم دوم تشکیل خانواده است . بنظرم این از هر امری ضروری تر است یک ازدواج موفق راه را برای یک موفقیت بزرگ باز می کند
و قدم سوم تحصیل علم و دانش و هنر است .
اعتقاد دارم درس و و هنر را هر موقعی ( گرچه سخت ) می توان بدست اورد اما ان دو تای اول اگر وقتش بگذرد و جوانی برود هیهات دارد

مندی شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:19

سلام
یک روز به آقای حدودا 30 ساله ای که حسرت 17،18 سالگی من رو میخورد گفتم لااقل طوری زندگی کن که در 40 سالگی حسرت 30 سالگی ات رو نخوری.به شما هم همین توصیه رو میکنم.آن آقای تقریبا 38 ساله الان حسرت همان 30 سالگی اش رو می خورد ؛امیدوارم شما به این حال مبتلا نشوید و در چهل چند سالگی،از ته دل حسرت سی و چند سالگیتان را نخورید.طوری که باور داشته باشید ارزش چیزهایی رو که تو این مدت به دست آورده اید ارزش این ده سال عمر رو داشت.رویاش هم زیباست.
به خودم و بیست ساله ها هم مشابه همین توصیه رو دارم،
----------------------------------------------
بر سـر آنـم کـــه گـر ز دسـت برآیــد
دست به کاری زنم که غصه سر آید
...

ساجده شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:21 http://www.ayatenoor.blogfa.com

یه چیز خوب بودن بهتر از چند تا چیز معمولیه.کاملا باهاتون موافقم. منم تو 20سالگی آرزوهای زیادی داشتم.الانم دارم اما حالا رسیدم به اینکه توی 25سالگی شدم یک آدم کاملا معمولی و متوسط. یه ذره تو درسم جلو رفتم و دارم توی یک شرکت خصوصی کار میکنم باحقوق اداره کاری.اما از لحاظ علمی خیلی خوبه. یه خرده فوتسال کار کردم. به آنالیز فوتبال علاقه دارم. چندتایی مطلب تحلیلی تو اون دوره ی جام جخانی و تب فوتیال نوشتم که تو چندتاسایت چاپ شد.تو دوران دانشگاه سه چهار سالی تو نجوم بودم.بابچه ها میرفتم برای رصر و همایشای نجومی.خیلی دوست داشتموالانم دارم اما وقت ندارم برم سمتش. یه زمانی دلم ضعف میرفت واسه رباتیک.یه دوره هم رفتم اما همون ربات اولیم هم نیمه کاره موند و ولش کردم.هنوزم مسابقات رباتیک دانش آموزی و دانشجویی می بینم آه از نهادم بلند میشه که واسه من دیگه دوره ش گذشته....
در مورد شما نمیدونم اما در مورد خودم مطمئنم یه قسمت مهمی از این اتفاقات به خاطر نداشتن اعتماد به نفس هست. تصمیم دارم واسه سال جدید در کنار داشتن برنامه برای رسیدن به خواسته هام برای بالا بردن عزت نفسم تلاش کنم.حالا چه با رفتن پیش مشاور و روانشناس و چه مطالعه کتاب. ممنون از پست خوبتون.

ساجده شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:28 http://www.ayatenoor.blogfa.com

جخانی=جهانی
رصر=رصد
به نظر من واسه ما آدمها افسوس گذشته خوردن یه خرده بی معنیه. وقتی حق انتخاب داریم و خودمون تصمیم گرفتیم چه راهی بریم پس حسرت گذشته معنی نداره. قبول دارم که خیلی وقتها محیط اطراف تاثیرگذاره اما از قدرت خودمون نباید غافل بشیم. یکی از دوستام میگفت توی انجیل اومده هر آدمی واسه این به دنیا میاد که یه کاری رو انجام بده که مخصوص خود اون آدمه و هیچکس دیگه غیراون آدم نمیتونه اون کارو انجام بده. بله فقط یک کار. این جمله خیلی بهم انگیزه داد. جمله ای که باعث شد به جای غر زدن وافسوس خوردن برم سمت شناختن خودم واینکه اون یک کار چیه که باید انجام بدم.

ساجده شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:33 http://www.ayatenoor.blogfa.com

خیلی حرف زدم شرمنده. دلیلش اینه که این پستی که گداشتید چند وقتیه عجیب دغدغه ذهنی منه. به نظرم یه مرزی هست بین توکل و اراده. من به شخصه یه وقتهایی این مرز رو گم میکنم.خیلی مهمه آدم بدونه اگر یه جایی تلاش کرده و جواب نگرفته شاید به خاطر این بوده که خدا نخواسته این اتفاق بیفته.البته با این موضوع خیلی با احتیاط باید برخورد کرد که مسئله توکل موجب تنبلی و ازبین رفتن اراده نشه.
ختم کلام

نورا شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 22:52

پست امشبتون خیلی خووب بود خیلی ولی باز منو یاد کار های ناتمامم انداخت و فکر اینکه چقدر کار نکرده دارم که باید تمومشون کنم حس سردرگمی حس بی نظمی برنامه هام همه و همه سال هاست که با منه شاید از همون 7،8 سالگی که اولین رشته ی ورزشمو ترک کردم من از وقتی یادمه توی رشته های ورزشی و هنری از این شاخه به اون شاخه پریدم یادمه یه بار به یکی گفتم من آخرشم هیچی نمیشم از بچگی تمام کار هام نا تموم مونده تو همه ی رشته ها یه سر رشته ای دارم ولی هیچکدوم بدرد بخور نیست تمام شده نیست و این منو اذیت میکنه یه حس سرخوردگی بدی بهم میده اینکه حتی خودمم برای شروع یه کلاس جدید به خودم اعتماد ندارم چه برسه به اطرافیان ولی اون شخص اون روز حرفی زد که دیگه ی دیگه تا الان مثل اون وقتها اذیتم نکرد گفت چرا فکر نمیکنی که این اتفاق ها باعث شدن که تو چیزای مختلفی رو تو زندگیت تجربه کنی کار های زیادی رو یاد بگیری هر چند کم هرچند نا تمام و این حرفش واسه منی که همیشه فکر میکردم چقدر کار هست تو دنیا که من نمیتونم همشونو یاد بگیرم خیلی خووب بود خیلی همه اینارو گفتم که بگم بیاین فکر کنیم همه ادما شانس اینو ندارن که کلی رشته ورزشی و هنری رو بلد باشن هرچند کم هرچند ناقص و اینکه مرسی که گفتین هیچوقت واسه کاری دیر نیست به یاداوریش احتیاج داشتم:-)
البته من کسی رو میشناسم که توی تمام رشته های مختلفی که وارد شده تا تهش ادامه داده و به قولی از هر انگشتش هنری میریزه.... و جالب اینکه من فکر میکنم خدا استعداد و ویژگی شاخصی که به هرکسی داده رو به من نداده و برام به مقدار مساوی تو تمام رشته ها تقسیم کرده چون هنوز که هنوز با این همه تجربه تو زمینه های مختلف تو هیچکدومشون عالی و پرفکت نبودم:-( ای کاش اون یه نفری که گفتین نمیاد میومد و استعداد منو کشف میکرد چون خودم که عاجزممم:-(:-(

دکولته بانو شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 23:29

به نظرم هیچ وقت دیر نیست، فقط همت میخواد! کاش این همتو داشتیم..‌. کاش.‌‌..
اگه از وقتمون مفیدتر استفاده می کردیم... خودمو میگم... میدونی در طول روز چقدر وقت مفید دارم که به فیلم دیدن و تنبلی و سرخوشی و کسالت میگذرونمشون!... حالم بد میشه بهشون فک می کنم!

بابک اسحاقی شنبه 9 اسفند 1393 ساعت 23:39

جالبه که نوشتن هیچ جایی توی اهداف گذشته و حالت نداره
من که ساز زدن و فوتبالت رو ندیدم
ولی قلمت رو خیلی دوست دارم و فکر می کنم در این زمینه بتونی موفق تر باشی

مهرداد یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 00:16 http://foogh.blogfa.com/

خدمتت عارضم مسعود جان
چن بار نوشتم و خط زدم
اخرش اینکه
هر وقت ماهی رو از اب بگیری تازه ست
اگه پای دوست داشتن و علاقه در کار باشه
پشتکار و سخت کوشی رو با خودش میاره
اونوخته که سن نقش کشک داستان رو بازی میکنه
زمزمه کن اخوی
باید که طرحی نو دراندازیم

گچ رنگی یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 00:28

هه!من یکی از مخاطبای بیست ساله ی اینجام!جالبه که الان دقیقا همین حسو دارم!
اینکه یکی یه روز میاد...
اینکه دیره واسه هرکاری...
چه بد که اون یکی هیچ وقت نمیاد:(
چه خوب که خودم قبلا به این نتیجه رسیدم که ره بادیه رفتن از نشستن بهتره و دارم سعی می کنم یه کاری کنم;-)
ععع!دیدی چی شد؟!فک کنم به شنبه های اینجا معتاد شدم!

عاطی یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 00:36 http://www-blogfa.blogsky.com

اکثر کارها برای جهانی شدنش وقتی و سنی داره

من الان دیگه توو سن 23 سالگی نمیتونم در یک رشته ی ورزشی ارزوی لباس تیم ملی رو داشته باشم. و یا مثلن در آموختن ساز خودمو توو کنسرتای همای!تصور کنم.
(کاری با استثناها نداریم). و اصولن مایی ک دیر شرووع میکنیم.چون فکر میکنیم دیگه دستمون به بهترین چیز نمیرسه یک ناامیدی بهمون روی میاره ک کور شه الهی:|
و باعث می شه کارها هی عقب بیفتند.


من خیلی از حس های بیست و چندسالگیتون رو دارم الان. امیدوارم بتونم از توصیه تون استفاده کنم.مرسی

گلنار یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 01:46

اینکه دارید اون کارها رو انجام می دید که خیلی خبر خوبی ست.نکته در همون نگاه ایده آلیستی هست که گاهی مخرب میشه و انگار به تئوری و گیس بافت های ذهنی آدم بیشتر دامن میزنه بجای موثر بودن بر روی عملکرد.ذهن مردانه هم که جریانات رو مسابقه می بینه و برنده شدن مهمه براش .ترکیب این دو فشار و ناآرومی و شتاب ایجاد می کنه.قرار هم نیست من بشم فلانی.تمرین و تمرین می خواد تا برسم به نقطه ای که رضایت بخش باشه.استادی که چهل سال ورزش رزمی کرده مشخصه که حرکت دستهاش به فرض خیلی متفاوت هست با شاگردانش.همینطور ساز و ..
داستانش اینهمه سال بر روی انتخابی تمرکز و تمرین داشتن هست و نه تنها به پختگی در کار بلکه به آدمی دیگر تبدیل شدن است.نکتۀ دومش جالبناک و اساطیری می کنه فضا رو.
ضمنآ تار حرف نداره.با لذت و عشق دربر بگیرید و بنوازید.
الان می دونم حرف خیلی نویی که ندونیمش نزدم ولی همانی که اومد رو نوشتم.

گلنار یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 02:53

به بیست ساله ها ..فهم ناقص امروزم میگه:

_ زندگی تنها عشق و احساس نیست.اگه همۀ سرمایه تان را روی این مسئله صرف کنید زمانیکه به نتیجۀ مطلوب نرسیدید
شکست و ناکامی و بیهودگی گریبانگیر می شود و بس.
واقعیت بیرونی دیگه ای وجود داره .شیر آهو پاره می کنه و قوی
ضعیف تکه تکه.بنابرین لازمه اول قوی بشید تا خورده نشید.
زمانیکه به مهارت ها و قدرت ها دست پیدا کردید به دنیا مهارت بیاموزید و عشق بورزید.اون زمان معنی انتخاب و اختیار و باقی مسائل رو طور دیگری درک کرده اید.

_ برای موفقیت در زندگی کاری, نیاز به ابزار دارید.ابزاری چون دونستن زبان , کامپیوتر,مهارت هایی که علاقه مندید یا هر تخصص و دانش دیگر.اینها هم حسن یادگیری دارند هم مایۀ کار و تامین شما به لحاظ مالی.

_برای دستیابی نیاز به استفادۀ درست از زمان دارید.بنویسید و متعهد باشید به انجامش.اون وسط ها هم یک قاقالی روحی روانی به خودتون هدیه یا وعده بدید.مثل:دیدن تئاتر و یا هر چه که دوست دارید.

_همۀ ما یا بعضی از ما مدام درگیر چراها و فلسفۀ درک مسائل هستیم.از خدا شروع میشه تا چرا مادر پدر من این بودند تقصیر اونهاست مشکل من و ...
فکر می کنیم تا به جواب سوالاتمون نرسیم توان حرکت نداریم.می خوام بگم :سوال های گنده گنده راجع به هستی کشف نخواهد شد .هستی راز است.تنها هر کدوم از ما یک ایمانی به انتخابهایی که کردیم داریم و بس.
در موارد دیگه به فرض شما اگر چاق باشی تا ابد هم بشینی ببینی کجا و کدام عامل باعث اندوه و خوردن من شد لاغر نخواهی شد.حتی اگر کشف کنی در کودکی فلان مورد مسبب شده.تنها راه کتونی پوشیدن و رفتن برای ورزش و
باقی ماجراست.پس می بینیم نهایتآ عمل کمک کننده ست.

_ در هر خانواده ای هستی با هر شرایطی برای تغییر وضعیت , خواستن کمکت می کنه.خواستن و انجام.
گاهی سخت و بی رحم و طاقت فرساست.

_ برای خودم معناهایی ساختم مهم هم نیست حقیقی هست یا نیست.مهم اینه که به من نیرو بده و کمکم کنه.
از نظر من هر اتفاقی در زندگی من خوب یا بد می خواد درسی بده و من رو قوی تر کنه و دنیای جدیدی رو در ذهن من باز کنه.در نتیجه هر بار که درس نمی گیرم به طرق مختلف تکرار میشه و انقدر سرم رو به دیوار ناآگاهیم می کوبونه تا در رو پیدا کنم و پروندۀ اون درس بسته بشه و البته که تا انتهای عمر این یادگیری ادامه دارد.

_ زندگی با فراز و نشیبش یک هدیۀ بسیار یکتاست.
هدیه رو بپذیریم و ازش به نحوی عالی بهره ببریم.
میشه غر زد کاری نکرد یا گفت:آخرش که گوره و مردن.برای چی انقدر تلاش کنم؟به نظرم خام خام مردن و پیر شدن خودش دردناکه.برای اینکه آدم بهتری بشید پیر خردمندی بشید که دست گیرند ه ست.عطر حضورش غوغاست.
برای اینکه وقتی تکون می خورید تغییر می کنید از نتیجۀ زحماتتون تلاشتون به عزت نفسی می رسید که شادی از سر و روش می باره.که چون به خودش رسیده آدم خشمگینی نیست.این آدم محبتش هم حقیقی تره و بودنش برکت اجتماع و آدم ها و زمین.

من فکر کنم جلوی خودم رو نگیرم همینجور ادامه می دم .
من پیر خرد نیستم, عالم دهر نیستم,همۀ اینهارو دوباره انگار به خودم گفتم,این ها دریافت منه و تقسیمش کردم .همین.
هر روز هم می خوام آدم تر بشم .یعنی منم در راهم.ضمن اینکه سن رو بهانه و عامل انجام ندادن نکنید لطفآ.ملت در خارج از ایران در سن 70 سالگی میرن درس وکالت می خونند اونم نه یک نفر دو نفر.مثال بود.
موفق و توانگر و پر انرژی باشید.

تبسم یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 02:54

نباید جدی گرفتش دنیارو میگم !

از یه طرف خیلی جدیه اینکه هرکدوم از ما چه اثری می تونیم رو جهان پیرامونمون داشته باشیم خیلی دنیا رو جدی میکنه

فکر کردین تا حالا آنگاه که پرده برافتد کدوم یک از چیزایی که الان براتون مهمه و حرص و جوش میخورین واسش براتون ارزش داره
برو حالشو ببر !! ینی در دم بزی در دیزی مزی!

گلنار یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 03:14

آهان این مهمه یادم رفت.

ورزش تا آخر عمر.یادگیری خوردن غذاهای سالم و تغییر آگاهی بدن.اگر هم نه یک تایم مشخص برای شیطونی و هله هوله .مثلآ: یک روز در هفته .بدن مثل ماشین هست که هی می اندازیش تو چاله چوله هی به آب و روغنش نمی رسی تا یک روزی موتور می سوزونه و یا کلی از اجزاش با هم خراب میشه.بدن هم همینه.
اینکه بگیم : بابا همسایه مون سیگار میکشه مگه سرطان ریه گرفت یا دوستم کیلو کیلو شیرینی می خوره سالم سالمه نشد آمار بهداشت جهانی والا .
ضمنآ با شما باحال هام که لبتون رو به طرف من کج کردید منم مثل شما باحال بودم.باور بفرمائید.

باید احترام گذاشت به بدن و روح تا احترام دید ازشون.
هر چه کنی کشت....همان بدروی.

هدیه یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 04:23

جدن حق مطلب رو خوب ادا کردید, ولی یه تجربه ای که خودم در این یک سال گذشته داشتم یه چیزی رو بهم ثابت کرد که درسته ما خودمون باید تصمیم بگیریم ولی این تصمیم گیری درحد تصمیم گیریه یه مسافر سوار یه قایقه.زندگی و دنیا مثل یه رودخانه ای میمونه که مسیر خودشو میره و کاری نداره تو منتظر چی هستی.
درسته تو تصمیم میگیری ادامه تحصیل بدی ولی وقتی اتفاقاتی توی زندگی میافته که مانع انجام اون کار میشه ناخودآگاه به جاهای دیگه کشیده میشی و نقشت در زندکی تغییر میکنه.
من تاحدودی یاد گرفتم خودخو بسپارم دست خدا, اگه الان اوت خواسته که مادر دوتا بچه باشم پس مادر خوب و تمام کمالی درحد توانم باشم و هی حسرت نخورم که الان میبایست جایگاه دیگه ای میداشتم که ندارم.
باید به مقام رضی الله و رضو عنه رسید.من خیلی راه دارم تا برسم,ولی باید خواست و در این راه قدم برداشت.

آلن یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 09:26

عجالتا بذار بگم که خدا رفتگانتو بیامرزه که اینقدر حرفای خوب خوب می زنی

جعفری نژاد یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 09:49

به بیست ساله ها نه، به همه می گم:

آدمیزادِ همیشه ی خدا واسه لذت بردن از چیزی که هست فرصت داره، اما ترجیح می ده فرصتش رو به حسرت خوردن بگذرونه. اینم یکی شکل از هزاران شکل باختنه

سبا یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 10:04

لایک آقای جعفری نژاد!

هورام بانو یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 10:21

سلام
گلنار جان خیلی خوب و مفید همه مطالب دسته بندی کرده فک کنم همه مون باید یه برنامه و الگو همینطوری برای زندیگیمون داشته باشیم من که ازش یه پرینت گرفتم برا خودم

محسن باقرلو یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 10:54

دققت کردی چقد عوض شدی مسعود ؟
خودت ، نگاهت ، نوشته هات ، قلمت ...
حتتا اگه نوشته های اخیرت شبیه حرفای
اسپنسر تریسی و زیگ زیگلار شده باشه
به نظرم مفید تر و کاربردی تر از قبلیاس ...
حتتا اگه یه نفرم به فکر فرو ببره عالیه پسر ...

الهام یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 11:19 http://elham7709.blogsky.com

من هیچ توصیه ای نمیتونم بکنم چون خودم همیشه همین حس رو دارم که دیره خیلی دیر... و تازگی ها اینم بهش اضافه شده که فکر میکنم که چی...!؟ که چی بشه این کارو کنم ، فلان جا برم! چیزی بخرم!
اما بیست ساله ها... وای که چقدر دلم می خواد بیست ساله بودم...

رها- مشق سکوت یکشنبه 10 اسفند 1393 ساعت 11:31 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

من اصلا دلم نمیخواد به بیست سالگیم برگرده، یعنی اگه بخوام شرایط فکری، روحی و احساسی همون موقع رو داشته باشم، حتی حاضر نیستم یه لحظه هم تکرارش کنم. دقیقا خیلی از این حسایی که شما گفتین رو داشتم. بی هدفی، منتظر دیگران بودن، ندونستن و توهم دونستن، بی اعتقادی،از این شاخه به اون شاخه رفتن، و خیلی چیزای دیگه.
اما توصیم به شما، خودم و همه ی کسایی که از اونچیزایی که قبلترها میخواستن دور موندن اینه که واقعا هیچ وقت برای شروع کردن دیر نیست. درسته ممکنه با گذشتن سن تو یه سری چیزها، نتیجه ای که میتونستی تو سن پایینتر بگیری رو ازشون نگیری، یا مجبور بشی تلاش و انرژی و وقت بیشتری براش خرج کنی، اما همه ی اینا خیلی خیلی باارزش تر از یه عمر حسرت رو به دوش کشیدنه و تازه خیلی وقت ها مسیررسیدن به یه هدف، اونقدر با ارزش و لذت بخشه که آدم میتونه به جای اینکه فقط به ایده آل توی ذهنش یا به دست آوردن چیزی که میخواد فکر کنه، از اون مسیر هم لذت ببره.
من بعد از بیشتر از پنج سال فکر کردن به 4سال وقت تلف شدم تو دانشگاه!!! واسه رشته و کاری که دوستش نداشتم ودر واقع از دست دادن نه سال از بهترین روزهای زندگیم، تصمیم گرفتم دوباره حس روزهای هیجده نوزده سالگیم رو تو خودم زنده کنم و مسیری رو برم که همیشه میخواستم، تا دیگه حداقل چند سال آینده بهش برسم و بابت نداشتنش حسرت نخورم. حداقلش اینه که مثلا تو چهل سالگیم، عذاب هدر دادن لحظه های زندگیم رو بیشتر از این رو شونه هام ندارن. اینو این روزها که رشته ای که همیشه آرزوش رو داشتم رو تو دانشگاه میخونم، و کنارم کسایی رو میبینم که چیزی که من میتونستم باشم رو دارن و هستن، اما خیلی بی اعتنا و بی اهمیت ازش میگذرن، با تمام وجودم حس میکنم. شاید خیلیاشون اندازه من برای یادگیری درسها و رسیدن به موقعیتی که میخوان نیاز به زحمت نداشته باشن، اما اندازه ی منم از لحظه لحظه ی چیزی که دارن براش زحمت میکشن لذت نمیبرن و قدرشم نمیدونن.
منم فکر میکنم اگه یه چیز خوب رو داشته باشم، خیلی بهتر از اینه که دنبال چند تا چیز معمولی باشم. 19ساله بودم که یه دوستی بهم گفت: جامعه نیاز به کسایی نداره که از هرچیزی یه کم بلد باشن، جامعه نیاز داره بعضیا حتی اگه یه کار هم بلدن، تو اون بهترین ِ خودشون باشن. اون موقع حرفاشو نفهمیدم متاسفانه، ولی الان دقیقا بهش ایمان آوردم. و میدونم که هیچ وقت واسه اونی که آرزوی بودنش رو داریم دیر نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد