مهمان این هفته ی هفتگ جناب آقای حامد توکلی هستند
دو شب پیش آرش توی فیس.بو.ک به من گفت جمعه جای خالی هست برای نوشتن، مینویسی؟ خیلی خوشحال
شدم. گفتم معلومه که مینویسم. آرش. همین آرش پیرزادهی خودمان. که رفیق محسن باقرلوست. همین محسن باقرلوی خودمان که چند وقت پیش در یک پست صوتی قصهی سیزده چهارده سالهی تلاش برای خون دادنش را تعریف کرد و اتفاقا من همین دیروز صبح شنیدمش. به آرش گفتم ببین آقا باعث افتخاره که بنویسم براتون. گفت لطف داری و از این صحبتها. آدرس وبلاگ را داد. راستش را بخواهید تا حالا اینجا نیامده بودم. ۷تگ را میگویم. نشانی اینترنتی را زدم و دیدم ای بابا کلی نوشته اینجا هست. کلی نوشته. از آرش هست. از محسن هست. محسن باقرلو.
میبینید که چطور بیدروپیکر شروع کردم. قرار همین بود. که بیدروپیکر و نامرتب بنویسم. قراری که با خودم گذاشته بودم. با خودم گفتم بهترین کار این است که آدم از دلش بنویسد. از دل خودش برای دل خودش. که در این موقعیت خاص شمایی که احتمالا این نوشته را میخوانید، حکم همان دل خودم را دارید برای من. قشنگی داستان همین است. اینجا -وبلاگ را میگویم- سرزمین آدمهای تنهاتر است. آدمهایی که هنوز بخشی از وجودشان را توی پیگیری کردن جا گذاشتهاند. پیگیری کردن برای اینکه ببینید بالاخره کِی کیوسک تلفن سکهای سر کوچه خالی میشود. پیگیری کردن برای اینکه ببینند بالاخره کِی پستچی زنگ میزند و نامهی طرف را میرساند. خوبی وبلاگ این است که در میانهی راه شلوغ و خلوت گیر کرده. نه مثل فیس.بو.ک شلوغ است. نه مثل اتاق خالی من و تو خیلی خیلی خیلی خلوت. برای اینکه بتوانی بخوانی، باید بهایی بپردازی. باید نشانی اینترنتی طرف را بزنی توی آن نوار کذایی. مثل فیس.بو.ک نیست که صفحه را باز کنی و حرف و درددل تمام دنیا یکهو بریزد روی دامنت. انگار اینجا حال و هوایش بهتر است. احساس میکنم تویی که داری این خطوط را میخوانی، آمدهای به همین هدف. که این خطوط را بخوانی. همین دارد به من اعتماد به نفس میدهد. و وقتی شما به یک نویسندهی درب و داغان مثل من اعتماد به نفس بدهید، من هم دور برمیدارم و هر چه دلم خواست میگویم. چه اشکالی دارد.
دارم طفره میروم. از گفتن حرف بهدردبخور دارم طفره میروم. نمیتوانم درست حرف بزنم. خودم هم حواسم هست که دارم فرار میکنم از حرف زدن. بیایید کمی نزدیکتر بنشینید. با شمام. آن عقب. صندلیات را بردار بیا اینجا کنار من. هوا سرد است. بخاری را کشیدم کنار خودم. از خانه برایش شلنگ بلند آوردم و وصل کردم و گذاشتم این کنار. بیایید نزدیکتر. دور هم. خیلی نزدیکتر. و چهار پنج دقیقه به من گوش بدهید. به منی که قرار است جمعهشب کنار شما باشم. فقط جمعهشب. برنامهی خانهی ۷تگ اینجوریست. زرنگ هم هستند این رفقای ما. تمام روزهای هفته را خودشان قرق کردهاند و عصر دلگیر جمعه را سپردهاند به منِ بیچاره. ولی خب، من که شکایتی ندارم. تازه خیلی هم خوشحال شدم. کمااینکه به خود آرش هم گفتم که باعث افتخارمه. که لابد آرش فکر کرد دارم الکی تعارف تکه پاره میکنم. ولی اشتباه فکر کرد. اصل ماجرا همین است. اصل ماجرا همین است که من دارم به شما میگویم. از تابستان سال ۱۳۹۰. دارم از تابستان سال ۱۳۹۰ حرف میزنم. از خودم که سرباز بودم. توی تهران. بچهی تهران نیستم ولی سرباز تهران بودم. ممممم، تهران. شهر بزرگ. تهران بزرگ. درست مثل همان عبارتی که روی بدنهی تمام ماشینهای دولتی هست. پلیس تهران بزرگ. راهنمایی و رانندگی تهران بزرگ. فلانِ تهران بزرگ. بهمانِ تهران بزرک. سرباز تهران بزرگ. من. خودم. سرباز بودم. در پادگانی که شمال تهران بود.
راستش را بخواهید من هیچوقت این شمال و جنوب و شرق و غرب تهران را یاد نگرفتم. یک حس غریزی به من میگفت هر جا ماشینهای گرانتر دیدی بدان که آنجا شمال است. برای همین میگویم در پادگانی که شمال تهران بود. باید هر روز رأس ساعت هفت پادگان میبودم. خانهام در نواب بود. کوچهی سعدی در خیابان نواب. در انتهای کوچه و جایی که با یک پل هوایی عابر پیاده به نواب وصل میشد، یک پارک کوچک بود. از این فضاهای سبز دوزار که شهرداری مثل قارچ ریخته توی شهر. قارچی که هاگهایش را میپراکند و همینجور هم زادوولد میکند. همین فضای سبزهایی که دوزار نشاط توی سبزیشان نیست. باید هر روز صبح از توی این پارک رد میشدم. هر روز ساعت شش و نیم صبح من با لباس سربازی از روی چمنهای مختصر پارک رد میشدم و خودم را با قدمهای تند به بیآرتی میرساندم و صبر میکردم تا اتوبوس بیاید. همیشهی خدا هم بیپول بودم. بیپول به معنای واقعی. دست کردم توی جیبم. کارت مترو را پیدا کردم و چسباندم به دستگاه. اعتبار نداشت. به راننده گفتم آقا میتونم سوار شم؟ گفت اعتبار نداری، نه. ته دلم یک چیزی میگفت که حتما دارد شوخی میکند. ولی شوخی نمیکرد. دکمهی در را بست و پمپ هیدرولیک حرکت کرد و من ماندم روی سکوی بیآرتی. دیدم که رفت.
نشستم منتظر. بیست دقیقه بعد اتوبوس بعدی آمد. به راننده گفتم آقا میتونم سوار شم؟ گفتم کارتم شارژ ندارد. کمی عشوه آمد و گفت سوار شو. سوار شدم. درست بیست دقیقه دیر رسیدم به پادگان. قرار بر این بود که حتی اگر پنج دقیقه بعد از هفت میرسیدیم، دفترچههای عبورمان را میگرفتند و میفرستادند به خدمات تا بعد از ساعت دو و وقتی که همهی سربازها میروند خانه، تاخیرکردهها بروند و تی و جارو و دستمال بگیرند و به عنوان تنبیه بیافتند به تمیز کردن پادگان. به سرباز دژبانی گفتم داداش جان بیخیال شو. گفتم نگیر دفترچهی من رو. خندید و گفت برو بابا. گرفت. رفتم توی معاونت خودمان. به مامانم فکر میکردم. که قرار بود هواپیمایش ساعت دوی بعدازظهر بنشیند روی باند مهرآباد و من تمام برنامههایم را بر این مبنا گذاشته بودم که در آن روز خاص میروم فرودگاه پیشواز مادرم تا بتوانم از حضور چند ساعتهاش در تهران کمال استفاده را بکنم. قرار بود ظهر بیاید و شب برگردد مشهد. و فقط هم آمده بود که من را ببیند. ساعت دو شد. همهی بچهها رفتند خانه و من ایستادم جلوی درِ معاونت خدمات. به کادریای که توی اتاق بود گفتم آقا من بچهی تهران نیستم و مادرم دارد میآید که مرا ببیند. خندید و گفت آره جان عمهت. بجای دفترچه بهم جارو و دستمال داد. گفتم حداقل بذار یه زنگ بهش بزنم بگم که پادگانم. گفت بیا بزن. گوشی تلفن را برداشتم و زنگ زدم و دیدم خاموش است. توی هواپیما بود. گفتم میشه نیمساعت دیگه بیام زنگ بزنم؟ گفت بیا. زدم بیرون از اتاق. شروع کردم به جارو زدن. نیمساعت بعد برگشتم و دیدم در اتاق بستهست. هر چقدر در زدم کسی باز نکرد. در تمام پادگان یک عدد تلفن نتوانستم پیدا کنم. تا ساعت هفت و نیم شب جارو میزدم. و به مادرم فکر میکردم که آمده بود تهران که مرا ببیند و نمیدانستم الان کجا بود و در چه فکری.
ساعت هفت و نیم رفتم دم دژبانی. پرسید تمیز کردی؟ گفتم آره. پرسید راستی بچه کجا بودی؟ گفتم مشهد. گفت ای شمعدزد. خندید و دفترچهام را داد و زدم بیرون از پادگان. از سر سئول تا پارک ملت را دویدم. رسیدم به دکهی روزنامهفروشی و گفتم آقا میشه موبایلتو بدی من یه زنگ بزنم؟ گویا آنقدر استیصال از چهرهام میبارید که نتوانست نه بگوید. شمارهی مامان را گرفتم. برداشت. گفتم مامان حامدم، کجایی؟ داشت گریه میکرد. گفت کجا بودی. نگران شده بود. خیلی نگران شده بود. گفتم پادگان مامان، پادگان بودم، منو ببخش، کجایی مامان؟ گفت اومدم دم خونهت نشستم تا الان توی همین پارک سر کوچهت نشسته بودم منتظرت. گفتم داری برمیگردی؟ گفت آره پسرم ساعت ده پرواز دارم. گفت برات غذا خریدم دادم به همسایهت که نگهداره برات. گریهام گرفته بود. گفتم مامان منو ببخش، منو ببخش که توی کارت متروم اعتبار نداشتم. گفت چی میگی پسرم منظورت چیه کارت مترو چیه؟ گریه میکردم. گفت گریه نکن حامد. نمیتوانستم. صاحب دکه منتظر موبایلش بود. گفتم مامان منو ببخش، برگشتی مشهد برو حرم بگو که امام رضا وساطت منو بکنه که منو ببخشی، خداحافظ.
موبایل را دادم به صاحبش. نگاه کردم به ساعت. هشت بود. پول نداشتم. هیچی. پیاده رفتم تا خانه. حدود دوازده شب رسیدم. خسته بودم. خیلی خسته. زنگ همسایه را زدم و دو تا پلاستیک پر تحویل گرفتم. یکی پر از غذاهایی که مامان همانجا خریده بود. یکی پر از مربا و ترشی و حلوا و شکلات و کیک که از مشهد آورده بود. توی پلاستیک دوم یک پاکت بود با مقداری پول تویش. پاکت بوی مامان را میداد. خوابیدم. و ساعت شش صبح بیدار شدم. دوباره رفتم تا ایستگاه بیآرتی. ایستادم. منتظر. اولین اتوبوس آمد. راننده را دیدم. خودش بود. در اتوبوس جلوی پایم باز شد. نگاه کرد و دید تکان نمیخورم. گفت سوار نمیشی؟ گفتم نه. رفت. با اتوبوس بعدی رفتم پادگان. دوباره بیست دقیقه دیر رسیدم. دوباه دفترچهام را گرفتند. دوباره تا شب ماندم توی پادگان برای خدمات و نظافت.
همان راننده اتوبوس را هر روز میدیدم. من تا یکی دو هفته هر روز با تاخیر میرسیدم به پادگان. فقط برای اینکه سوار اتوبوس او نشوم. تا یکی دو هفته هر روز پنج شش ساعت توی پادگان بعد از ساعت کاری جارو میزدم و تی میکشیدم و با دستمال در و پنجرهها را برق میانداختم. یکی روز صبح دیدم که دیگر خبری از آن رانندهی خاص نیست. بهحای او کس دیگری پشت فرمان نشسته بود. سوار شدم و ایستادم پشت میله. گفتم آقا یه رانندهی دیگه هر روز همین ساعت اینجا بود، کجاست؟ گفت من شنیدم که دیشب تصادف کرد. گفتم ئه خدا بد نده، چی شد؟ گفت شنیدم بچهها گفتن جابهجا مُرد. سر تکان دادم. تعجب کردم. فقط تعجب کردم. ناراحت شدم. اما نه از این خبر. از این ناراحت شدم که چرا از شنیدن خبر مرگش ناراحت نشدم.
بگذریم.
همین اخیرا تهران بودم. رفته بودم پایتخت برای یکی دو تا کار نسبتا مهم. محسن را برای اولین بار دیدم. محسن باقرلو. که رفیقش هم آمده بود. آرش. همین آرش پیرزادهی خودمان. نشستیم توی یک کافه حوالی خیابان انقلاب. من و محسن و بیتا و شراگیم و رعنا و فریبرز و آرش. همهشان را اولین بار بود که میدیدم. دو سه ساعت گپ زدیم. گفتیم. خندیدیم. خوردیم. من لیموناد و چای. کلی هم سیگار کشیدیم. کلی حرف زدیم. موقع رفتن، وقتی که یارو کاغذ حساب کتاب را آورد. من پرسیدم خب، سهم من چقدر شد؟ و محسن گفت تو حرف نزن، هر وقت من اومدم مشهد تو دست به جیب شو. و من لبخند زدم و گفتم دمت گرم. راستش را بخواهید دوست داشتم چیز دیگری بگویم. دوست داشتم لبخند بزنم و بگویم که آقا محسن، آقا محسن باقرلو، توی این تهران لجنگرفته، کم پیش میاد که من احساس غریبی نکنم، کم پیش میاد که از غربت توی دلم آسمون خودشو به زمین ندوزه، اما الان خوب بودم، با شماها، پیش رفیقام، دمت گرم که نذاشتی غریبی کنم. میخواستم بگم تو بیا مشهد تا نذارم هیچ راننده اتوبوسی بخاطر بیپولی جلوی سوار شدنتو بگیره. میخواستم بگم زندگی همینه. میخواستم بگم بهخدا زندگی همین رفاقته. همین که من جایی بشینم که توش حالم خوب باشه.
همین.
شرمندهام که پرحرفی کردم.
دم شما هم گرم آقا آرش.
مخلصم. پنجشنبه، چهاردهم اسفند ۹۳
یعنی آقا محسن راننده اتوبوس بودن ؟ هستن ؟ چی شد من نفهمیدم :(
ذکردخیرتون رو زیاد شنیدیم از محسن
عاااالی بود اینی که نوشتین، مثل ذکرتون که از محسن شنفتم
دم شما هم گرم
چرا من دارم گریه می کنم؟! آخر قصه که خوشحالی بود و رفاقت و مهربانی و دمهای گرم؟ به گمانم یادخودم افتادم. تا می گویند غربت و تهران انگار که مدینه گفته اند و کرده اند کبابم. بی پولی و غریبی و تنهایی . من اینهارا با پوست و استخوان که نه با سلول سلول وجودم می فهمم.
ممنونم که مهمانمان کردید به این دلنوشته .
حامد ، من نوشتهء طولانی نمی خونم راستش
فقط چون تو بودی و مهمون بودی ! خوندم
ولی چقدرررر خوب بود ، چقدر چسبید
خاطره عالی ، قلم و روایت عالی تر
دمت گرم و سرت خوش باد رفیق
منم کم حوصله شدم ، پستهای طولانی رو نمیتونم به آخر برسونم ، منی که به طولانی بودن نوشته هام و کامنتهام معروف بودم حالا ببینم سه خط شده چهار خط و نیم ؛ صفحه رو میبندم که بعد بیام، بعدی که همیشه ی خدا میافته به هیچ وقت
خوب و روان و صمیمی ، انگار همون روز جا موندم از اتوبوس با یه بلیط اعتباری بی اعتبار، انگار حالم بهم خورده از اون سرباز دژبانی لعنتی، انگار زمین پادگان رو تی کشیدم و نفس زنان توی خیابان می دوم و انگار .. منی که هیچ وقت بلیط اعتباری بی آرتی نداشتم و ندارم ، منی که تا به حال جایی غریب نبودم و منی که پسر نیستم تا بدانم پادگان یعنی چه ، هیچ وقت هم توی عمرم به مادرم نگفتم من را ببخش، انگار آمده بودم که روی همون صندلی که گفتی بنشینم و گوش بسپرم به حرفهات، پست خیلی خوبی بود ، مرسی ، روح اون راننده ی اتوبوس شاد.
هیچ جا وبلاگ نمیشه ..
من هیچی نمیتونم بنویسم حامد...
من اما پست های طولانی رو دوست تر دارم این جا پست ها معمولا کوتاهن و من که عاشق اینجا و نویسنده ها و مهموناشم دلم میخواد این نوشته ها کوتاه نباشن وهمچنان ادامه داشته باشن و اصلا تموم نشن انگار یه غصه از این که پست امشبم تموم شد... عجیب به اینجا وابسته شدم عجیب مگه میشه که به این ساختمون و بلاگر های بزرگ و عزیزش که هرشب به نوبت یه داستانو برامون روایت میکنن وابسته نشد:-)
ولی پست امشب طولانی بود خیلی چسبیددد خیلیییییی مرسی جناب توکلی پستتون خیلی عالییییی و دلنشین بود:-) من این روزا که دوستم شرایط خوبی نداره این بی پولی و بیشتر میفهمم خیلی بیشتر و خیلی تلخ تر انشآلله جیبتوووون همیشه پر پر پر پر پول باشو دلتون هم آروم:-) راستی چرا غربت معمولا با بی پولی همراهه؟؟ یا شاید من اشتباه میکنم!!
اولین بار هست که یک پست طولانی رو میخونم
محزون ودلنشین بود
دلم عجیب یه گریه ی طولانی خواست....
خیلی زیبا بود از اون خیلی هایی که چشم نیمه بسته میشود
گونه ها گشاده میشود
پوست دماغ تا می خورد
و خخخخ از ته گلو ادا می شود.
ببخشید نمی دانستم خیلی را چگونه بنویسم که خیلی خوانده شود.
چه پست... نمیگم خوب... چون واقعا خوب نبود و حالمو خراب کرد و رسما اشکمو درآورد... ولی چه قلم قوی و راحت و دوستانه ای... این چیزا رو که میخونم و میشنوم، برای یه لحظه- حالا شاید بیشتر از یه لحظه!!! - متنفر میشم از تهران بزرگ عزیزم... و از بیرحمیامون!...
اون روز قرار بود منم باشم! همون روز کافه رو میگم! ولی کلاس داشتم و محسن تنها اومد... تنها که... با آرش... همین آرش پیرزاده خودمون! :)) و نشد که بشه و سعادت داشته باشم و ببینمتون!
قلمتون مانا... امیدوارم بازم بخونمتون... خصوصا اینجا!
متن متفاوتی ازت خوندم حامد توکلی.
من تو رو بیشتر با طنازی هات می شناختم.
خوب نوشتی و ملموس.
این شهر غریب نواز نیست.منم بچه شهرستونم و اگر چند تا رفیق تهرونی با مرام که اتفاقا چند نفرشون هم قبلا برام مجازی بودند رو نداشتم توی غربت این شهر حل می شدم!
غربت و غریبی توی این تهران لعنتی تمومی نداره...همش به مادرتون فکر میکنم که توی اون پارک چی بهش گذشته...ممنونم از نوشته تون.
آخی بمیرم برای مادرت ....کاش اون راننده یه ذره مرام به خرج میداد
قلمتون خیلی عالیه
چقدر بد....و چقدر زیبا نوشتید..
همه چیز در عین قانونمندی بود!
قانون ک این چیزها سرش نمیشود!
شانس هواپیمایی که تاخیر جزو ذاتش شده هم اون روز تاخیر نداشت!
چقققدر قانون درین خاطره اجرا شده!!
سلام همشهری. فکر کنم بیشتر بار احساسی که روی من گذاشت بخاطر وجود مادر تو داستانت بود. مخصوصا اینکه امشب مادرم رفتن سفر حج و دلم پیششون هست. منم گریه کردم. منم تهران دانشجو بودم ، بی پولی زیاد نداشتم ولی تنهایی فراوون و گاهی مادر میومد پیشم همونطور که تو گفتی ... ممنونم بخاطر داستان قشنگت
یه نفس خوندم
غریبی رو با تک تک سلول هام درک کردم
شماها امروز چه کردید با ما، تو و محسن
اخ حااااال میکنم وقتی یک سال فیکس هرروز با این بشر زندگی کردم و خوش بودیم
حامد دمت گرم
عالی بود عالی
ملموس و زنده ...
دلم به شدت برای تهران بزرگ تنگ شده , برای تموم بی رحمی هاش , سختی هاش , دویدن هاش و نرسیدن هاش برای سنگدلی آدمهاش حتی به اندازه ی یک عمر خاطره و دلبستگی به آدمهای دوست داشتنی که بین همون شلوغیها جاشون گذاشتم , باورم نمیشه غربت تهران رو , که اونهم به اندازه این شهر لعنتی میتونه دل کسی رو پراز اندوه تنهایی و غربت کنه , امیدوارم که دلتون همیشه شاد باشه و گرم من مطمئنم با وجود دوستان به این خوبی و با اصالتی محال ممکنه دیگه تو تهران احساس غریبی کنید
به نظرم به پستهایی باید گفت بلنننننننند،که مجبوری برای هرجمله اش وقت بزاری فکر کنی...این نوشته مثل یه دردودل ساده یا یه دورهمی دوستانه بود...انقدری خوندنش طول نمیبرد که هی همه اومدن نوشتن پستت خییییییلیییییی بلند بود....
از همون حرفها که باعث شد آقای اسحاقی هم داستان قشنگشون رو برامون ننویسن دیگه
خیلی اهل خوندن پست های طولانی نیستم ولی صمیمیت نوشتتون و همون صندلی که کشیدیم کنارتون نزدیک بخاری حسابی گرمم کرد قلمتون مانا دلتون شاد
شنیدن درد تنهایی یک همشهری تو یه شهر غریب مثل گفتن درد تنهایی خودت سخته
چقدر دلنشین بود این پست
ممنون از حضورت در هفت تگ
سایه ی مادرت مستدام.....
ای بابا توکلی...