هفتگ
هفتگ

هفتگ

معتاد

معتادان کارتن خواب با  گدا جماعت چند تا توفیر اساسی دارند   گدا ها معمولا  کم سوادن و در قالب تیم کار می کنند  معمولا از کودکی به این کار مشغولا و اکثر نیاز مالی ندارند و گدایی کردن حرفه شونه .....

اما معتاد ها   کارتن خواب همیشه بی پول اند برای پول هر کاری می کنند حتی قتل .... و وقتی به گذشتشون رجوع می کنی  ممکنه از طبقه بالا یا متوسط جامعه بوده باشند من خودم با معتاد کارتن خوابی که رغبت نمی کردی تو ضورتش نگاه کنی برخورد کردم  که مثل بلبل اینگیلیسی حرف می زد  و نصف دنیا رو گشته بود



چند وقت پیش ماموران شهرداری .... آلاچیق یکی از همین معتاد ها رو که با جعبه شکسته چند تا میله و یه لحاف کرسی درب داغون ، کنج یکی از سالن های میدان تره بار ساخته بود ، خراب کردن 

وقتی رسیدم دیدم معتاده داره زار زار واسه لحاف کرسی  و خنز و پنزارش که مامورها ازش گرفتن  گریه می کنه و التماس می کنه ......  مامور ها رفتن و اون همچنان گریه می کرد ...مثل یه بچه پخ زمین شده بود زار زار گریه می کرد ... رفتم جلو گفتم بابا بی خیال یکی دیگه گیر میاری .... گفت از کجا ... تمام زندگیم بود ، گفتم یکی بخر .... گفت پول اگه داشتم می دادم به اون ساقی  دیوثی که منو فروخت به شهردار ی .. ...و با سرش اشاره کرده به موتور سواری  چند صد متر اون ور تر به ما زول زده بود ... تازه فهمیدم قضیه چیه ... البته درست حسابی هم نفهمیدم ... چون اصولا برای ادب کردن یه معتاد این کار ها لازم نبود می شد مثل سگ بزنتش ....   دستم تو جیبم بود که  بهش پول بدم منصرف شدم رفتم کنار دکه براش دو تا بسته سیگار خریدم بهش دادم ....


امروز یه جا خوندم این کسانی که آزادانه فیلتر شکن میفروشند و شماره حسابشون میزارند  در واقع شماره حساب خودشونو نمیزارند  یه پولی میدن به این معتاد ها  کارتن خواب که شناسنامه دارند حساب به نام اونها باز میکنند و کارت از اونها میگیرند ....


یاد اون جریان معتاد و ساقی افتادم ...

داشتم فکر میکردم چه دنیایی زیر گوش ماست ازش بی خبریم

چه ادمهای به چه روشهایی پول در میارند و چقدر زندگی خشن میشه وقتی پای پول وسط میاد ....





نظرات 11 + ارسال نظر
زهرا.ش پنج‌شنبه 27 فروردین 1394 ساعت 23:39 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

اکثر کسایی که اعتیاد خانمانشون رو سوزونده،شرافتشون رو هم از بین برده.
قضیه فیلتر شکن فروش و حساب بانکی و اینا رو متوجه نشدم!!!

مهسا پنج‌شنبه 27 فروردین 1394 ساعت 23:49

سلام. هر چیزی که مربوط به معتادان و کارتن خوابها مربوط میشه منو به شدت ازار میده.از درد به خودم میپیچم چون به عنوان یک زن توی این جامعه مردسالار و بیمار کاری نمیتونم انجام بدم.در زمان تجرد مددکار این قشر جامعه بودم اما پوستی از من کنده شد که ادامه ندادم.۵سالی که بهش افتخار میکنم.این عزیزان پوستمو نکندند ان عزیزان مدنظرم هستند.همانهایی که میلیاردی میخورندو یه اب هم روش.

مهدی جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 00:55 http://audiology.blogfa.com

سلام آرش خان. چقدر جالبه به اسم و فامیل و سن شما اول راهنمایی دوستی داشتم و حتی هم چهره شما که پدرشون هم ناظم مدرسه و هم معلممون بودن البته مشهد و مدرسه شهید منفرد.
وبلاگ هانا رو هم سری بزنید

پروین جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 02:56

این قضیهء معتادها خیلی خیلی به قلب من نزدیک است. (اصطلاح انگلیسی را ترجمه کردم. تیراژه باید بیاید و معادل فارسی اش را برایم بنویسد. واقعا شرمنده ام) کسی که خیلی دوستش دارم (داشتم؟) و خیلی برایم محترم بود گرفتار این بلای خانمان سوز شده. در هشت سال گذشته شاید ۲۰ بار رفته خانه های بهبودی؟ خوابیده و هربار بعد از چند ماه دوباره برگشته سر اعتیادش. خانمش دیگر عاصی شده و رهایش کرده. با اینکه کاملا به خانمش حق میدهم اما جگرم برای خودش کباب است. میدانم که همه رهایش کرده اند و میدانم در معدود لحظه هایی که میتواند درست بیندیشد چقدر این مساله آزارش میدهد. هیچ کاری هم از دست هیچ کسی برنمیاید. خانمش میگوید هر روز منتظرم یکی بیاید و خبر بدهد که جسدش را گوشه ای یافته اند.
واقعا برای اینها دیگر چکار میشود کرد؟ خیلی هایشان روحهای حساس و شکننده ای هستند که تاب بدی ها را نداشته اند و در کمال ناتوانی به این راه رفته اند و زبونانه در این منجلاب غرق شده اند :(

مریم انصاری جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 03:19

ما منزلمون طبقه ی چهارم هست که روبروی آپارتمانمون یک باغ بزرگی هست که تقریباً تمام درختان اون رو بریدند.

کل باغ، از پنجره ی آشپزخونه ی ما، کاملاً دید داره.

مدّتی پیش، متوجه شدیم که داخل باغ، چادر که نمیشه اسمش رو گذاشت، در واقع سرپناهی درست کردند و چند نفر اونجا زندگی می کنند. سرپناهی که با آشغال و پتوی سوخته و پارچه های پاره و کثیف و کارتن پاره و... ساخته بودند.

بررسی کردیم و متوجه شدیم که یک خانوم با سه تا بچه کوچیک اونجا اومدند برای زندگی.

آب رو برای شستشو، با دبّه یا بطری خالی نوشابه از مغازه ها می گرفتند. بارها دیده بودم که بچه هاشون با آشغال ها بازی می کردند و سر خودشون رو گرم می کردند.

تا چند وقت بهشون سر می زدیم و هواشون داشتیم. در نهایت این داستان رو برای چند نفر از اقواممون تعریف کردیم، تصمیم گرفتیم سه خانواده پول روی هم بذاریم و براشون خونه اجاره کنیم.

فردای همون روز، از پنجره آشپزخونه دیدیم که مأمورها ریختن توی باغ و اسباب و وسیله هاشون رو از داخل چادر بیرون پرت کردند. چند دقیقه بعد هم، سرپناهشون رو آتیش زدند.

دلیلش رو دقیق نفهمیدیم، ولی حرف از مواد مخدّر بود. اون خانوم داد و فریاد می کرد، خودش رو روی خاک ها انداخته بود و گریه می کرد و به مأمورها التماس می کرد که وسایلش رو نسوزونند.

اون خانواده همون موقع از اونجا رفتند. ما نفهمیدیم کجا.

چند وقت پیش، سر دور برگردون، دیدم اون خانوم ایستاده و از ماشین هایی که عبور می کنند، گدایی می کنه.

عاطی جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 04:17 http://www-blogfa.blogsky.com

از معتادا متنفرم!!!

یعنی از اون دسته شون ک آگاهانه معتاد شدن

و دسته ای که آگاهانه ترک نمی کنند!و حاضر نیستن 1سال سختی بکشن!

و بنظرم اصلا بیمار نیستند و جانی اند!

حتی اگر خودم و عزیزترین هایم هم معتاد شوند نظرم همین است!

و امیدوارم کسی گول مواد مخدر را نخوره ک آینده ش انقققدر دردناک و حقیر!بشه و زندگی اطرافیانش هم به گند بکشه

fanoos جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 09:46

خیلی برام دردناکه:(وقتی میدونم خانواده دانش آموزم درگیر مواد مخدر هستند و اون کوچولو تو اون شرایط سخت زندگی میکنه و من کاری از دستم بر نمیاد...

رها آفرینش جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 10:25 http://rahadargandomzar.blogsky.com

اعتیاد اعتیاده،هم از لحاظ جسمی و هم روانی...
منظورم اینه که اعتیاد فقط به مصرف همیشگی مواد مخدر نباید گفت...فکر میکنین چرا درصد بالایی از افرادی که وزنشون بالاست هی رژیم میگیرن و بعد دوباره وزن از دست رفته رو برمیگردونن؟ چون معتادن به خوردن...حتی وقتی گرسنه نیستن هم میخورن...با ولع هم میخورن...ازش لذت میبرن و نمیتونن ترکش کنن...
خودشون میدونن که ناراحتی قلبی،پا درد و زانو درد و تنگی نفس در سالهای نزدیک در انتظارشونه،ولی نمیتونن دست از خوردن بردارن...اینه که تا همیشه چاق میمونن...
من دلم برای معتادها میسوزه چون خودم بیشتر از چند ماه نتونستم سالم خوردن رو ادامه بدم...میدونم که وقتی فکرم و ذهنم پیش نون خامه ایه توی یخچال باشه،هیچ جوری نمیتونم از ذهنم دورش کنم...انقدر که دیگه بعد از 2 ساعت کلنجار با خودم میرم و میخورمش حتی لذت هم نمیبرم بلکه عذاب وجدان میگیرم...
اونها هم همینطورن،بعد از ترک،انقدر ذهنشون پیش مواده که آخر میرن و میکشن ولی مطمئن باشین که هییییچ لذتی نمیبرن...عذاب وجدان هم داغونشون میکنه،شاید برای همینه که انقدر بدخلق و تلخ میشن...

افروز جمعه 28 فروردین 1394 ساعت 19:51

با این یه مورد هیچوقت نتونستم کنار بیام بحث اعتیادو... نمیتونم نوع زندگی که دارن رو درک کنم
چقدر کارخوبی کردی بجای پول دادن براش سیگار خریدی

معلم شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 09:10

رغبت

مرسی ... درستش کردم

سکوت شنبه 29 فروردین 1394 ساعت 13:07 http://www.sokooteashena.blogfa.com

واقعا..........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد