هفتگ
هفتگ

هفتگ

نابینا

گیج شده بودم


خیلی برام  پیش اومده بود ...واسه خیلی از آدم ها ...... از عشق بگم .... ولی تا حالا به این سوال روبرو نشده بودم... هوس چیه ؟........اونم از یه پسر18 ساله نابینا ...


سالن پر بود از نابیناها و خانواده هاشون ،گله به گله واستاده بودن و حرف می زدن ... من با دوستم سعید اومده بودیم یه نشریه آماتور برای جوانهای نابینا راه بندازیم  حالا یا با خط بریل یا صوتی .....

خیلی وقت نبود که با سعید آشنا شده بودم .. چند ماه پیش تو یه انجمن ...پسر خوبی بود  وقتی فهمیدم پدر و مادر سعید جفتشون نابینا هستند شخصیت سعید خیلی برام جذاب تر شد .... سعید میون برو بچه های نابینا خیلی طرفدار داشت و خیلی دوستش داشتند .

چند بار پای صحبت پدر سعید راجع نابیناها نشسته بودم :


" حقیقت اینکه  نا بینا ها  اصلا به غریبه ها  اطمینان ندارن آنها به همه چیز شک می کنند ... تا وقتی بهشون ثابت نشه.... یا یکی که بهش اطمینان دارند  تائید نکنه هیچ حرفی از غریبه ها  باور نمی کنند .    ولی شما هیچ وقت این حقیقت رو نمی فهمید چون به هیچ عنوان به روی شما نمی اورند که حرفهایتان را قبول ندارند .....   "


تو سالن به نابینا ها نگاه می کردم راجع حرفهای بابای سعید فکر می کردم ..... سعید منو به یه پسر نابینا 18 ساله معرفی کرد که می گفتند خیلی شعر های خوبی داره ....

وقتی با پسر نابینا روبرو شدم... گفت :


سعید گفته شما خیلی ادم خوبی هستید


آروم گفتم :   سعید لطف داره ....یه لبخندی هم به سعید و خانوادش که اون گوشه واستاده بودن زدم

پسر نابینا اشاره ایی به سعید کرد گفت :


اگه دوست دارید بگید سعید هم بیاد ...


من با چشمهایی بهت زده گفتم : مگه شما می بینید ...


 نه

 پس چه جوری به جای سعید اشاره کردی


 از دور شدن صدای شما وقتی گفتید سعید لطف داره سرتون چرخونیدگرمای نفستون به من نخورد ....


بعد دستمو  لمس کرد گفت :


به صدا تون نمیاد انقدر جثه بزرگی داشته باشید عطرتون خوش بو خودتونم احتمالا خوش پوش اید.......  کت تنتونه ... یا یه چیز دولایه صدای آسترش میاد ...


من خودمو جمع و جور کردم و گفتم :

 خب دوست من چه کنیم ... لبخندی بهم زد گفت


هر چی شما بگید


 گفتم  در جریان هستی که  می خوایم با همکاری هم یه مجله بسازیم واسه نابیناها .... به نظرم برای اینکه مخاطب جذب بشه باید حرف دلشونو نوشت .....  تو یه جوون نابینایی چی برات جذابه ؟ ...

لبخند زد و گفت :


مثل باقی جوون ها ...


گفتم یعنی عشق ...

گفت:


مگه حرف شما ها  از عشقه ؟.

نا بیناها همه می دونن عشق چیه چون فقط به برکت اون زندگیشون می گذره .....


حرفش درست بود ... نمی خواستم ادای فیلسوف ها رو در بیارم ...کاملا ملتفت شدم که این پسر 18 ساله با پسرهای 18 ساله دیگه کلی فرق داره برای همین رفتم سر واقعیتهای زندگی گفتم :


منظورم رابطه با جنس مخالفه     سکس ... عشق ... هوس این جور چیزهاست


تند پرید وسط حرف مو گفت :

شما میدونید هوس چیه ؟


گیج شده بودم

خیلی برام  پیش اومده بود ...واسه خیلی از آدم ها ...... از عشق بگم ...... ولی تا حالا به این سوال روبرو نشه بودم... هوس چیه ؟........اونم از یه پسر18 ساله نابینا ....


کمی فکر کردم گفتم  ...بذار برات یه مثال بزنم ... چه غذایی دوست داری ؟ ..هان .... ماکارانی خوبه ...؟

سرشو به نشانی تائید تکون داد

ادامه دادم ...تا حالا شده دلت یه هو ماکارونی بخواد  ... اون هوسه

ویژگی این اتفاف اینکه وقتی بخوریش دیگه نمی خوایش ...

تو رابطه با جنس مخالف خوردن :....سکسه ... ماکارونی:....  طرفته... احساس قبل و بعد خوردن تو .... اگه یکسان باشه عشق و اگه نباشه هوس ... 


نیش خندی زد گفت :


یعنی اگه بازم بخوای بخوریش عشقه ...


می دونستم مثال خوبی نزدم ... برای همین گفتم نه همیشه ولی می تونه ناشی از عشق باشه ....

گفت :

ولی من عشق اینطوری نمی بینم ...

گفتم اخه سخته توضیح هوس برای تو یه چیزهایی چشم  مرد  از بدن دختر میبنه که باعث یه سری فعل و انفعال تو بدن میشه .. ضربان قلب تند میشه گوشها داغ میشه دلت می خواد بری بغلش کنی ... هوس یه چیزی شبیه اینه ... ولی راجع شما نمی دونم ...

حرفمو قطع کرد گقت

من این تندی ضربان داغ گوش تو عشق هم دیدم  حتی سر دعا...

گفتم اره ... نشونه های  عشق و هوس خیلی شبیه همه مهم پایداری این احساسه ...

گرم صحبت بودیم آدمهای نابیناهای زیادی از جلو میزمون رد می شدن ... با نزدیک شدنشون تن صداشو می اورد پایین تا کسی نشنوه ....انگار می دید آدمها رو  ..... داشتم صحبت می کردم که یه دخترخوشکل نابینا با دوستش از جلومون رد شد سرشو بلند کرد به همون سمتی که دختر می اومد یه نگاه کرد لبخندی زد .. کاملا حس کردم این دختر  برای این جوون مهمه ....

 

حرفمو قطع کرد همینطور که به مسیر اون دختر نگاه میکرد گفت :


عاشق شدید ...؟


گفتم تا عشق چی فرض کنی

گفت

فرض من مهم نیست احساس شما مهمه ...


منتظر جوابم نشد گفت

هوسی در کار نیست وقتی کلامش نتونه اون آرامشی و  که همیشه با هم صحبتیش بهت می داد بهت بده نوبت به لمس کردنش میرسه    " نقطه اخر عشق.... لمسه " به نظر من


گفتم اخه اگه این فقط با کسی که دوستش داری صادق نیست اگه یه دختر غریبه رو هم لمس کنی باز همین حس داری اصلا انحنای بدنش این حس بهت میده ....گفت یعنی چی .. متوجه شدم شاید تا به حال دختر ی بغل نکرده گفتم تا حالا خواهرتو بغل نکردی گفت خواهر ندارم  مادرشو داشتم می دیدم خیلی  چاق بود  مثال خوبی برای انحنای بدن یه دختر  نبود گفتم فرم سینه و باسن و کمر دختر ها رو میگم ...

گفت :

اره خب می فهمم چی میگی ...مگه چیه ... من دخترهای زیادی بغل کردم هیچ وقت با غریبه این احساس ندارم ...


آچمز مونده بودم ....به این موضوع فکر کردم که نابیناها با ما جماعت کلی فرق دارند نابیناها  درکی از یه دختر خوشکل ندارند اون چیزی که یه نفر برشون جذاب میکنه فقط اندیشه و فکر طرفه

یاد اون بیت باباطاهر افتادم ..

بسازوم خنجری نیشش ز فولاد  ....   زنوم بر دیده تا دل گرده آزاد....


سکوت کردم نگاهش کردم

دلم میخواست بهش بگم با کی مشورت میکنی آخه ... تو خیلی بیشتر از من می دونی ...ولی نگفتم

اروم گفتم تو برام بگو ........ تجربه تو از هوس چیه ... عشق چیه ؟

لبخند تلخی زد و یه آهی کشید گفت :

 

خیلی وقته که میشناسمش... همیشه تو همین انجمن توو  اون پارک روبرو میشنیم درد دل می کنیم ...

چند وقت پبش  بهم زنگ زد و گفت می خوام بیام خونتون  خیلی تعجب کردم اخه مامانش خیلی گیر بهش میده و مواظبشه .....

وقتی اومد .... چون راه خونمونو بلد نبود دستشو گرفتم تا اتاقم بردم .... ذستشو گرفتم ....

می تونستم عصاشو بگیرم ولی دست شو گرفتم ... کنارش رو تخت نشستم خوب می شناختمش از یه چیزی عجیب ناراحت بود یه بغض نترکیده داشت

روشو برگردوند روبروی من 

بهش گفتم

چی شده دوباره    ؟

تا اینو گفتم زد زیر گریه ....

گفت تازگیها متوجه شده که مادرش جاروبرقی روشن می زاره تلویزیون زیاد میکنه ... بعد میاد یواشکی سه کنج دیوار اتاقش و حتی حموم قایم میشه ببینه دخترش چه کار میکنه....


پسر نابینا رو به من کرد گفت :


باید نابینا باشی تا بفهمی اون دختر چی میگفت این حرفها رو هیچ وقت هیچ بینایی درک نمیکنه ....


سرمو به نشونه تائید تکون دادم

 

بعدروشو به افق کرد گفت :


 من دست زدم به صورتش تمام گونه اش خیس بود عینکشو برداشتم با دستام اشکاشو پاک کردم دو دستی صورتشو گرفتم انگار یه چیزی منو حول داد طرفش لباشو بوسیدم و بغلش کردم  ساعتها .....تمام تیرگی چشمام رفت انگارمستقیم دارم به خورشید نگاه میکنم

دیگه نتونست ادامه بده با دستاش زیر عینکشو پاک کرد ..ادامه داد


فردای اون روز تو پارک  بهم گفت که  " هوس بازی  " کردم  ازم دلگیر نبود .. ولی ترسیده بود ...می گفت از مادرش شنیده هر دختری این کارو بکنه بچه دار میشه می خواست بره به مادرش بگه چی شده تا جلوی ابروریزی بگیره ....

بهش گفتم دوستش دارم میرم باهاش ازدواج می کنم گفت که من 18 سالمه خودش فقط 14 سالشه خیلی برای حرف ها زوده تازه مامانش همیشه میگه باید با یه بینا ازدواج کنه  ...

رو به من کرد گفت :


سعید راست می گفت شما بهترین شنونده روی زمین هستید

امروز می خوام برم پیش خانوادش همه اتفاق بگم ..

گفتم بابا  چیزی نشده که  ... گفت :

می دونم سعید برام گفته ....ولی خیلی ترسیده   اون دختر و مقصر منم


برام خیلی عجیب و یه جورایی خنده دار اومد آدمهای با این درک و شعور بالا چطور انقدر از مسائل جنسی بی خبرند بعد فکر کردم خب بنده خدا اون دختر از کجا بدونه ....باید یکی باشه براشون توضیح بده وقتی والدینشون انقدر احمق هستند طبیعی که چیزی نمی دوند یه حسی بهم می گفت اون دختر که حرفش هست همین دختری که از کنارمون رد شد با چشمام دنبالش گشتم انتهای سالن ایستاده بود به افق نگاه میکرد .....مادرشم کنارش بود به نظرم خیلی کور تر از دخترش اومد

دستای پسر تو دستام گرفتم گفتم:

شما کاری نکردید که بچه دار بشید  شما فقط همدیگر بوسیدید... این اتفاق خاصی نیست ... اصلا لازم نیست بری اونجا من قول می دم هیچ اتفاقی نیفده ...

دستمو محکم فشار داد گفت

هو س همین بود دیگه آره ؟

نگاهش کردم دستاشو تو دستام فشار دادم گفتم


هوس وجود نداره حداقل برای  شما ..........


"   اون اتفاق نقطه اخر عشقتون بود ......." 


 



بعد ها........ از سعید  شنیدم رفته و همه چیزو گفته رابطه قشنگشون زیر و رو شده ...



یاد جمله بابای سعید افتادم 


  "   که یه نابینا هیچی  رو باور نمیکنه ...." 






+ ببخشید امروز خیلی درگیری زیادی داشتم و جدا از این چند روزیه  فکرم کلا مشغوله ....

   هر چی فکر کردم موضوع دندونگیری  به ذهنم خطور نکرد برای پست امشب ...


داستان  بالا 4 سال پیش تو وبلاگ خودم نوشته بودم .... دوباره امروز اینجا منتشرش کردم که دست خالی نباشم ...

اگه تکراری بود منو ببخشید ...


دوستتون دارم . آخر هفته خوبی داشته باشید

نظرات 26 + ارسال نظر
milad پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 21:51 http://miladmjfans.blogsky.com

سلام

میخوای تبادل لینک کنیم ؟؟؟

تبادل لینک برای بالا رفتن رتبه الکسای وبلاگ های هر دومون خوبه بازدیدمونم بالا میره و مطالبمون رو تو گوگل تو صفحات بالا تری نشون میده

اگه تبادل لینک میکنی منو با اسم : وب سایت میلاد لینک کن و بیا بهم بگو با چه اسمی لینکت کنم

اینم ادرس وبلاگمه :

http://miladmjfans.blogsky.com/

انشاله فرصت بشه چشم

رها آفرینش پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 22:23 http://rahadargandomzar.blogsky.com

من که نوشته های قبلی شما رو نخونده بودم...این نوشته خیلی جالب بود...هیچ وقت به نکاتی که در مورد نابیناها نوشته بودین فکر نکرده بودم... مرسی بخاطر بازنشر این متن

خوشحالم که خوشت اومد از داستان

رها آفرینش پنج‌شنبه 24 اردیبهشت 1394 ساعت 22:47 http://rahadargandomzar.blogsky.com

اولا چه خوشحال شدم از دیدن جوابتون...
دوما داستان بود؟ یعنی واقعی نبود؟
سوما...سلام

اولا من خوشحال شدم از کامنت شما من شخصا به عشق خوندن شما اینجا می نویسم و همیشه ممنون شما هستم
دوما داستان بود عزیزم
سوما سلام از ماست

الهام جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 00:05

سلام به اندازه 1سال خوانندگی وبلاگت "برای دخترم هانا" والان هم اینجا مینویسی... بازهم سلام.
آرش عزیزم همیشه نوشته هاتو میخونم اما هرگز نظری ندادم..همه ی نوشته هاتو دوس دارم و طرز نگاه موشکافانه و ظریف و درعین حال ساده و روان بیان کردنتو عاشقشونم.
اینقدر ""گیجی"" این پستتو دوس داشتم که باعث شد بنویسم برات..چقدر راحت نوشتی ..منم سالها گیج شدم که عشق آخرش لمسه؟ یا هوس آخرش لمسه؟؟ یا عشق و هوس و لمس جدایی ناپذیرن؟؟
گاهی وقتها سالها آدم از یه موضوع رنج میبره که به نتیجه برسه عشق بوده یا هوس و آخرشم نتونه خودشو متقاعد کنه و وجدانش بلاتکلیفه!!! اما امشب این پست آرامش رو دوباره به من برگردوند"" این تفاوت عشق ، لمس و هوس ، شاید به حس و نگاه ما به قضیه برمیگرده""
آرش نظر شما چیه؟؟ به فکر ما برمیگرده یا...؟؟
خیلی ماهی ،خیلی گلی، خیلی آقایی، خیلی منحصربه فردی، خیلی خوووووووووووبی. آرش مرسی بابت بودنت مرسی بابت اینکه همه چیز رو یجور دیگه میبینی..مرسی بابت ساده نگذشتنهات از روزمرگیها... !!
آرش عزیزم شادی و آرامش روزی هر روزت....

شما همه جوره منو شرمنده کردید واقعا نمی دونم چی باید بگم مرسی و هزار بار ممنون . و دقیقا حرفتون درسته به نظر منم به فکر و نیت و جایگاه عمل بر می گرده

رها- مشق سکوت جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 00:07 http://www.mashghesokoot.blogfa.com

من یه دوست نابینا داشتم که سالهاست ازش بیخبرم، این داستان رو که میخوندم یاد اون افتادم، دوستم همه چی رو حس میکرد، همه چی رو، حتی وقتی میرفتی پیشش بدون اینکه حرفی بزنی، میدونست چه حالی داری، تو دوران دبیرستانم، خونش بیشتر وقت ها پناهگاه من و یکی دیگه از دوستام بود و واقعا اون روزها تاثیرزیادی رومون داشت. خانوم خیلی خاصی بود، حرف هایی که پیشش میزدی فقط شنیده نمیشد، حس میشد، کاملا حس میشد و اونقدر ساده حرف میزد که هرچی میگفت به دل مینشست. برام اون روزا یه الگو بود، یه زن نابینا، تو یه شهر بزرگ، تنها زندگی میکرد، اما زندگیش از خیلیها بهتر و سالمتر بود، هرچیزیش سرجای خودش بود و به معنای واقعی زنده و شاد بود. وجود اون باعث شد به دنیای نابیناها علاقمند بشم. وقتی چشم های آدم نبینه، همه چیز رو با دلش و وجودش حس میکنه

تو کتاب کوری یکی از بهترین کتاب های ژوزه ساراماگو، چند تا جمله بود که خیلی دوستش داشتم، این مطلب باعث شد برم دوباره کتابمو ورق بزنم و اون چند تا جمله رو اینجا بنویسم.

ما کور هستیم کوری که می بیند، کورهایی که می توانند ببیند اما نمی بینند.

بدترین نوع کور آن بود که نمی خواست ببیند، دختر با عینک تیره گفت ولی من می خواهم ببینم، دکتر گفت این دلیل نمی شود که بتوانی بیینی، فقط با این کار کورتر از همه نخواهی ماند.

هم چشمتان کور است هم احساس تان، چون حس ما که با آن بزرگ شده ایم به چشم مان وابسته است بدون چشم احساسات فرق می کند.

کوری زندگی توی دنیایی است که در آن امید وجود ندارد.

خوندم کتاب شو البته خیای سال پیش گمونم یه فیلم ازش ساختن ....
خیلی خوشحالم که خوشتون اومد

بیدمجنون جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 00:53 http://from2008.blogsky.com/

جالب بود!
آدما توی دنیای هر جمع خاصی تا وارد نشدن نمیدونن حال و هواش چه جوریه
برای من داستانتون (یا واقعیتی که نوشتین) جالب بود

داستان بود و مرسی

الهام جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 01:17 http://elham7709.blogsky.com

برای من تکراری نبود ، اولین باری بود که میخوندم و راستش فکرم رو درگیر کرد، درگیر دنیایی که من تجربش نکردم ، تاریکی و عشق نابینا.... و بیداری و نفرت آدمهای بینا!

خوشحالم که دوست داشتید مرسی که خوندید و کامنت گذاشتید

رضا جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 08:36

انصافا دست مریزاد.قلمت پایدار.من همیشه وبلاگ خودتون و اینجا رو می خوندم ولی خاموش.این پست محشره و چه موضوع قشنگی.مرسی م م م مرسی

ممنون مرسی که خوندید

سهیلا جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 11:47 http://rooz-2020.blogsky.com/

همیشه با اشتیاق زایدالوصفی نوشته هاتو میخونم آرش جان
اما اینبار واقعا بلعیدم....
خدا میدونه که چقدر کلماتت برام زنده و پویاهستن و قابل لمس...
به عمق جان میشینن
خدا حفظت کنه دوست خوب ما

مرسی دوستم ممنون که خوندی

n جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 12:31

سلام
تکراری یا غیر تکراری محشر بود، این پست می رود در دسته بندی بهترین های هفتگ، سپاسگزارم

ممنون و متشکرم ...

بانو جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 12:43

یه داستان پورنو مسخره
آدم ها در قبال نوشته هاشون مسیولند
چیزی رو بنویسید که بعدا شرم نکنی از اینکه دخترت نوشتت رو بخونه

متاسفم که خوشتون نیومد ...من نه تنها شرمنده نمی شم که دختر م اینو بخونه بلکه اساسا متظر چنین روزیم ...

پارسا شین جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 12:51 http://parsashin.blogspot.com

جناب آقای پیرزاده همیشه نوشته های شما را میخونم
و نوشته های شما را دوست دارم

به عنوان یک معلول از این پستتون بسیار متاثر شدم

و نوشته تتون عالی بود عالی

رفتم برای تبلیغش تا معلولین دیگر هم بخوننش

متاسف شدم پارسا جان .... خوشحالم که خوشت اومد و ممنون بخاطر تبلیغت

مریم جمعه 25 اردیبهشت 1394 ساعت 20:21

داستانو زیادی کش دادید، ضمن اینکه شبیه داستانهای پورنو شده، میتونستید نوشته ها رو توی یه قالب دیگه بنویسید که مجبور نشید اون حجب و حیا بین شما و خواننده هاتون از بین بره!
از علاقه م ب نوشته هاتون کم شد!
البته اگه بخام منصف باشم موضوع جدیدی بود و منو برای چند لحظه ب فکر فرو برد!
موفق باشید و پویا

مرسی که نظر تو گفتی .... و متاسفم که علاقه تون کم شد
باهاتون موافق نیستم ولی از اینکه خوندید و نکته هایی که به نظرتون منفی بود گفتید سپاس گذارم موفق باشید

عاطی شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 02:31 http://www-blogfa.blogsky.com

سلام
زیبا بود

ممنون

جالبه.بعضی ها این داستان رو عشق دیدن و بعضیا هوس.شاید واقعن ملاک خاصی بینشون نباشه!ک قابل تشخیص نیست.

برای منم جالب بود منو یاد جمله معرف مارکز انداخت
تنها10 درصد از زندگی ، چیزهایی است که برای انسان اتفاق می‌ افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می‌ دهند .

پروین شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 07:04

خیلی قشنگ بود. ممنون که گذاشتی اش اینجا برای کسانی که قبلا نخوانده بودند.
سالهای سال پیش، من ۱۷ سالم بود. میشود بیشتر از سی و چهار سال پیش،‌در سفری به اصفهان همراه دخترخالهء مادرم به یک پانسیون رفتیم که محل زندگی دخترهای نابینا بود. دخترهایی از خانواده های مرفه که میخواستند جدای از خانواده با دیگر دختران نابینا زندگی کنند. تا مدتها تحت تاثیر محیط آن خانه بودم. دخترها جوان بودند و زیبا و خوشپوش. اتاقهایشان هم ساده و مرتب و قشنگ. اما همهء اتاقها تاریک. ما حدود غروب آنجا بودیم و دخترخاله که دوست آنها بود اصلا اصراری برای روشن کردن چراغ نداشت . این محیط آن خانه را رویاگونه و غیرواقعی میکرد. هر چه سعی میکردم حس ترحم نداشته باشم اما دلم پر بود از یک دلسوزی عمیق. حس نابجایی بود. یکی از دخترها داشت در حال حرف زدن با ما کتلت درست میکرد. کتلت هایی یک اندازه که همه را با مهارت توی روغن میگذاشت و زیر و رو میکرد. اصلا جایی برای دلسوزی برایش وجود نداشت. تمامشان انسانهایی قوی بودند که روی پای خود و به تنهایی در آن خانه زندگی میکردند.
نمیدانم آیا هنوز هم چنین پانسیونهایی وجود دارد یا نه؟ بعید میدانم.

نابیناها خیلی مستقل و با روحیه هستند

leva شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 11:12

قشنگ بود. مرسی. یه وخ وبلاگ فیلتر نشه...

خدا نکنه و مرسی

مریم شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 21:45

چندین سال پیش این رو تو بلاگتون خوندم، همون اولا که پتم به بلاگتون باز شده بود
اینقدر تاثیر گذار که هنوزم یادم مونده با جزییات
همین هفته ی پیش هم برای همکارم تعریف کردم
اما شما هم یه لطفی در حق خواننده های قدیمی بکنین، مطلب جدید بزارین
مرسی :)

انشاله هفته دیگه می نویسم مرسی ....

mili شنبه 26 اردیبهشت 1394 ساعت 22:32

به قول خارجیا wow!
شما عالی مینوسید! خوندن نوشته هاتون واقعا لذت بخشه، ممنون.

پ.ن. من به شدت دوستدار این روحیه نقدپذیری شما هستم. منظورم پاسخ هاتون به کامنت هاست.

امیدوارم همیشه سلامت و خوش باشید

مرسی ممنون قرار نیست همه از پست تعریف کنند من خوشحال می شم حس خواننده ها رو بدونم هر چند که با من موافق نباشند

آهو یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 02:30

سلام آقای پیرزاده
شما یه نمونه خیلی عالی و دوس داشتنی و مثال زدنی هستین از اینکه شعور و درک و فهم و بینش اجتماعی و اخلاق و انسانیت خیلی ربطی به شرایط تحصیلی یا محیط کار یا چیزایی که عموما برای ما ملاک هستن نداره ، به مغز آدم ربط داره به کله ای که خدا به هممون کم و بیش داده اما بیشترمون آکبند پسش میدیم ، خیلی لذت میبرم از خوندنتون
امیدوارم زندگی و رفتارتون به قشنگی فکر و نگاهتون باشه

شما منو شرمنده می کنید ممنون ، جدا منم همین امیدواری دارم و این شاید تنها ارزوی من تو زندگیم باشه و تمام تلاشم همینه .....

سمیرا یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 11:27 http://nahavand.persianblog.ir

چه قشنگ ....چقدر ملموس بود عشق و احساس یک نابینا

مونا یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 11:48

سلام آقای پیرزاده. خودتون و خانواده محترم خوب هستید؟
من نوشته های شما رو هیچوقت بعنوان یه متن ادبی که ازش لذت ببرم نمیخونم. همیشه روز شما که میشه منتظر یه بحث فلسفی هستم که از طرف یک آدم مثل خودمون نوشته میشه (نه یه فیلسوف واقعی :) و عموما موضوعات شما همونهایی هستن که ذهن من رو درگیر کردن از قبل. بهتون بابت این ذهن تحلیلگر تبریک میگم و امیدوارم دستاوردهای این کند و کاوها ارزنده باشه و به لطف خدا روشنگر راه آینده زندگی شما و دخترخانومتون :)
یه سوال. این نوشته داستان بود ولی آیا شما واقعا با نابیناها در ارتباط بودید؟ یعنی میخوام بدونم کل نوشته داستان بود یا فقط بخش مکالمه زاییده تخیل شما؟

مرسی ممنون
من سه سال با ناشنواها در ارتباط بودم و در همون دوران چند باری با نابیناها برخورد داشتم ولی کلیت داستان حاصل تخیل بود ولی واقعیتی که اون دوران یافتم این بود که بعضی از نا شنوا ها خیلی از لحاظ مسائل جنسی بی خبرند

پیروز یکشنبه 27 اردیبهشت 1394 ساعت 14:46

عالی بود. ممنون.
من این رو نخونده بودم و برای من جدید بود.

از اونجا که من ادم غرغرویی هستم با عرض معذرت یه ایراد بگیرم. نقل قولهای اون پسر نابینا رو آبی نوشته بودید و من همش فکر میکردم که جمله بعدی داستان تموم میشه چون عنوان پستها آبی هست.
ببخشید اما انتخاب رنگ آبی انتخاب خوبی نبود.
انتخاب آبی هیچوقت انتخاب خوبی نیست!!!
:)

حق باشماست ولی من استقلالیم

عباس دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ساعت 00:08

آرش خیلی خوب توصیف کردی... تجربه یه آشنایی چند ساعته با یه دختر نابینا رو دارم تو وبلاگم که فیلی شد نوشته بودم دیدمت برات میگم... خاطره برام زنده شد خدا لعنتت نکنه رفیق

می ببنمت دوستم

شیرین دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 ساعت 21:52 http://ladolcevia.blogfa.com

سلام
پایان داستان تان بسیار عجیب بود برایم. واقعا فکر می کنید "بوسه" نقطه آخر عشق است؟!
برای من یکی از قدم های اول آن است. با جسمیت عشق مشکلی ندارم، بخشی از عشق همین جسمیتش است.

اولین س.ک.س اگه از رو عشق باشه کل ماجراش اخر داستانه .... اونجایی که دیگه با دیدن با حرف زدن با نگاه کردن آروم نشی ....

ونوس چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 ساعت 14:41 http://www.venouse.blogfa.com

سلام بر آقای پیرزاده
خیلی عالی بود. شاید نوشته شما باعث بشه جشم ما بیشتر به واقعیات زندگی آشنا بشه. حتی اگر شده یک اپسیلن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد