از قبل هماهنگ کرده بودم که جمعه صبح می روم آرایشگاهش.... او هم اسمم را توی سررسید روی میزش نوشته بود و حتی درباره قیمت کارهم حرف زده بودیم ولی وقتی صبح همان جمعه دستم را روی زنگ سالن فشار دادم طول کشید تا در باز شود و بانوی همیشه مرتب یه کم با همیشه اش فرق داشت .... انگار که یادش رفته بود و یهویی از خانه اش که طبقه ی بالا بود دویده بود پایین... یه کم معذب شدم.... گفتم: می خوای دوباره بیام؟ گفت نه... و توضیح داد که دیشب یادش رفته دفترش را چک کند... و خلاصه دست به کار شد. داشت رنگ ها را قاطی می کرد و من هم ایده آل را ورق می زدم که تلفنش زنگ خورد... سالن ساکت بود و صدا واضح می پیچید .... یک نفر پشت خط اصرار داشت که بانو چند دقیقه ای برگردد بالا .... و بانو هی می گفت نه !
حدس زدم شاید بچه هایش باشند و باز معذب شدم .... خودش توضیح داد که همسرش بوده و گفته بیا صبحانه بخور یا اگه نمی تونی بیای برات بیارم... همین طور که به وسطای مصاحبه ی شریفی نیا رسیده بودم گفتم: چه مهربون! خندید و جواب داد آخه عادت به صبحانه خوردن دارم .... بعد از چند دقیقه در زدند و از لای در یک سینی را گرفت و گذاشت روی میز! تعارفم کرد و گفت: برای شما هم چای ریخته بفرمایید ...
به اواسط کار رسیده بودیم که حرف از کمردرد شد، گفتم همسرم چند وقتیه کمردرد داره و خیلی اهمیت نمی ده و این حرفا ... او هم گفت مردا عادت ندارن به خودشون اهمیت بدن انگار... و همسرش را مثال زد... گفت چندین سال جبهه بوده و بدنش داغونه، سرهنگ بوده و سالها راس ساعت پنج صبح بیدار شده و حالا که بازنشسته است باز هم به جای استراحت روی تاکسی کار می کنه !
برگشتم سینی صبحانه را نگاه کردم.... یک جور دیگر نگاه کردم..... حالا یک لقمه پنیر و سبزی را دیدم کنار قندان... و پولکی های لای قندها .... و ساقه طلایی هایی چیده شده توی پیش دستی چینی .... و رنگ خوب چای... من نخورده بودم... حیف ... دلم سوخت که چرا چایم را داغ داغ سر نکشیده بودم... چای خوشرنگی که یک راننده تاکسی جانباز برایم ریخته بود.... یک سرهنگ بازنشسته که می داند سینی کجاست .... می داند پنیر خالی برای صبحانه خوشمزه نیست.... می داند تا کجای لیوان باید چای را پر کند و از همه مهمتر می داند که باید به همسرش اهمیت بدهد..... حتی به عادت صبحانه خوردنش!
سلام مهربان خانوم مهربوووون،چقدر خوشحال شدم دیدم برگشتی به نوشتن...از بچه داری و کارهای تمام نشدنی ولی شیرین اون خسته نباشی...
قدم نو رسیده ات مبارک عزیز...
جانم به این ریز بینی و این سوژه های قشنگ و لطیفت
انگار جدی یه طوریم شده. چرا بغض کردم و صفحه رو مات می بینم؟ به گمونم این همه مهربونی هواییم کرده. خیلی خوب بود مهربان. خیلی.
خدا آدمای باقی مونده ی دنیا رو حفظ کنه که عاشقی یادشونه. خدا مامانای مهربون تیز بین نویسنده رو هم حفظ کنه که گرم نگه داشتن محفلو یادشونه.
خدا آقا داداش و داداش کوچیکه رو هم سالم و سعادتمند بداره
اول خداقوت ب خودتون، دوم خداقوت ب این مردا ک عاشقی کردن بلدن ن تو حرف بلکه در عمل،
چقدر خوب که هنوز هستن مردای اینجوری..
چه خوب که هنوز محبت هست...
چه خوب که نوشتی...دلم تنگ شده بود برای نوشته های خوبت...
چقدر خوبه حتی خوندن ازهمچین محبتی بین یه زن و مرد
چقدر خوب و آرامش بخشه حضور همچین آدمهایی
مهربان عزیز
قدم نورسیده مبارک. برای شما و پسر کوچولوهاتون و همسر گرامیتون سلامتی و سعادت آرزو میکنم.
بابت نگاه انسانی و دقیقتون به جزئیات و روزمرگیها و همینطور قلم شیوایی که دارید، از صمیم قلب بتون تبریک میگم.
قدم نو رسیده مبارک
از دیدن محبت بی ادا و اطوار و بی تظاهر آدما یه حس آرامش توام با یه ذره حسرت بهم دست میده.
چه خوب که نوشتین.
آخــــــــی عزیزم با دیدن عکست ذوق کردم واقعا این پست پر از حس خوب که تو این شرایط سخت بعد از زایمان نوشتی برام خیلی باارزش بود...کلی انرژی گرفتم...راستی تبریک بایت ورود نیما کوچولو به زندگیتون...
سلام مهربان عزیزم ، خوبی دختر ؟ چقدددر خوشحالم که مینویسی ، با این همه مشغله که الان داری ، امیدوارم یالم و شاد و پر حوصله باشی ، گل های کوچولوتو ببوس
عالی بود مهربان دمت گرم خیلی خوب بود
دلم از همان چای خواست ، چایِ آن مرد
سلام عزیز دلم. حالت خوب است؟
من که بی تعارف از حسودی مردم. غبطه مبطه و این حرفها سر خودمان را شیره مالیدن است!
دلم برای نوشتنت تنگ شده بود خوشحال شدم صفحه رو که باز کردم و دیدم نوشتی چقدر خوب که بعضیا بلدن محبت کردنو...لقمه درست کردنو.....خدا حفظشون کنه
خوش به حال اون خانم. زنده باشه این مرد بزرگ... خیلی بزرگ...
*حضورت اینجا رو خوش رنگ تر میکنه
چقدر خوشحالم که پست گذاشتی مهربان، توی اینستا تبریک گفته بودم ولی الان بازم میگم چون خیلی خوشحالم... مبارکه عزیزم:*
یه لحظه فک کردم اون سرهنگ بازنشسته ی جانباز ِ تاکسی ران بابای خودمه، اون سالهایی که تازه بازنشست شده بود و راننده تاکسی شده بود و صبح هایی که مامان بود و مریض بود و ما صبح بیدار میشدیم می دیدیم بابا داره لقمه میذاره دهن مامان :(
قدم نورسیده خیلی مبارک باشه مهربان عزیز ... ان شاالله قدمش براتون پر از خیر و برکت باشه و همیشه هر دو تا دسته گلت سالم و صالح باشند در پناه پروردگار یکتا ...
مثل همیشه زیبا و تأمل برانگیز نوشتی ... ممنون ...
big like
ای بابا...مهربان جان...منتظر بودیم از تولد نیما و واکنش های مانی جون بنویسی ...
از اینروزای خیلی خاص ات...
ممنون.
سلام مهربان جون عزیز ما مرسی که با مشغله های گل پسرا بازم نوشتین
چقدر این مردها اینایی که حواسشون به همه کارای خانمشون هست خوبنننن خدا حفظشون کنه
بابت تولد گل پسر هم خیلی خیلی تبریک میگممممممم انشاالله که نیمای عزیز ما همیشه سالم و خوشحال و موفق زیر سایه ی شما و بابک خان و خان داداش قشنگش زندگی کنه
انشآلله که آقا مانی و نیما کوچولوی ما هم مثل شما و بابک خان از آدم های خیلی خوب و دوست داشتنی روزگار میشن و میشن مرد هایی که عشق و محبت و دوست داشتن و میفهمن و خیلی خوب بلدن به دیگران محبت کنن چون یه مامان مهربون و یه بابای عاشق دارن و خوبی و خوبی کردن توی ژنشونه خدا خانواده عزیز چهار نفرتونو در پناه خودش حفظ کنه
ممنون از جناب سرهنگ مهربان و ممنون از شما که توی این شرایطی که هستید باز هم لطف دارید و مهربانی میکنید و برای ما مینویسید
خیلیی شرین بود خوندنت...
اینجا تو رو کم داشت بانو...
با وجود همه تفاوت های دنیا و عقیده هامون اما عزیزی...
دوست داشتن،تفاوت حالی اش نمیشه...
قشنگ بود .
کلآ بده بستان زیبائیست این نوع از توجه و حواسم بهت هست ها.
مهربان جان بدنیا اومدن نیمای کوجولوی دلپذیر را بهت تبریک می گم با امید اینکه چمع خانوادگیتون سالیان سال برقرار و شادمان باشه.عکس زیباش رو دیدم و کیف کردم.
سلام مهربان خانوم . خسته نباشی از بچه داری و و تولد نیما کوچولو هم مبارک .
سلام. قدم نو رسیده مبارک.
چقدر حس خوبی داره این مدل توجه ها :)