هفتگ
هفتگ

هفتگ

پسر


پسر


 

 

یه پسر، حدودا 14 ساله ،قیافه کاملا شر ،یه واکمن و چندتا کتا ب تو دستش گرفته و سرش پایینه، سعی میکنه به  یه جوان 24 یا 25 ساله  که یجورایی معلمش بوده یه چیزی بگه .

معلم با  موهای ژولیده  لباس خاکی با چشم  نمناک با یه  لبخند تلخ پشت میز نشسته بود .............


پسر  با خودش فکر می کنه از اول هم نباید حرف دلمو بهش می زدم مثلا چکار کرد برای خواهرم ..... این هم مثل همون مرتیکه ایی که  ناکارش کردم فرستادمش بیمارستان پسر دیگه ،.....مامان راست میگه ... "هر دفعه هم میگه درست میشه زمان میبره ... " زمان می خواد بیشتر با خواهرم لاس بزنه  عوضی....


روبه معلم می کنه چشماش که به چشم معلم میافته سرشو میندازه پایین ... آخه همین  معلم اونو از اون هچل زندان درآورد، .....ضامن  شد رفت رضایت اون مرتیکه رو با پول و حرف گرفت   .. همین معلم بود که بابای معتادش حرف زد تا درسشو بخونه .... اومد تو کوره آجر پزی  حقشو از صاحب کارش گرفت ... اون کاری کرد اون همه ارازل اوباش دست از سر خانواده و خواهرش  بردارند...

ولی باز یاد حرفهای مامانش افتاد و به  نیت پلید معلمش فکر کرد  با خودش گفت  : فوقش برمی گردونه تو همون هلفدونی که بودم ... برای همین محکم گفت ...


"بیا .... این  هم آتاشغالات ... فکر کردی ما خر این چیزا میشیم اگه می خوای منو برگردونی زندون هم برگردون  ....اصلا می خوای این دفعه  تو رو هم ناکار کنم ...."


معلم دستی تو مو هاش میکشه با یه نفس عمیق میخواد حرف بزنه که پسر لوازم پرت میکنه رو میز و میگه  ...بیا  بینیم بابا... از اتاق خارج میشه ...."

 

مادر پسر

 

 

وقتی لنگه کفش پرت کرد سمت پسرش  و چهار تا لیچار و چهار تا نفرینش کرد آرومتر شد ... از دیشب که دخترش بهش گفته بود این آقا معلم موقع ریاضی درس دادن بد جور به  سینه هاش نگاه میکنه وچند باری هم انگولکش کرده ،هر چند دقیقه یه بار پسرشو نفرین میکنه 

با خودش فکر می کرد چه ساده بوده که فکر می کرده  دخترش گلوی این اقا معلم گیر کرده ، میاد با یه پسر که 10 سال کوچیکتر از خودشه دوست میشه، کمکش می کنه، خرجش می کنه ،کادو گرون می خره ،فکر کردم مرد و می خواد  ازدواج کننه ، ای بابا ازدواج کدومه این دیده ما بی سر پناهیم این دختر ام بلگه بازه خواسته یه حالی هم بکنه

بعد با خودش گفت :همین مرتیکه آقا معلم شوهرمو انداخت گوشه کمپ باز پروری .. حالا معتاد بود که بود  اما سایه خونه بود ....بعد بلافاصله یادش افتاد با چه آشغالی داره زندگی می کنه آروم  افتاد به زانو و نشت زمین دستشو گذاشت رو سرش ....از ته دل گفت خدا لعنت کنه مرد.. هق هق زد زیر گریه ....

 

پدر پسر


 

معلم دو دستی یقه شو گرفته بود چسبونده بودش به دیوار... داد میکشید ...


"اخه الاغ وقتی اون مرتیکه ساقی ،فقط جنس دست دخترت میده یعنی چی؟؟ ... خری یا خودتو زدی به خری ... مواد میخوای ؟  ...بیا این پول ... چرا خودت میری دنبال مواد ،با لگد پرت می کنند بیرون ؟.....لا مذهب فکر کن به تو هم میشه گفت مرد ....

بعد به  پسر چارده ساله ات تو محل بگن که خواهرتو فلان، خواهرتو بهمان ، که اونم با شیشه نوشابه شکسته بیوفته تو جون دادش کوچیکه ساقی محل ؟ کارش برسه به زندان .....خاک برسرت ..."

میدونی دخترت با همون اقا حشیش مصرف می کنند ....می دونی... میدونی یانه ....


دیگه حرفهای معلم نمی شنید ....وقتی این حرفهارو میشنید گوشش داغ میشد ولی انگاری توانی تو بدنش نبود ... لرزون گفت: نه بابا کاری باهاش ندارند میگن این طوری خطرش کمتره ....

اصلا تو چی می خوای بچه ام خبط کرده ،گرفتنش، خودم رضایتشو می گرفتم .. تو چی میگی لعنتی  آخه چی میخوای از جون من ، اینو گفت زار زار گریه کرد .....

 

خواهر پسر


 

معلم  خیلی اروم و خیلی معمولی می پرسه  :مواد مصرف  می کنی 

دختر خونسرد تر ازمعلم میگه : این رو تو کتاب ریاضی نوشتند ...

معلم : نه ننوشتند ولی می دونی من واسه چی اینجام

 دختر :برای اینکه داداشم فضوله ... 

معلم : اون چیزی بهم نگفته اصلا نمی دونه ...

دختر :چیزی نیست که بدونه 

معلم پس پیش اون پسره واسه چی می ری  

دختر :با بابام می رم  ..

معلم اون روزا که تنها می ری...

دختر : چی میشد مثل این دو ماهی که اینجا پلاسی فقط ریاضی درس بدی ... اصلا گم شو نمی خوام ریاضی بخونم ...

معلم : خیلی خوب خودم حسابشو می رسم درست عین بابات

دختر سکوت میکنه با خودش فکر می کنه فردا به مامانش بگه که این بهش نظر داره به دوست پسرش بگه یه حالی به جوجه معلم بدن



معلم :


 

وقتی چوب تو سرش خورد  افتاد زمین ،  بعدش   دو تا لگد خوردتو شکمش ، بیشتر از اینکه درد بکشه ،سوخت ..

اونایی که زدن تنها گفتن دفعه بعد می کشیمت  و پریدن پشت موتور  رفتن ... ولی معلم هموجا نشست با خودش فکر کرد تو این 6 ماه چی به این خانواده داده و چی  ازشون گرفته ، شاید اون پسر تو زندان ایمن تر بود شاید اون پدر بیرون مفید تر بود شاید اون دختر برای اینکه کتک به تن من بشونه تنشو به خیلی چیزها سپرده ....

 

آروم پا شد رفت دفترش ...با همون لباسهای خاکی پشت میزش  نشسته بود که پسر وارد شد یه واکمن چند تا کتاب تو دستش چشمش که معلم افتاد سرش انداخت پایین چند لحظه ایی سکوت کرد با جدیت سرشو اورد بالا گفت :


بیا .... این  هم آتاشغالات ... فکر کردی ما خر این چیزا میشیم اگه می خوای منو برگردونی زندون هم برگردون  ....اصلا می خوای این دفعه  تو رو هم ناکار کنم ...."


معلم دستی تو مو هاش میکشه با یه نفس عمیق میخواد حرف بزنه که پسر لوازم پرت میکنه رو میز و میگه  ...بیا  بینیم بابا... از اتاق خارج میشه ...."




+ این داستان واسه سال 90 بود خودم دوستش داشتم ،گفتم شاید شما هم خوشتون بیاد ....دوباره اینجا منتشرش کردم 

   اگه تکراریه معذرت می خوام .



دوستتون دارم آخر هفته خوبی داشته باشید




نظرات 13 + ارسال نظر
ایکس پنج‌شنبه 7 خرداد 1394 ساعت 21:56

چه معلم مقدسی!
یه ملت بد و یه معلم اینقد پاک و خوب!!!
البته روابط انسانها خصوصا انسانهای کج کردار خیلی پیچیده و ترس آوره....
قل اعوذ برب الناس... الذی یووسوس فی صدور الناس... من اجنه والنااااااااااس !!!

واقعا اعتیاد بلای خانمان سوزیه معتاد جماعت بد نیست مجبور بد باشه

نورا جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 00:12

چقدر قشنگ و غمگین بووود چقدر بعضی ها قدر نشناسن واقعا:-(:-( دلم واسه آقا معلمی که واسه ثواب کردن کباب شده سوخت:-(:-(:-( شاید حق با آقا معلم باشه واقعا شاید تغییر و بهتر کردن شرایط از نظر ما فقط قضیه رو بدتر کرده گاهی اوقات آدم واقعا میمونه که چی درسته و چی غلط:-(

خیلی وقت ها کارها رو نباید به بد خوب تقسیم کرد باید بگیم خوشایند نا خوشایند

رها آفرینش جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 00:23 http://rahadargandomzar.blogsky.com

این نحوه ی داستان پردازی رو خیلی دوست دارم...وقتی داستان از دید چند نفر جدا جدا دوباره ساخته و پرداخته میشه و هر کس از دیدگاه خودش موضوع رو روایت میکنه...یه حس راز آلودی در هر اپیزود وجود داره که خوندنش رو جذاب تر میکنه...و در آخر شما می مونید و حدسها و پیش داوریهای عجولانه ای که بعد از خوندن آخرین اپیزود همه اشتباه از آب درمیان...

مرسی ممنون

پروین جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 06:05

خیلی قشنگ بود. با کامنت رها کاملا موافقم.
من ایران که بودم کارم ادیت دستنوشته های نویسندگان بود قبل از رفتن برای چاپ. این باعث شده علاوه بر حساسیتی که معمولا همه دارند یک جور خاصی شاخکهایم نسبت به غلط های دستوری و املایی نوشته ها حساس باشد. سرت حتما شلوغ است، اما خیلی حیف است که نوشتهء به این زیبایی را بازخوانی نکرده گذاشتی اینجا
موفق باشی دوستم

قبول دارم پروین خانم حق باشماست باید بیشتر وقت بزارم و جمله بندی درست کنم مرسی که خوندید

باران جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 10:55

خیلی خوووب....
می شه ی فیلم کوتاه ازش ساخت ؛)

اصلا نوشته شد که فیلم کوتاه بشه که نشد

تیراژه جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 12:52

خوب آخر هفته مون رو ساختی با این پستت پیرزاده جان ! خوووووب ..

ای وای من تیرا جان ببخشید غمگین بود

رها جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 13:48

عااااالی...
ممنون

مرسی که خوندید

صومعه شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 10:37

این داستان رو دوس داشتم

ممنون

اجاره نشین شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 11:06

سلام
بسیار عالی و خوب آرش پیرزاده عزیز!
فقط لطفا یه فکری به حال این چهارشنبه ها بکنید. خواهش می کنم مسئولین یه فکری بکنند.

ممنون از اینکه داستانم خوندید ....اجاره نشین عزیز اپارتمان های هفتگ کاملا مستقل عمل می کنند این آپارتمان الی ابد تا زمانی که وبلاگ باشه برای خانم اکبریه ... مگر اینکه خودشون تمایل نداشته باشند و آپارتمانشون واگذار کنند .... واقعا اگه دوست ندارید نوشته های ایشونو چهار شنبه ها رو نخونید ....

من شخصا نوشته های ایشون دوست دارم و چهار شنبه ها رو از دست نمی دم ....
ببخشید چون مطرح کردی بزار نظر خودمو راجع اتفاق دیروز بنویسم هم خانم اکبری و هم رها خانم منظوری نداشتند و دچار سو برداشت شدن .... این اتفاق هرز گاهی می افته .... چون نویسنده لحن جمله بندی شو نمی تونه بنویسه و خواننده نوشته رو با هر لحنی که دوست داره می خونه .. رها خانم واقعا منظوری نداشت و خانم اکبری هم گفت این یه قسمتی از روز نوشت زندگیش بود و لزومی نداشت دست کاریش کنه تا شبیه داستان نقطه اوج داشته باشه و منسجم باشه و غیره

یه نکته دیگه راجع به خانم اکبری هست ..... موقعی که هفتگ راه افتاد تمام نویسنده ها با هم دوست بودن و هستند یعنی یه سری دوست که با هم سالیان دوستنند تصمیم گرفتن هفتگ راه بندازد وقتی بابک چهار شنبه ها رو خالی کرد ما می تونستیم یکی از دوستانمو دوباره دعوت کنیم .... ولی تصمیم گرفتیم رفیق بازی بزاریم کنار و کسی بگیم بیاد که قلم خوبی داشته باشه نه دوست صمیمی ما باشه ....
شما کامنت ها رو فراموش کنید و نوشته های ایشون بخونید یه سر به صفحه فیس بوک ایشون بزنید با دنیایی از نوشته های بی نظیر دست پیدا می کنید

من همین جا از همتون خواهش می کنم خیلی سخت نگیرید
ما به عشق شما می نویسیم والا تو سررسیدمون هم می تونستیم بنویسیم
وقتی با کامنت یا مطلبی رو برو می شید که احساس می کنید نا خوشاینده با خودتون بگید حتما منظورش چیز دیگه ایی بوده یا بگید منظور منو متوجه نشده ... واقعیت اینکه اهالی هفتگ هیچ کدوم نویسنده حرفه ایی نیستند و فقط علاقه مندن به این حرفه اند ....و اکثرا هم روز نوشت و عقایدشونو می نویسند ....خوب طبیعییه که در خیلی از موضوع ها با هم هم عقیده نباشیم ....
بازم ممنون که دغدغه ذهنتو مطرح کردی ....

الهام شنبه 9 خرداد 1394 ساعت 23:17 http://elham7709.blogsky.com

چه داستان زیبایی، بارها برگشتم به عقب و دوباره خوندمش.
خسته نباشید.

مهشید.. یکشنبه 10 خرداد 1394 ساعت 11:32

سلام..
قشنگ و ملموس بود...

آرام دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 10:05

سلام
داستانو خوندم ...متاثر کننده بود ولی خب لذت خوندن قلم شما رو نمی تونم کتمان کنم ...جدای ازین تعریف و تمجیدها که دوستای دیگه گفتن و می شه تکرار مکررات می خواستم بگم آرش خان لبخند این خانومی که یه قسمتیش توی عکستون افتاده چقدردلنشینه... خواستم اینو گفته باشم همین ...

سیمین سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 08:21 http://ariakhan.persianblog.ir

دوست داشتم داستانتونو
من نوشته های شما و مهربان جانو خیلی دوس دارم ولی فوق العاده در کامنت گذاری تنبلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد