هفتگ
هفتگ

هفتگ

نگار

سوم دبیرستان بودیم... یک دوست جون جونی داشتیم که قد موهای سیاهش به پایین کمرش می رسید و چشم های درشت و قشنگی داشت... با یکی از پسر های محلشان دوست شد... پسرک یک جوری بود.... استایلش مثل قهرمان های فیلم های ایرانی قدیم بود... یک جور رو مخی راه می رفت و حرف می زد و به شدت از خود متشکر بود... این جناب داش آکل صفر تا صد مخ نگار را زد...  اولش شوخی و بچه بازی بود ولی از یک وقتی دیدیم دیگر نمی شود با داش آکل شوخی کرد چون نگار اخم هایش می رود توی هم... یک تیریپی داشتند که آن روزها که برای هم توی یک دفتر می نوشتند. نوشته های داش آکل را نگار سر کلاس و زیر میز می خواند و نوشته های نگار را داش آکل توی برجک نگهبانی حین خدمت... نوشته های نگار که چه عرض کنم نوشته های من!  دفتر که می رسید دست نگار سریع قیافه اش یک جوری استرسی می شد و باز چه کنم چه کنم ها و آخه من چی بنویسم هایش شروع می شد و من قبول کردم به جایش نوشتن را ... هر چند فکر نمی کردم که یک پروسه طولانی باشد... به گمانم به یکی دوبار و نهایت ده بار ختم می شد ولی زهی خیال باطل که تمام سال تحصیلی و تمام تابستان و یک عالمه وقت بعد تر من هنوز داشتم برای داش آکل نامه می نوشتم تا بالاخره سربازی کوفتی اش تمام شد ... یادم هست که دستخط اش خوب بود از این خط های روون و درشت، نگارش نوشته هایش هم خوب بود ولی بدترین قسمت نوشته هایش زورگویی و امر و نهی هایش بود.... خودم را وقت پاسخ دادن می گذاشتم جای نگار با همان چشم های درشت و معصوم و عاشق وگرنه اگر قرار بود من جواب آن همه هارت و پورت و حق داری و حق نداری را از زبان خودم بدهم حتما با پررنگ ترین خودکارم می نوشتم: خفه!  البته ناگفته نماند من فقط دفتر را می خواندم تا بدانم چی جواب بدهم وگرنه صاف توی دفتر نمی نوشتم ...  توی برگه می نوشتم و نگار با دست خط خودش پاک نویس می کرد...

الان که یادم می افتد خنده ام می گیرد ... از سوتی هایی که چند بار نگار داده بود چون خوب یادش نبود نوشته ها رو ... از تعریف هایی که داش آکل از نوشته های نگار می کرد ... از دفعاتی که توی نوشته هایش اصرار داشت کسی جز نگار نوشته هایش را نخواند .... نمی دانم شاید کار درستی هم نبود ولی خب من آن روزها هیچ آینده خاصی برای آن رابطه نمی دیدم... ولی گویا خودشان می دیدند ... سوم رو تموم کردم و رفتم پیش دانشگاهی.... پیش رو تموم کردم و شروع کردم واسه کنکور خوندن.... دانشگاه قبول شدم و شدم دانشجو ولی نگار همان جا توی سوم جا ماند.... من پشت همان نیمکت ها نگار را جا گذاشتم با همان پسرک یک جوری...

به خاطر مجموع واحد های افتاده اش نتوانست حتی دیپلم اش را بگیرد ... و همان وقت بود که داش اکل از سربازی برگشت با جیب خالی و اخلاقی گند و یک عالمه صفات منفی دیگر به خواستگاری اش آمد... مثل داستان های فهیمه رحیمی.... نگار بعد از ازدواج گم شد.... غیب شد.... نه کسی آدرس خانه اش را داشت نه شماره... هیچی ... گاهی بچه ها به منزل مادرش زنگ می زدند ولی دست به سر می شدند.... دیشب حین چت های آخر شب وایبری با رفقای دبیرستانی یکی گفت : نگار جدا شده....

از دیشب قیافه ی نگار جلوی چشمامه... هی تلاش می کنم توی تصوراتم دوازده سیزده سال بکشم روی قیافه آن روزهایش و حالایش را حدس بزنم... رنگ موهایش را تغییر می دهم .. یه کم شکسته اش می کنم ولی نه ... هیچ کدام به دلم نمی نشیند ... باید خودش را ببینم.... باید بهش بگم دختر ما اشتباه بچه گانه ای کردیم .... تو باید خودت جواب آن بکن نکن ها و غرغرها رو می نوشتی... تو باید خودت برای جواب دادن به نگاه از بالا پایین اش به ذهنت فشار می آوردی شاید یک جور دیگری می شد همه چیز.... تقصیر من هم هست البته.... یکبار اگر یک خفه ی بزرگ روی جلد دفتر با دست خط خودم نوشته بودم، حتما آن کوه غرور و مجسمه ی اعتماد به نفس حسابی به تریج قبایش برمی خورد و رابطه شان به هم می خورد.... شاید اگر یک جوری می فهمید که من وسط خط به خط حرف هایش چهارزانو نشسته بودم الان همه چیز فرق می کرد.... ولی خب تمام اینها فقط اگر و ای کاش هایی بی فایده اس و دییگر هیچ !

نظرات 17 + ارسال نظر
سهیلا دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 18:46 http://rooz-2020.blogsky.com/

مهربانم خودتو سرزنش نکن.
بهرحال هرکسی یه سرنوشتی داره...
و اگر که کسی بهرنحو نتونه حرف دلش رو بزنه و این مهارت رو یاد نگیره باهرکس دیگه هم میبود ،بازهم همین بودسرانجامش...

ممنون سهیلا جان...
راستی دیروز یادتون بودم... اگه گفتی چرا؟
آبلیموم تموم شد

خانم توت فرنگی دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 20:31 http://pasazvesal. blosky.com

شایدها و ای کاش ها زیاده اما این وسط شما تقصیری نداشتی حتی اگه باعث بهم خوردن رابطه اشون می شدین چون طعم با هم بودن رو نچشیده بودن محکومتون می کردن به دخالت بیجا! شای همین پایان واسشون یا بهتره بگم واستون بهتر بود

من که خیلی خودم رو مقصر نمی دونم... نگار هم سنی نداشت ... شاید مقصر خانواده اش بودن... البته الان دیگه دنبال مقصر گشتن بی فایده ترین کاره

زهرا.ش دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 20:50 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

مهربان جان دست مریزاد!
بجز یکی دو جا که نوشتار رسمی و شکسته قاطی شد بسیار روان و لذت بخش بود!
این طور فکر نکن عزیز جان!نگار خودش داش آکل رو دید و عاشقش شد
بعنوان سنگ صبور چندین دوست شکست عشقی خورده این رو می گم که اظهار ناراحتی و مخالفت شما وسط ماجرای اون دو نفر هیچ رنگ و معنی نداشت
خود نگار باید می فهمید که نفهمید
و به حرف های شما هم هیچ اهمیتی نمی داد
اصلا از کجا می دونین نگار بخاطر رفتارهای بالا به پایین داش آکل ازش جدا شده هان?
راستی!تولد داداش بزرگه مبارک
آرزوی سلامت و خوشبختی!

من بزرگترین مشکلم توی ویلاگ نویسی همین قاطی شدنه رسمی و غیر رسمیه... کلا نمی تونم تصمیم بگیرم با کدومش بنویسم.

ممنون از محبتت

رها آفرینش دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 21:55 http://rahadargandomzar.blogsky.com

منم اولین فکری که به سرم زد این بود که از کجا معلوم اونچیزی که به نظر شما باعث جدایی شون شده واقعا درسته؟
شاید به هزار و یک دلیل دیگه جدا شده باشن...الله اعلم!
.
.
.
پسرهای گلت رو ببوس،دیروز یه پسر بچه همسن مانی دیدم که داشت به زووووور خودش رو از بغل مامانش بالا میکشید،یه دفعه یادتون افتادم

فرنوش دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 23:31

ما آخرین مقصر اشتباهات خودمونیم همیشه.
ممنون که به این خوبی مینویسی

ارش پیرزاده دوشنبه 18 خرداد 1394 ساعت 23:50

مرسی مهربان. عالی بود مثل همیشه

خوانندۀ قدیمی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 00:02

سلام و احترام
مثل همیشه خوب و سلیس، ممنون مهربان بانو
اگر شما "هفتگ" رو زنده نگه دارید!

مهرداد سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 01:16 http://foogh.blogsky.com/

سلام و علیکم
ما رو باش که دیروز عزممون رو جزم کردیم رفتیم با
مادر همسر اینده مون صوبت کردیم
ازش خواستم زودتر همسر اینده رو به دنیا بیاره تا
زودتر بزرگ شه تا با هم بریم زیر یه سقف و بعدشم
هفت تا پسر و دیگه دیگه
حالا این رفقای هفتگی
این مجردان سابق
این متاهلان متعهد
این پدران پا در هوا
به خاطر یه دوتا بچه همچین پیچوندن و دم از سر شلوغی
می زنن که ادم اصن قید هر چی زن و زندگی و بچه مچه رو می زنه و خلاص
بابا دست مریزاد
بابا درود بیکران
بابا شیر مادر حلال
الحق که سه دونگ همشهری هستی
ای مادر دو پسر
ای همسر مرد خسته
ای که هفتگ رو تنها نذاشتی
همانا که روسفیدمون کردی
همانا که بهشت زیر پای مادران است

ویژه قابل توجه کسی که بی توجه با دخترکان خارجی حشر و نشر داشته و این موضوع را نیز در اینستای خود به انتشار گذاشته است. اخ اخ اخ اخ

عاطی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 01:17 http://www-blogfa.blogsky.com

بسیار عالی و زیبا

پروین سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 06:37

باز خدا را شکر که نماند و نسوخت و نساخت. جدایی آخر راه زندگی نیست. امیدوارم هنوز به همان زیبایی باشد ولی عقلش بیشتر!! عاشقش شوند عاشق شود و طعم خوشبختی را بچشد.

مرجان اکبری سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 08:47

طلاق همیشه هم بد نیست . آدما باید خودشون بفهمند اشتباه کردن ،شاید نگار هم باید تمام این راه رو می رفت تا بفهمه اشتباه کرده ( البته اگر فرض رو روی این بذاریم که خودش خواسته جدا شه )

دل آرام سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 09:23 http://delaramam.blogsky.com

نمیدونم چرا هیچوقت این مدل عشق ها و دوست داشتن ها توی کتم نمیره. اینکه یکی زور گو و آقا بالا سر داستان باشه و اون یکی مظلوم و معصوم... به قول تو اما و اگر ها و ای کاش ها بی فایده است اما کاش واقعا خانواده اش محکم تر سر این موضوع می ایستادن...

هدی سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 09:52

خیلی خوب مینویسید مهربان عزیز
دم شما گرم که همیشه به مخاطباتون احترام میزارین و تحت هر شرایطی مارو از خوندن نوشته هاتون محروم نمیکنین.
امیدوارم که همیشه نوشته هاتون چراغ اینجا رو روشن نگه داره

افروز سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 10:00

خوشحالم که هستی و مینویسی

leva سه‌شنبه 19 خرداد 1394 ساعت 10:15

حالا که جدا شده به جمع دوستای دبیرستانیش بر میگرده وقتی رفتین دیدنش حتما درباره ش برای ما بنویسین...
این پست شما منو برد به دوران دبیرستان و راهنمایی و دوست صمیمیم نگار که او هم با پسری یا پسرهایی دوست شد و رابطه مون قطع شد الان دوست دارم بدونم سرنوشتش چی شد... توی شبکه های اجتماعی هم نتونستم پیداش کنم، شاید اونم مثل نگار خانم شما بعد از ازدواج غیب شده

نبات چهارشنبه 20 خرداد 1394 ساعت 08:15 http://be-live.blogsky.com

چقدر طفلی و بی گناه اند این دخترهای عاشق شده پیش از موعد غالبا زیبا .... دلباخته پیش از شناخت و درک زندگی ...

سمیرا شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 08:10 http://nahavand.persianblog.ir

کاش نگارو پیدا کنی و برامون حرف بزنه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد