هفتگ
هفتگ

هفتگ

نی

روزهای زوج با پدرم می رم فیزیوتراپی،  امروز  فیزیوتراپی "بلع " داشت ...  

دکتر یه لیوان نصفه آب اورده بود و به پدرم می گفت سعی کنه با نی آب بخوره ... 

بنده خدا پدرم هر چقدر تلاش می کرد نمی تونست ، آب تا نصفه بالا می اومد و درست تا دم اونجا که "نی " کج میشه ، بعد بر  می گشت سر جاش ... 

دکتر می گفت ربط به نفس کشیدنش داره و باید تلاش کنه تا بتونه ،   هی انجام داد هی نشد دکتر کمی محکم گفت "  تلاش کن آقای پیرزاده " و گیر داد که باید حتما موفق بشی و پدرم خیلی تلاش کرد و خلاصه یه بار آب رفت بالا  ،که هم من و آقای دکتر باهم گفتیم " آباریکلا "........پدرم وقتی صدامو  شنید آروم  سرشو اورد بتلا و نگاهم کرد .... خوشحال نبود ،  ناراحتم نبود ... فقط یه 5 ثانیه تو چشمام نگاه کرد و بعد دکتر با دستورات بعدیش این ارتباط قطع کرد 


ناخدا گاه یاد اون روزی افتادم  که با مهناز نشسته بودیم وتلاش کردن هانا رو میدیدیم برای اینکه بتونه با نی نوشابه بخوره ،....... اون روز درست مثل امروز چند بار نی تا نصفه پر شد و برگشت و خلاصه موفق شد  دقیقا همین جمله رو به ها نا گفتم " آباریکلا " 


تقابل این دو تا موضوع واسه من خیلی تلخه همیشه ،   

ولی امروز به این فکر کردم تو پس نگاه پدر من چی نهفته بود ...

پدر من با هانا خیلی فرق میکنه ،  شاید واسه اون این اتفاقات تلخ تره 


موقع برگشت توو ماشین بهم گفت سری بعدی با مامانت میام  تو برو به کارات برس 

نظرات 17 + ارسال نظر
آرام پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 21:11

ای جاااانم نچتوو نگاهشون یه چیزیه که جیگر آدمو میسوزونه... امیدوارم حالشون بهتر شه

رها آفرینش پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 21:50 http://rahadargandomzar.blogsky.com

وای آقای پیرزاده خیلی تلخ و گزنده بود این نوشته...
ایشاله بهتر و بهتر بشن،چقدر سخته دیدن تحلیل رفتن پدر و مادرها...

n پنج‌شنبه 21 خرداد 1394 ساعت 22:51

بمیرم

الهام جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 00:46 http://elham7709.blogsky.com

خدا بهشون سلامتی و عمر طولانی بده.
سخته،اما این چرخه زندگیه، زمان از یه جایی به بعد معکوس میکشه و همه بزرگترا کودکی در قالب پیری میشن، و این اتفاق برای همه آدمها به نوعی میفته.

ترنم جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 01:08 http://www.nofault.persianblog.ir

چه مقایسه پر مفهومی...انشالا به زودی سلامتشون رو بدست بیارن

پریسا شین جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 01:49 http://parisa.blogsky.com/

و بابا من ناخوآگاه با خوندن این نوشتتون اشک در چشماش جمع شد

آرزو شفا همه بیماران ... آرزومندم

تیراژه جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 02:01

به قول کلاریسِ زویا پیرزاد ؛ ور بدبین ذهنم میگه حس حقارت داشتند ، ور خوشبین میگه از نگرانی و هیجانت ناراحت شده اند .
امیدوارم به زودی بهبود پیدا کنند و همیشه سلامت باشند پدر گرامی ات و همه ی پدرهای خوبمان

خورشید جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 02:26

خدا همه ی بابا ها رو حفظ کنه..

عاطی جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 02:42 http://www-blogfa.blogsky.com

ای باباااا


ایشالا سلامت باشن

زهراک جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 05:54

مهم ترین دغدغه ی پدرومادرها امیددادن به بچه هاشونه
اخرقصه ی ادمهاچه تلخه!!!!

فرشته جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 09:05 http://www.surushaa.blogfa.com

ای وای.......

امیدوارم خیلی زود سلامتیشونو به دست بیارن...

خانم توت فرنگی جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 10:16 http://pasazvesal.blogsky.com

اینکه گفتن دفعه بعد با مادرتون میرن... این خیلی حالشون رو وصف می کنه

انشاالله به زودی سلامتیشون رو به دست بیارن

بشرا جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 22:29 http://biparvaa.blogsky.com

آخی... چقدر غم انگیز بود... انشالله که بهتر بشن.

سپیده جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 23:56

و چه تلخ است که بزرگ شدن ما به قیمت پیر شدن پدر مادرهایمان تمام می شود...
عجب دنیای...

طاها شنبه 23 خرداد 1394 ساعت 00:20 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

امیدوارم هرچه سریعتر بهبودی حاصل بشه

سلامت باشید و شاد

پروین یکشنبه 24 خرداد 1394 ساعت 00:27

چقدر غم انگیز بود :((((((
متقاعدشون کنین که باز هم با شما برن. نذارین تو دلشون بمونه.
دلم آتش گرفت. خدا شفای کامل بهشون بده ایشالا. زود زود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد