هفتگ
هفتگ

هفتگ

سلام مهمان این جمعه هفتگ آقای  پیروز صفائیان هستند .






از وقتی یه بچه خیلی خیلی کوچیک بودم خیالپرداز بودم. تو خیالاتم همه چیز داشتم و همه کار میتونستم بکنم. یه کشتی بزرگ داشتم که تا آخر دریاها میرفت، یه هواپیما داشتم که از روی همه آسمونها رد میشد، یه سفینه داشتم که رفتن به ماه کار کوچیکش بود. بعضی وقتا خودم تنهایی پرواز میکردم، بعضی وقتا غیب میشدم یا زمان رو می ایستادوندم!

میگن "وصف العیش، نصف العیش" ، خیال و تصور هر چیزی نصف لذت از اونه. منم گرچه هیچی نداشتم، اما از چیزایی که هیچکس نداشت، یه نصفه داشتم و اون نصفه شاید از اصل کل همه چیز شیرین تر بود برام.

خیالپردازی شاید عادت کودکانه ایه که تمام میشه، اما برای من ادامه دار بوده و همیشه همراهمه. درست مثل هیچی نداشتن که اونم همیشه باهامه و ولم نمیکنه. بخوام نیمه پر لیوان رو ببینم باید بگم خوبه که این همه خیال رو دارم که از هر چیزی که ندارم دستکم یه نصفه داشته باشم، یه نصفه خیالی و شیرین.

اما الان تو این سن و سال دیگه کودک نیستم که غرق خیال بشم، رویاهام رنگ و رو و جلای قبلی رو نداره ودیگه اونقدر شیرین و بزرگ نیست. خودم بزرگ شدم و رویاهام کوچیک!

اون روز هم داشتم یه خیالپردازی کوچیک میکردم که اگه یه وبلاگ داشتم چنین و چنان میکردم و این داستان رو مینوشتم اون قصه رو تعریف میکردم. همش هم سعید تو ذهنم بود، همون که کلاس چهارم همکلاسم بود، همون هیکلیه، درشته که باباش شهید شده بود، درسشم خوب نبود. گفتم اگه وبلاگ داشتم داستان اونو مینوشتم، داستان اون روزی که تنبیهش کردن، بعد هم گریه کرد، آخرشم رفوزه شد.

آخه یکی نیست بگه وبلاگم چیزیه که تو نداری؟! آخه اینم پولیه، خریدنیه؟؟!

اما عادت کردم به نداشتن، انقدر هیچی نداشتم که اگه کل دنیا رو هم مفتی بهم بدن، نمیگیرم، فک میکنم میخوان سرم کلاه بذارن و دردسر برام درست کنن. تازه این فکرا رو هم نکنم، اصلا نمیتونم بگیرم، بگیرم چیکارش کنم؟ بفروشمش برم خارج؟! والا نه انگلیسی بلدم، نه پرتغالی، کجا برم آخه؟

به جان خودم به جان تو این یه جمله عین حقیقته، صبح این فکرا رو کردم، شب آرش پیام داد که بیا یه روز مهمان وبلاگ ما بشو! خدا شاهده اصلا این قضیه فکر و خیال رو بهش نگفته بودم، اصلا تو عمرم تا همین حالا باهاش حرف نزدم که اینا رو بهش گفته باشم. خودش انگار یجوری بهش الهام شده باشه، یا یه چیزایی بین خودمون داشته باشیم مثه تله پاتی! یهو پیام داد که جمعه مهمون وبلاگ ما باش، هر چی هم دلت خواست بنویس.

یا خدا! یبارم یه چیزی داره از نصف خارج میشه و یه آرزو داره کامل میشه!

منم گفتم چی بنویسم، باید داستان سعید رو بنویسم، بالاخره حق گردنم داره چون تو فکرش بودم که این اتفاقات افتاد.

نشستم و همش رو کامل کامل نوشتم اما وقتی خواستم دوباره بخونمش دیدم داستانم تلخ شده، خیلی تلختر از اونکه حتی خودم هم بتونم دوباره بخونمش. یه داستانی شد پر از گلوله و خمپاره، پر از توپ و تانک و موشک و بمباران، پر از خون، پر از کشته، پر از شهید و فرزند شهید. پر از بچه هایی که نمیتونستن درس بخونن، شکمهایی که گرسنه بودند، آدمهای لاغر و نحیف، لباسهای کهنه، کفشهای پاره، لبخندهای کمرنگ روی صورتهای آفتاب سوخته.

دیدم خیلی سیاه شده، نمیتونستم جمعه تون رو خراب کنم، غروب جمعه رو از این دلگیرتر کنم و خودم رو شریک جرم این غروب توی دلگیر بودن و دلگیر کردن کنم.

من موندم و دستهای خالی، من موندم و یه کاغذ سیاه شده از غم و غصه، من موندم و سطل زباله و کاغذ مچاله. من موندم و شرمندگی خالی موندن این صفحه، من و باز هم نصفه موندن یه آرزو.

ما آبادانیا وقتی دلمون میگیره، فقط فوتبال آروممون میکنه، آخرین پناهگاه ما مستطیل سبز فوتباله. منم گفتم این صفحه رو خالی نذارم و یه نامه بنویسم برای نیمار که این روزا حالش خیلی خرابه.

کوکام نیمار! پرتغالی بلد نیستُم که برات بنویسُم، با همی لهجه آبادانی خودمون برات مینویسُم، شاید بلد باشی بخونیش.

میدونُم ای روزا دِلِت خیلی گرفته، میدونُم از جام انداختنت بیرون، میدونُم همه شاکین اَ دستت که چرا کلمبیایییه زِدی ناک اوتش کردی، میگن همش عصبانی ای، همش به همه میپری. اونا نمیدونن چته اما مو میدونُم، میدونُم احساس میکنی حقتِه خوردن و خودت باید ازشون پسش بگیری.

وقتی او صورت سیاهته میبینُم یاد بچه های سده و جمشید آباد خودمون میفتُم. عین خودشونی والا. مو میدونُم تو چقد بدبختی کشیدی تا به ایجا رسیدی، چقد توپ پلاستیکی دو پوسته کردی، تو او گرما رو آسفالت بازی کردی، زِمین خوردی، بلند شدی، پاهات کبود شد، وِرَم کرد، کف پاهات از گرما تاول زد، تاولایه ترکوندی که آبش بزنه بیرون ،زود خشک شه دوباره بری تو زمین و فوتبال بازی کنی.

میدونُم، حق داری، خودُم دیدُم کلمبیاییه هلت داد، تو فقط توپه شوت کردی سمتش. اونام اعصابته خرد کرده بودن. از بس که تو بازی میزِدن زیر پات که نذارن گل بزنی. حالا هم هیچکی حقِتِه نمیده. اما کلمبیاییه ننه مرده هم خیلی گناهی نداشت. مو میدونُم دلت از جای دیگه پره. از ای همه سال سختی کشیدن و بدبختی تحمل کردن. میدونُم هیچوقت حقِتِه ندادن. حالا هم میخوای به کی شکایت کنی؟ ولشون کن، برگرد برو خونتون.

او سب پلاترم حق همه یه خورد و رفت. خو پولایه کی پس میده؟ جای ایکه چار تا توپ بخری بدی بچه ها بازی کنن، چارتا زِمین بازسازی کنی، تو محله ها جام بذاری، جایزه بدی، رفتی برا خودت ویلا و ماشین خریدی! آخه ای درسته؟ خیلی نامردی والا!

نیمار! کوکام! غصه نخور، اگه جای ما بودی چی میگفتی، خدا خیرت بده خو تو سائوپائولو خو جنگ نشد بیای ببینی همه جا خِراب شده، همه چی داغونه. ببینی نه پالایشگا مونده نه اُستادیوم نه صنعت نه بچه ها. همه چی اَ بین رفته.

باور کن اینجایم پولایه خوردن و خلاص شد. نه بازسازی کردن نه پولی به کسی دادن، نه حداقل استعفا دادن. گفتن بذارین از عراقیا غرامت بگیرم و نمیدونُم سازمان ملل تصویب کنه میگیریم با دلار بهتون میدیم. نمیدونُم گرفتن و ندادن یا اصلا چیزی نگرفتن.

اگه جای مجاهد بودی چه میگفتی، تو خو او بدبخته زدی و از جام انداخنتنت بیرون، مجاهد بدبخت فقط رفت جشن تولد، نمیدونُم رقصید، چه کار کرد، خو پنجسال محرومش کردن بی پدرا.

حالا خوبه بقیه بچه ها هستن، تیاگو هست، روبینیو هست، دونگا هم حتما قهرمانتون میکنه، مدال هم برات میفرستن. ما خو هیچکسه نداشتیم. اولش اُستادیوم خراب بود، بعد هم که اُستادیومه درست کردن کِسیه نِداشتیم برامون بازی کنه. قهرمان که نشدیم هیچ، تیمم فرستادن نمیدونُم دسته یک، دو، کجا، اصن نمیدونُم هستنن، نیستن. اینم از صنعت ما. حتی دیگه رومون نمیشه بگیم برزیل ایرانه.

حالا هم دیگه غصه نِخور، به کوکات قول بده دیگه غصه نمیخوری. مو میدونُم حتما برزیل قهرمان میشه و دل همه یه شاد میکنه. تونم محرومیتت تموم میشه برمیگردی سرِ بازیت. حالا ای جام نِشُد جامای بعدی، غصه نداره که. اگرم باز حقتونه خوردن ولشون کن بیا بریم آبادان. مُنَم برمیگردُم میریم اونجا یه تیم درست میکنیم، احمد و کاظم و جواد سیاه و فرحان و جاسم موتور هم میاریم با خودمون اسمشم میذاریم صنعت نفت برزیل! عدنان هم میگیم بیاد تشویقمون کنه "هله هله مانه" بوخونه بِرامون روحیه بگیریم. میدونُم همه یه تیمایه می پُکونیم. ووووووووووی چی بشه جانه تو!!

فکر خاکه هم نکن، هر روز که خاک نیست، حالا او روزایی که خاکه تمرین نمیکنیم. تازه تو که سوسول نیستی کوکام، عادت میکنی. ای تهرانیا میان تو تلویزیون میگن "ما افتخارمون اینه که از زمینهای خاکی تمرین را شروع کردیم و به اینجا رسیدیم" ما هم بشون میگیم خو ما تو زِمین و هوای خاکی تمرین میکنیم، ببین ما دیگه کی ایم و به کجا میخوایم برسیم.

والا عامو اصنم غصه نِداره. دلت شاد باشه. میذاریمت نوکِ نوک، همه پاسایه ما میدیم تو فقط گل بزن که دلت شاد بشه. فقط گل زدی سامبا نرقصی که پنجسال محروممون میکنن. حواست باشه.

میبینُمت.

نظرات 17 + ارسال نظر
fanoos جمعه 5 تیر 1394 ساعت 21:35

بسیاااااااار برام لذت بخش بود خوندن یک متن با لهجه دوست داشتنی‌ام.
بخصوص که امشب ملاصالح با معرفت رو هم دیدیم.
سپاس

وای عالی بود...چقدر لحن صمیمانه ای داشتین توی نامه تون به نیمار...یه لحظه واقعا منم باهاش همدردی کردم

اردی بهشتی جمعه 5 تیر 1394 ساعت 23:33 http://tanhaeeeii.blogfa.com

به به آقا پیروز خودمون

چه جالب منم امشب عکس دخملتو گذاشتم وبم
فکر کردم اینورا نیستی اجازه مجازه هم نگرفتم:))))))))

خورشید شنبه 6 تیر 1394 ساعت 01:40

چقدر ساده و شیرین و صمیمی..

بعد یه جمعه دلتنگ چقدر شیرین بود این لبخند نوشته.

خیلی محبت و ممنون

ارش پیرزاده شنبه 6 تیر 1394 ساعت 02:08

پیروز باورت میشه من با مهربان دو نفر دیگه رو نشون کرده بودیم .... یهو شما افتادی تو دلم ... بی مقدمه ....
مرسی که قبول کردی .... من جزو معدودپسر هایی هستم که اهل فوتبال نیستم ... ولی نگارشت عالی بود متن بسیار روان بود لذت بردم دمت گرم

مرجان اکبری شنبه 6 تیر 1394 ساعت 10:02

نصیبه شنبه 6 تیر 1394 ساعت 13:56

عالی بود پیروز
ینی خیلی باحال بود کیف میکردم و میخوندم البته بیشتر بخاطر لهجه شیرین آبادانیاااا
مرسی

نصیبه شنبه 6 تیر 1394 ساعت 13:57

عالی بود پیروز
ینی خیلی باحال بود کیف میکردم و میخوندم البته بیشتر بخاطر لهجه شیرین آبادانیاااا
مرسی

طاها شنبه 6 تیر 1394 ساعت 19:26 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

دمت گرم کوکام پیروز...ببخشید که من شمالیم و با لهجه شیرین و دوست داشتنی شما نمیتونم بنویسم.
خیالبافی و رویا پردازی تمومی نداره.قبول؛کمرنگ تر میشه اما تموم نمیشه...
نامه ات خیلی تلخ و شیرین بود.دوسش دارم و برای اینکه حس فوتبالی بودنشو از بین نبرم باید بگم بی صبرانه منتظرم آرژانتین و مسی دوستداشتنی قهرمان بشن.

شاد باشی و سلامت

پیروز یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 00:22

ممنون از همه دوستان عزیز که وقت گذاشتن و این نوشته رو خوندن. متشکرم از ابراز محبت همه شما.

آهو یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 12:26

چه خوب از درد گفتی برادر ، این که گفتی از قصه سعیدم تلختر شد که

بهار همیشگی یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 18:25

عالی بود چقدر لهجه ی جنوبیا صمیمی و گرمه درست مثل خودشون

سلام
چقدر حس های خوب برام زنده شد با خوندن این پست . تو دوره زمونه یی که لهجه داشتن افت کلاس حساب میشه ٬ این متن مث یه تنگ شربت تگری بود تو گرمای پوست کن تابستون جنوب .

تیراژه دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 05:36

نیمار و پستت رو نفهمیدم ، اما دوستش داشتم . نمیشه که ؟
میشه :)

ساجده سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 08:15 http://www.val-ghalam.blogsky.com

وای خدا چقدر خوب بود این متن. این لهجه شیرین. این متن قشنگ.مخصوصا برای من که میدونم چه بلایی سر نیمار آوردن و چه به روز برزیل اومده این روزا.
از دست همشون دلم خونه مخصوصا اون تیاگو سیلوا. آقا محشر بودین.عالی.
این که شما وبلاگ ندارین از کم سعادتی ماهاست که نمیتونیم چنین قلمی رو بخونیم.

سبا سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 12:01

سلام
عجب خیالاتی!!!!

حمید جمعه 12 تیر 1394 ساعت 17:01 http://abrechandzelee.blogsky.com

عالی بود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد