امروز شنبهست. ششم تیرماه سال هزار و سیصد و نود و چهار. همین الان دارم به سالها قبل فکر میکنم. به وقتی که برای اولین بار کتاب هکلبریفین از مارک تواین رو خوندم. جلد زردرنگ و گالینکور. یک تصویرسازی با قلم فرانسوی. با ترجمهی نجف دریابندری عزیز. از انتشارات خوارزمی. همان انتشارات خوارزمی عزیز که همیشه خوب بود. همیشه خوب و دوستداشتنی و در اوج. کتاب هکلبریفین را باز کردم و فرو رفتم توی جادوی کلمات. همینطور گذشت و جذشت. کتابهای دیگر. آندره مالرو را در خوارزمی خواندم. با همان جلد زرد و کادر سادهی سبز. کتابهای خوب. کتابهای قشنگ. کتابهای دوستداشتنی با فونت ماشین تحریر و صفحهبندی کاملا سنتی. یادم هست وقتی را با بهترین رمان زندگیام روبرو شدم. رگتایم، اثر ادگار لارنس دکتروف. یادم هست که نجف دریابندری ترجمه کرده بود. انتشارات خوارزمی. نجف اول کتاب نوشته بود که مجبور شد چند خط از فلان صفحهی کتاب را حذف کند و قول داده بود که آن حذف لطمهای به انسجام اثر نمیزند. یادم هست که چقدر ذوق کردم از خواندن این یادداشت کوتاه. یادم هست که تمام مدت خواندن رگتایم، داشتم گریه میکردم. یادم هست که با رگتایم فهمیدم نوشتن یعنی چه. با رگتایمِ ادگار لارنس دکتروف که نجف ترجمه و انتشارات خوارزمی چاپ کرده بود. یادم هست که همیشه یکی از بزرگترین آرزوهایم چاپ یک کتاب در انتشارات خوارزمی بود. در رؤیاهایم تصور میکردم که روی یک جلد گالینکور زرد با کادر سبز نوشته حامد توکلی. مطمئن بودم که بالاخره خواهم توانست نظر انتشارات خوارزمی را جلب کنم. بخشی از فانتزیهای بیآزار من همین بود. راستش را بخواهید آن نوجوان معصومِ درونِ من که نویسندهست، خیلی اوقات با رؤیای چاپ شدن کتابش در انتشارات خوارزمی خودارضایی میکرد. امروز خبر را خواندم. بعد از سالها دعوای حقوقی، بالاخره، انتشارات خوارزمی توسط سازمان تبلیغات اسلامی مصادره شد. بالاخره کارشان را کردند. من غمگینم. بخاطر خشک شدن بک درخت بزرگ. درخت بزرگ خوارزمی. غمگین شدم بخاطر عبدالرحیم جعفری که سهام خوارزمی را به امید نجاتش خریده بود. غمگینم برای خودم. برای رؤیای تمیز و مرتب خودم. رؤیای چاپ کردن رمانم در انتشارات خوارزمی. غمگینم برای هکلبریفینِ کوچک، که دیگر نمیتواند توی کتاب خوشگل انتشارات خوارزمی بگنجد و در قفسهی کتابخانهی بچههای ما جا خوش کند. من رو ببخشید برای نوشتن این متن غیر وبلاگی. مصادره شدن انتشارات خوارزمی برای من، درست مثل خبر انحلال باشگاه بارسلونا برای فوتبالیست نوجوان و فقیر و شاید مستعدیست که در زمینهای خاکی حومهی مادرید برای بازیهای محلی پشت دروازه توپ جمع میکند. حالا پسر فوتبالیست نشسته کنار تیرک دروازه. به زمین خاکی چشم دوخته. تا پیش از این تمام آن زمین خاکی را پر از سبزی چمن میدید. حالا ولی، حقیقت، در لباس سازمان تبلیغات اسلامی، مثل یک پتک، خورد فرق سرش. پا شو بچه. پا شو بچه. پا شو توپتو جمع کن. بارسلونا؟ خوارزمی؟ هه. برو دنبال کارت. برو دنبال کارت.
متاسفم. فک کنم حالتون رو میفهمم.
افسوس
به تیرک دروازه تکیه داده ام..
زمین روبرویم سبز نیست و به همه ی راه هایی فکر میکنم که بشود آن را سبزو زیبا دید
کاری که همه ی جونهای ما انجام میدن.. تلاش برای خوب دیدن واقعیت های تلخ
قلمتان سبز ...
دایره تنگ نظری چنان درهم می فشُرد ، که دیگر رویاها مجال گستردگی نیابند !!!
متاسفم.
انتشارات و کتاب مهجوره
مث کامنت دونی این پُست ...
من اطلاع نداشتم!چقققققدر حییییییییف
چقد متاثر کننده اس
واقعا متاسفم!!
منم وقتی شنیدم کلی متاثر شدم :(
کلا کتاب و کتابخونی در مملکت ما واقعا مظلوم واقع شده
مگه هنوز انتشارات هم داریم؟! مگه کتاب هم چاپ میشه هنوز؟! نسلش منقرض نشد؟!
الان مشکل شما و جوانان ما انتشارات خوارزمیه؟!!!
آقا یه دکل کلا گم شده کسی نگران نیست اونوقت شما نگران خوارزمی هستی؟
ما زندگیمونو باختیم، نگران انتشارات باشیم؟؟
شمام برو از خدا بترس!
دیگه از این به بعد از انتشارات خوارزمی کتابهای خرافی و مملو از اوهام و مزخرفات خواهیم خواند....
زمین خاکی رویای تو شاید سبز شه ، چند صباح دیگه ، یا کلا بذاری بری یه زمین دیگه
من اما رویاهام .. حمید عاملی بودند و دکتر امین پور و استاد سمندریان.. و چندین و چند رفته ی دیگر .. رفتند و شاید همینه که منم موندم و مُردم تو نوجوانیم . سالها..
گیرم که می برید، گیرم که می کشید با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید.
ما خیلی وقته تکیه دادیم به تیرک دروازه اما باید بلند شد و دوباره حرکت کرد.ما آدمهای نشستن نیستیم.هر چقدر هم غمگین، هر چقدر هم خسته و ناامید اما بازادامه میدیم.
هعی ...
چقدر دوس داشتم تصویر سازی اون پسر بچه ی خیره ی به زمین مستطیلی سبز اما خالی رو ...
وبلاگتون عالیه به منم سر بزنید .
http://manotonet.blogsky.com