هفتگ
هفتگ

هفتگ

بیات

نوجوان که هستی دنیا برات رنگی رنگی و براق است ، انگار که یک تُنگ بلور پُر از پاستیل و اسمارتیز ... هر چیز خوبی می بینی آرزوش میکنی و توو ذهنت براش نقشه ها میچینی ... ماشین خوب ، موتور خوب ، لباس خوب ، شغل خوب ، خانهء خوب ، آدم خوب حتتا ... توو رویاهات خودت را با آنها مجسم میکنی ، باهاشان زندگی میکنی ، به دست نیافتنشان حتتا فکر هم نمیکنی چون هنوز خامی و هنوز مانده تا گداختگی ، تا برشتگی ... از صمیم قلبم امیدوارم تویی که این سطور را میخوانی جزو آنهایی باشی که به تمام آرزوهات خواهی رسید ، وگرنه تا چشم بر هم بزنی خیلی زود یک روزی میرسد که میبینی توو ترافیک یک اتوبان با یک ماشین میلیارد تومنی شانه به شانه شده ای اما حتتا ذوق و حال و حس سر چرخاندن و نگاه کردنش را هم نداری ... چون پذیرفتی که دیگر دیر شده ... خیلی دیر ... هر چیزی در یک سن و سالی مززه میدهد داشتن و تجربه کردنش ، وختش که بگذرد بیات میشود ، از دهن می افتد ... حکایت آن پیرمرد نود ساله میشود که بلیط بخت آزماییش برنده شد و خبرنگارها دوره اش کردند که پدرجان با این همه پول میخواهی چه کنی ؟ گفت میخواهم همه اش را توالت عمومی بسازم که مردم بیایند این آخر عمری فلان کنند توو شانس من ! ... تازه این هم قسمت خوب و فانتزی و خوشبینانهء ماجراست وگرنه که ، خیلی ها سگی به دنیا می آیند ، سگی زیست میکنند و سگی هم از دنیا میروند ...

نظرات 14 + ارسال نظر
فرنوش سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 23:34

فک کنم من نیمه زامبی م. یعنی دیگه کاملا تسلیم بی آرزویی شدم ولی ته ته ته ته دلم هنوز یه ذوقایی دارم. لعنت به سرب...

مرجان اکبری سه‌شنبه 9 تیر 1394 ساعت 23:38

بعضیا به دنیا میان که فقط درد بکشن

ترنم چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 01:21 http://www.nofault.persianblog.ir

تیراژه چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 03:13

میگما پیرمرد مذکور مشکل روانی داشته ها ! خب پدر من وقتی به نظرت آخر عمری دیگه واست برنده شدن توفیر نداره چرا اصلا شرکت میکنی !؟ شاید هم نوه ای نتیجه ای برای بالا بردن شانس برنده شدن یه بلیط هم به اسم پدربزرگ میخریدن ! آیکون "کامنت فرعی" + آیکون "کوچه خاکی" !
دورش بگردم چقدر جای ابر چندضلعی خالیه

خورشید چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 03:35

من نوجوونم..
من دنیا برام رنگین کمونه..
من آدم خوشحال و خوش بینیم..
من یه عالمه از آرزوهامو به خاطر شرایط نامناسب انداختم تو باغچه..
اما.. فکر می کنم که رنگی رنگی بمونم..
خدا کنه.. که رنگی رنگی بمونم..

نورا چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 04:23

راستش ترسیدم خیلی خیلی ترسیدم برای نرسیدن به آرزوها به آرزوهایی که محقق شدنشون پیوسته و وابسته است که اولیه نشه شاید دیگه تا تهش نشه البته همه ی آرزو ها اینطور نیستن ولی خوب...
دوره انتظار برای جواب کنکور حس عجیبیه مثل برزخ حسیه بین موندن و رفتن... که اگه نشه نشه اونچیزی که نقشه هاشو کشیدی خیال بافتی باهاشون زندگی کردی پس چی میشه؟؟!

پروین چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 06:34

اول از همه قربون خورشید گل گلی امون بشم من. الهی که همیشه رنگ رنگی بمونی. یعنی من مطمینم که می مونی. از همین حالات معلومه که می مونی عزیز دل
دوم لایک به کامنت تیراژه. و همراهی با خط آخر کامنتش

و سوم اینکه چقدر این پست غم داشت توش. این ناامیدی طبیعی نیست و بیمارگونه است محسن خوب من. عینا مثل اینکه آدم گلو درد داشته باشد. فطرت آدم ناامید بودن نیست. باید باهاش مبارزه کرد و کنارش گذاشت. اه .... بدم میاید که همیشه کامنت هایم آخر سر منجر میشود به نصیحت گونه حرف زدن. ببخشیدم بگذاریدش به حساب یک سال پیرتر شدنم. آخر فردا یکسال پیرتر میشوم. غمگین نیستم در موردش ها. فقط دارم دنبال راه فرار میگردم برای اینکه کاری کنم که توی دلتان فحشم ندهید برای جوش های مادرانه ام

عاطی چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 08:36 http://www-blogfa.blogsky.com

من که از بیخ قید امید و آرزو رو زدم.

سکوت چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 09:36 http://www.sokooteashena.blogfa.com

من یکی که وضعم خیلی خرابه چون هرچیزی رو که آرزو کنم حتی اگه بزرگ و رویایی هم نباشه میشه طلا میشه ناممکن ترین چیزها میشه میوه ممنوعه و کلا جوری میشه که از آرزویی که کردم پشیمون میشم.

سمیرا چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 11:58

چقدر این پستتون بوی یاس میده ؟یعنی حس میکنم این حس و حال الانتونه....ولی دلم نمیخواد اینجوری باشه...یعنی حتی قد یه چند سال خوب زندگی کردن نمی ارزه این دنیا؟

رها آفرینش چهارشنبه 10 تیر 1394 ساعت 14:47 http://rahadargandomzar.blogsky.com/

دوباره که نوشته رو خوندم پیش خودم فکر کردم که این حرفها علائم چهل سالگیه..

آدم نه اینوریه نه اونوری...نه جوونه نه پیر...مثل نوجوونی میمونه این دوران،آدم تکلیف خودش رو نمیدونه...
موافقم باهاتون و نمیدونم چرا اون دعایی که برای خواننده ها کردین وسطهای متن رو کاملا به خودم گرفتم و حس خوبی پیدا کردم،احساس کردم که با خود خودم بودین...

پیروز پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 13:41

خیلی باحال بود و خندیدیم

کلا اگر هدفت گریوندن ما بود یا به فکر واداشتنمون موفق نشدی. خیلی باحال نوشتی و خندیدیم

زهره پنج‌شنبه 11 تیر 1394 ساعت 13:57

سلام واقعا ممنون جناب باقر لو مثل همیشه زیبا ودلنشین

آوا یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 17:53

من به خیلی از آرزوهام' میشد
به دوسه سالم نمیکشیدمی
رسیدم بعدخودم پسش می
زدم و شانس می آوردم که
اینا رو یه جایی ازقبل می
نوشتم وگرنه خودم منکر
خودآرزوهه میشدم بعدا
کلاآدمیزادیه جورخاصیه
ها..........................
' آرزوهای من خعــلی
بندرت شده که مادی
باشه.....اینوگفتم که
فک نکــنن مایه تیله
مون زیادی بوده والا

یاحق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد