هفتگ
هفتگ

هفتگ

بد نبودم .....

تو محل کار من تا چشم کار میکنه راننده هایی هستند که منتظر تخلیه ماشین شون هستند ... بعضا باراز که خراب باشه تا 48 ساعت کنار ماشینشون  بی کارند و تو این فاصله یا آچار به دست ماشین تعمیر میکنند یا به قِر و فِر ماشین میرستند .... خب دست فروش ها هم بیکار نیستند و میوون این ماشین ها میچرخند و جنس می فروشند یکی از این دوره گرد ها که کار و بارشون هم خیلی سکه است ... خوش نویس هایی هستند که پشت تریلی و نیسان و کامیون می نویسند ... 


چند روز پیش یکی از همین خوش نویس ها داشت جلوی حجره کار میکرد ...  رفتم کنارش یه یه ربعی به کارش خیره شدم ... 


کارش که تموم شد گفتم استا یه سوال بپرسم گفت ... با صدای گرمی گفت  ها ... بپرس 


گفتم بهترین جمله ایی که تا حالا نوشتی و خود خیلی خوشت اومده چی بوده ....


کمی فکر کرد ... یه آه جان سوزی کشید گفت .... " یه گِل پخش کن یه کامیون نوشتُم :  " بد نبودم " ... رو   اون طرفی نوشتُم  " بلد نبودم " 



دوباره یه آه کشید گفت  این داستان زندگی خیلی  ماهاست ... فقط اگه یادمون داده بودن چجوری حرف دلمونو بزنیم  ... چجور پا رو غرورمون بزاریم خیلی دل ها نمیشکستد .. خیلی زندگی  بهم نمی ریخت .....



سری تکون دادم ازش دور شدم .... تمام امروز به این مرد فکر کردم .... 



امروز سعی کردم زندگی این مرد  خیال بافی کنم .... تجسم کنم و حدس بزنم چی از دست داده .... تا غرورش حفظ بشه .....

دیدم داستان زندگی این مرد.. یا جمله ایی که گفت داستان زندگی همه ماست در سطح های مختلف برای بعضی مثل این مرد عمیق و واضح برای خیلی از ما زیر پوستی  جان کاه .....




آخر هفته خوبی داشته باشید ....

نظرات 8 + ارسال نظر
پروین جمعه 12 تیر 1394 ساعت 00:13

آه که اگر بلد بودیم .... اگر یادمان داده بودند و اگر به کارشان بسته بودیم ....

مرجان اکبری جمعه 12 تیر 1394 ساعت 01:44

ما خیلی از کارا رو نمی کنیم فقط چون توی موقعیتش نبودیم ...نه اینکه نخواستیم ، نشده

سهیلا جمعه 12 تیر 1394 ساعت 08:23 http://rooz-2020.blogsky.com/

آخ که من دیشب تا خود سحر فقط داشتم به این موضوع فکر میکردم.که ای کاش خیلی ازچیزایی که الان باسختی فهمیدم و بلدشدم کاش سالهاپیش بلدبودم...
چه تصادف جالبی....فکر من بااین پست:)
ممنون آرش عزیز و مهربون که هستی

رها مشق سکوت جمعه 12 تیر 1394 ساعت 15:57 http://mashghesokoot.blogfa.com

یاد اون بیتی که فکر کنم از عطار باشه افتادم

چون توانستم ندانستم ، چه سود
چون بدانستم، توانستم نبود

نرگس جمعه 12 تیر 1394 ساعت 17:23 http://t-o-m.blogsky.com/

چه وبلاگ خوبیه اینجا ادم های متفاوت باقلمهای زیبا...

مهربان جمعه 12 تیر 1394 ساعت 22:52

میدادی رو ماشینت بنویسه...

آلن شنبه 13 تیر 1394 ساعت 12:41

مشکل بد تر از اون اینه که ما کارهای اشتباهمون رو دوباره و دوباره تکرار میکنیم ، با اینکه میدونیم غلطه.

بد بودم ، چون اونچیزی که بعدا بلد شدم رو بازم بهش عمل نکردم.

آوا یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 18:14

میدونی آرش خان جان...یه هفته درگیر یکی ازدوستام
بودم که چندین ساله اززندگیش میگذره...(هی به هر
عنوان توگروههای مختلف تلگرام فایل صوتی ومتن و
غیره ازفلان روانشناس و..میفرستاد ومیگفت گوش
بدین واسه زندگیاتون خوبه و"مامان من اینارو بمن
یادنداد.شماهاگوش کنین و.......)خلاصه یه هفته
درگیریه دعوای شدیدبود وهی ماعین این خوش
باورامیگفتیم چیکارکن وچیکارنکن.آخرسرم رفت
کارخودشوکردوبازگند زد وبازهمون آش و همون
کاسه..بهش گفتم حماقت های خودته که کار
دستت میده.الان که ماگفتیم چیکارکنی چرا
اینجوری کردی!!گفت : دست خودم نیست.
من آدم جنگیدن نیستم..خب..الان به این
آدم چه میشه گفت واقعا!!!!!!!با آلن خان
جان دقیقاموافقم که"بد بودم ،چون اون
چیزی که بعدا بلد شدم رو بازم بهش
عمل نکردم."متاسفانه کلا تغـــــــییر
شرایط واسه خیلیامون سخته .....
تغییررفتار،گفتار،محیط کار و........
یاحق...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد