مهمان این جمعه هفتگ ... آقای وحید باقرلو هستند
شدیدا و عمیقا احساس می کنم دنیا داره به زوالش نزدیک میشه.
البته منظورم از دنیا، کره ی خاکی خودمونه.
نشونه هاش هم که داره روز به روز بیشتر نمایان میشه.
گرم شدن کره زمین.
کم آبی و خشکسالی.
از بین رفتن پوشش گیاهی و طبیعت.
از بین رفتن بسیاری از گونه های نادر حیات وحش.
رو به اتمام بودن منابع انرژی.
آلودگی و گرد و غبار و ...
همه ی اینها یه طرف، رو به زوال رفتن انسانیت انسان هم یه طرف.
مثلا چند وقت پیش یه بنده خدایی توی یه گروه تلگرام یه متن گذاشته بود و زیرشم کلی عکس.
متن رو خوندم و عکس اول رو دیدم و انقدر اعصابم خورد شد که از گروه خارج شدم.
نوشته بود خوردن جنین مرده ی انسان که مدتهاست در چین داره انجام میشه و یه چیز عادی شده. ولی جدیدا برخی رستورانها سفارش غذای انسان بالغ می گیرن و دختران جوان رو می خرن و می کشن و قسمتهای مختلف بدنشون رو با توجه به سفارشات گرفته شده، طبخ می کنن و ...
آدم حالش از آدم بودنش به هم میخوره.
یا ابرقدرتها جنگ راه میندازن و باعث کشته شدن میلیونها همنوعشون میشن که اسلحه بفروشن.
یا بیماری های واگیردار رو رواج می دن که دارو بفروشن.
جالب اینجاست که نه تنها توی ایران، بلکه توی کل کره خاکی، سردمداران همون کشورهای توسعه یافته و پیشرفته و چه و چه و چه که کعبه ی آمال خیلی هامونن هم هیچ عکس العملی از خودشون نشون نمی دن.
جالب تر اینکه باعث و بانی خیلی از این نشانه های زوال کره ی خاکی و زوال انسانیت خود همینا هستن.
یا اینکه وسایل ارتباط جمعی داره روز به روز پیشرفت میکنه و ارتباطات انسانها روز به روز پسرفت. شدیم آدمهایی که تمام میل به ارتباطشون، خلاصه شده توی انگشت شصتشون که صفحه موبایل و تبلت و کوفت و زهرمارشون رو بالا و پایین کنن.
یا اینکه شنیدم دارن ربات با هوش مصنوعی فوق العاده قوی تولید می کنن که بدون برنامه نویسی از پیش تعیین شده، خودش بتونه در شرایط مختلف تصمیم بگیره و عمل کنه. برخی کارشناسا پیشبینی کردن که این رباط ها، همون رباط هایی هستن که توی فیلمها دیدیم که به دست انسان تولید میشن و بعد بر علیه انسان شورش می کنن و نسل بشر رو منقرض می کنن.
داریم کدوم وری میریم؟
داریم چه بلایی سر خودمون میاریم؟
کوش انسانیت؟
کوش همنوع دوستی؟
کوش تمدن؟
کوش تعالی؟
کوش هنر متعالی؟
کی دیگه می تونه امید داشته باشه که در هرم نیازهای مازلو، به قله برسه، به خودشکوفایی برسه؟
تا خرخره فرو رفتیم توی باتلاقی که خودمون درستش کردیم و همچنان داریم بهش آب می بندیم و ...
اینم از شانس ماست.
ما نسل سوخته. ما که کودکیمون به جنگ گذشت و نوجوانی مون به تبعات جنگ و رشد بی رویه ی جمعیت و جوونیمون به پشت کنکوری و بی کاری بعد تحصیل و حالامونم به تحریم و بحران های مختلف و تورم کمرشکن و دزدی و اختلاس و ...
احساس می کنم
توی صفی وایسادیم،
که هیچوقت نوبتمون نمی رسه...
پینوشت:
خیلی وقت بود ننوشته بودم و حالا هم که بعد عمری به دعوت آرش عزیز نوشتم، کلش شد غر زدن و ناامیدی. ولی نهایتا معتقدم تا موقع رسیدن بیگ بنگی که خودمون داریم می سازیمش، چاره ای نیست جز امیدواری و البته یه کم بیشتر به فکر بودن.
سلام . اگه ممکنه فونت این پست رو یکم کوچیک کنین. با گوشی نمیشه نصفشو خوند
سلام
خب هر آغازی پایایانی داره،این کره ی خاکی هم یک زمانی باید به پایان راهش برسه،البته نه به سبب وجود آدم ها...اما به شخصه دوست دارم پایان انسانیت با کمالش باشه نه با زوالش.به امید روزی که دنیا به دست ما آدم ها نابود نشه.
ممنون از مطلبتون.فقط اگر ممکنه فونت نوشتار رو درست کنید که بشه راحت تر خوندش
شاد باشید و سلامت
طبخ البته، نه تبخ!
و ربات، نه رباط!
و احتمالاً منظورتون از انسال هم انسان بوده.
و اینکه بیگ بنگ چیز دیگری ست و پایان جورِ دیگری ست.
سلام آرش هستم
از تذکرتون ممنون. اصلاح کردم پیام خصوصی هم خوندم حق باشماست تلاشمو می کنم
متن از کادر خارج شده. ببخشید، نتونستم بخونمش:-(
"و اینک آخرالزمان"...
پایان قشنگ فقط یه شعاره ، زمین با یه جنگ هسته ای بزرگ به آخر میرسه ، اما ما معمولی ها ، ما بی خاصیت های بی خطر ، میتونیم همین چند صباح رو بهتر سر کنیم ، یا شاید به عمر نسل ما قد نده اما باقی مانده های نسل معمولی ها بتونن بهتر زندگی کنند ، اگر هر کسی هوای خونه و خانواده اش رو بیشتر داشته باشه و حواسش به انسانیت باشه
حرفاتون درسته اما دنیای ما بهونه های قشنگ زیادی برای زیستن داره...بدیش اینه که اوناییکه دارن دنیا رو نازیبا میکنن قدرتشون بیشتره...
فکر کردن به این زوال انقدر من را میترساند که هر بار به فکرش میافتم عین کبک سرم را میکنم زیر برف و میگویم به ما که قد نمیدهد :(
حرف تیراژه خیلی درست است. هر کداممان سعی کنیم برای بهتر کردن خودمان. یقینا دنیای مان زیباتر میشود.
وحید حرف های که می زنی قبول دارم ولی معتقدم انسان نسبت 500 سال پیش پیشرفت کرده ... بدی محدوده .... بدنه دنیا سالمه. انسانهای خوب بیشترند... خیلی بیشتر ... بد ها کمند ولی از قشر قدرتمند....
قدرت و ثروت ِ متمرکز ، فساد میاره !
و در دنیای فعلی..فساد شکلهای خاص خودش رو گرفته !
البته پابپای اون ..آگاهی بشر هم بیشتر شده !
اما سیاه نمایی روال کار شده تا بشر بنوعی ناامید و به دامن قدرتمندان پناه ببرد نه اینکه علیه آنان شود !
درسته کره زمین گرم شده..طوفان..سیل..انقراض گونه های وحش کم آبی و...
اما جهان از درون خود را مرمت میکند درست مثل بدن انسان !
ما متاسفانه چندان قدرت پیش بینی نداریم چون خیلی علممان نسبت به جهان محدود و ناچیزه !
چقدر کامنت شادی خوب بود
"داشتم فکر می کردم این دماغ اگه بزرگتر بود، بهتر نبود؟!"
بعد دیدم کلهم دماغ من از اینی که هست بزرگتر نمیشه یعنی یه جورایی در دوران اوجش به سر می بره ولی اعتراف می کنم: "من زمین را دوست دارم"
خب من کم کم دارم شهروند خوبی میشم. در مصرف آب صرفه جوئی میکنم. زباله ها رو تفکیک میکنم. از کیسه های پلاستیکی تا جایی که میشه استفاده نمی کنم. همچنین در مصرف انرژی های دیگه هم سعی میکنم صرفه جوئی کنم. هر راهکار دیگه ای هم در این راستا پیشنهاد بشه رعایت میکنم. تنها کاریه که از دستم برای زمین عزیز برمیاد :)
تا وقتی که فقط ناظر این زوال یافتن باشیم و فقط با دید منفی به همه نگاه کنیم، روی آرامش و در زندگی خودمون نمیبینیم.
من تصمیم گرفتم عمر طولانی با سلامتی کامل داشته باشم و فرزندانم را بزرگ کنم و رشد و سلامتی و خوشبختیشون رو ببینم و به همه آرزوهایی که دارم برسم.
نمیگم با حلوا حلوا گفتن دهنمون رو شیرین کنیم، اما واقعا باید هر کسی به وظایفش نسبت به خودش و خانوادش عمل کنه تا دنیا و انسانها به سمت تعالی و سعادت پیش بره.
این همه عصبانیت و خشم روح آدم رو بیمار میکنه، و روح مریض جسم رو هم بیمار میکنه.به خودتون و عزیزانتون رحم کنید.
شایدم واقعن دنیا خوبه
ولی ایران جزو دنیا نیست
والا
من ک نه به شعارهایی ک میدن!نه به خودم!نه به هیشکی امید ندارم!
باشد رستگار شویم!
دوستی اخیرا نوشت:
«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین، میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من، ابعاد تازهای به خود میگیرد... وقتی پدرم مرد، نوشتم: "پاسبانها همه شاعر بودند". حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم.»[هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری]