هفتگ
هفتگ

هفتگ

قصدم نصیحت و اندرز و روضه خواندن نیست... قصدم پست غمدار نوشتن نیست.... قصدم ترحم برانگیختن نیست... اصلا خودم هم نمی دانم قصدم چیست.... امروز دوشنبه است و من می خواهم بنویسم.... می خواهم بنویسم که روزها و ماهها و سالها معطل هیچ کس نمی شوند.... نگاه نمی کنند به دلت که حالا چون به تو خوش می گذرد یواش تر برویم و چون به اون یکی سخت می گذرد زودتر رد بشویم از سرش.... روزگار چرخ خودش را دارد و هیچ چوبی از چرخیدن متوفقش نمی کند.... منتظر دختر کوچولو نمی شود تا بزرگ شود و دکتر شود و برای درد های مادربزرگ نسخه بنویسد... تا دخترک به خودش بیاید و اسمش را توی قبولی های پزشکی ببیند مادر بزرگ کنار سجاده آخرین نفس اش را کشیده .... قرار نیست تا تمام شدن سربازی مرد عاشق، دختر زیبای خان چشم به راهش بماند .... قبل از آخرین باری که مرد عاشق پوتین های گلی اش را پاک کند و توی دلش جمله هایش را برای حرف زدن با خان آماده کند، دخترک را داده اند به یک مهندس شهری که مال و اموال دارد ....

قرار نیست آدم ها، اتفاق ها، روزها و ثانیه ها منتظر تو و برنامه هایت بمانند.... مادرت پیر نشود تا تو یکروز وقت کنی و برش داری و ببری کوه... دوست پسرت عاشق یکی دیگر نشود تا تو بالاخره یک روز از ته دل حرف هایت را بهش بزنی.... بچه ات بزرگ نشود و تمام مداد رنگی هایش را گم نکند تا تو یک روز حسش را داشته باشی و دل به دل اش بدهی و با هم نقاشی بکشید.... پدرت یک روز تنهای تنها سقف را نگاه نکند و آخرین نفس اش را نکشد تا تو یک روز بروی و بهش بفهمانی که........... روزها و ثانیه ها از روی سر تمام ما آدمهای سهل انگار و شل و ول، مثل برق رد می شوند.... به خودت می آیی می بینی بیست و هشت سال پدر داشته ای و هیچ وقت آونقدر محکم بغلش نکرده بودی که بفهمد ... که لمس کند زحماتش را فهمیده ای و قدردانش هستی ....حالا تقویم نشانت می دهد دوسال از رفتنش گذشته، می بینی چقدر دلت بغل محکمش را می خواهد... نه بغل کردن پیرهن های توی کمدش که دیگر حتی بویش را هم نمی دهند....

روز ها و سالها منتظر من و تو نمی مانند...

نظرات 24 + ارسال نظر
فرنوش دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 23:30

خدا پای دویدن پابه پای چرخ زندگی بدهد صلوات...

ممنون از این یاداوری طلایی

خدا پدر بزرگوارت رو بیامرزه

الهام دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 23:43 http://elham7709.blogsky.com

چه توصیف زیبایی...
دلت همیشه شاد باشه و روح پدرت در ارامش. امیدوارم همیشه با یاداوری لحظه های خوب یادشون برات زیبا و به یادموندنی باشه.

دکولته بانو دوشنبه 15 تیر 1394 ساعت 23:58

عااااالی... بغض کردم... این نوشته ت شعر محض بود مهربان..‌. خیلی از حرفاتو حالا که سی و یک ساله م درک می کنم... خیلی از حرفات دغدغه ی این روزامه که مثل برق و باد می گذرن و من شل و ول... کاش زودتر از یه جایی شروع کنیم...

kilgharrah سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 01:33 http://kilgharrah.blogsky.com/

روزگار نامرده. به مقادیر زیاد!
منتظر منم نایستاد که بعد کنکور برم پیش عموم و نقشه هام رو عملی کنم. پیش دستی کرد یه جورایی...!
حالا یعنی فراموش کنم که از زمانی که رفتم مدرسه با شوق کشف اکسیر جوانی و جلوگیری از پیر شدن پدر بزرگ و مادربزرگم رفتم؟! :|

سارا سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 02:02

خیلی قشنگ بود

نرگس سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 02:10 http://t-o-m.blogsky.com/

با تمام وجودم درک میکنم پاراگراف اخرش رو...خدا ببامرزتشون...
مهربان من هنوز منتظر پدرمو یه روزی ببینمو یه دل سیر بغلش کنم...دستشو ببوسمو...عطر تنش رو استشمام کنم...آخ که چقدر حسرت تو دلمه

دیوانه سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 02:12

نوشدارو پس از مرگ سهراب!
این حرفا نه از عذاب وجدان ! تو نویسنده کم میکنه نه درسی میشه واسه خواننده ها....
حرف زدن ازین چیزها هیچ فایده یی نداره. از بدیهیات میگی...
قول میدم زمان بره عقب و پدرتون هم زنده شه باز ام ن سهل انگاریها رو در حقش میکنین... چون امیشه حرف زدن و حرف زیبا زدن خیلی راحت تر ا ز عمل کردن به اون حرفاست.

اینها بهانه س واسه دختر ارباب که منتظر عشقش نمونه.... حرفات همه ش بهانه س ولی یه وجدان بیدار رو هرگز تسکین نمیده و توجیه نمیکنه

بشرا سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 03:13 http://biparvaa.blogsky.com

خیلی دلچسب و تلنگر گون بود این پست .
مهربانِ عزیز روح پدرِ بزرگوارت شاد...

پروین سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 05:14

دلم میخواست کنارت بودم. در آغوشت میگرفتم و انقدر دست روی موهایت میکشیدم تا دل تنگت کمی آرام شود. عزیز دل من

اسمان سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 07:58

روح شون تا ابد شاد

زمان منتظر کسی نمی مونه
اما خیلی خیلی خیلیا هم هستن که ازین که زمان می گذره خوشحالن
همون کسایی که در جواب دیگران که می پرسن چطوری جواب می دن چون می گذرد غمی نیست
گرسنه باشی سیر باشی منتظر باشی نباشی ... باز هم می گذره و این خیلی قشنگه
خدا رو شکر

فانوسدار سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 08:31

روح آقاولی و تمام پدرهای آسمونی شاد...
زمان منتظر نمی مونه...این جمله را امروز نوشتم و کنار ساعت اتاق نصب کردم تا با دیدنش کلمه به کلمه ی این نوشته هات را یادم بیاره...
زمان منتظر نمی مونه تا تو غرورت را کنار بگذاری و پدرت را محکم بغل کنی و بهش بگویی...
همینطور زمان در" دیگه گذشت و دیر شد "متوقف نمی مونه و یک روز هم از کنار سجاده ما را تا کنار پدرها پر می ده...

محبوب سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 08:45

خیلی پست خوبی بود... مثل همیشه ی دوشنبه هایی که تو می نویسی...
با تمام بغض تو گلوم می خوام که دلت آروم باشه...
خیلی تأثیر گذار بود پستت...
روح بابای نازنینت شاد و آرام عزیزدلم...

افروز سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 09:43

تو بی نظیری مهربان ....خدا پدر عزیزتو رحمت کنه اره عزیز دلم زمان منتظر نمیمونه از تمام لحظه هایی که میشه لذت برد لذت ببر از خنده های نیما از بزرگ شدن مانی ....سایه ات همیشه بالا سرشون باشه

آزاده سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 09:54

خدا رحمت کنه پدر بزرگوارتونو بسیار عالی و بجا ما آمدما تا وقتی چیزی رو داریم قدرشو رو نمیدونیم پس تا خیلی زود دیر نشده باید قدر داشته هامونو رو بدونیم التماس دعا

سیمین سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 10:24 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام
مثل همیشه محشر بود.ممنون از تلنگر به جا

آلن سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 10:32

آره ، روزگار منتظر هیشکی واینمیسه.
کار خودش رو میکنه.

خوشبحال کسی که قدر لحظه هاشو میدونه.

سیمین سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 10:50 http://ariakhan.persianblog.ir

سلام
خدا پدر عزیزتو بیامرزه مهربان جان

رها- مشق سکوت سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 12:03 http://www.mashghesokoot.blog.ir

خدا پدرت رو رحمت کنه، روحشون شاد باشه

آره روزگار منتظر ما نمیمونه و فقط خودمون که باید سهممون رو از لحظه هامون بگیریم

MERCEDE سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 12:13

آه مهربان عزیز و دوست داشتنی ! بسیار بسیار زیبا و قشنگ نوشتی ! عالی بود ... تلنگری به هممون و به خود من ! و ناگهان چقدر زود دیر میشود گاهی ...
ان شا الله روح پدر بزرگوارت قرین رحمت الهی ، شاد و در آرامش کامل باشه ...

پیروز سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 14:21

ارش پیرزاده سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 14:35

خدا بیامورزه پدرتو

سهیلا سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 17:23 http://rooz-2020.blogsky.com/

عزیز دلمی مهربان بانوی دوست داشتنی....

یادنازنین پدر گرامی و روحش شاد

تیراژه سه‌شنبه 16 تیر 1394 ساعت 17:36

پستت خیلی خوب بود ، اشکی که توو چشمم حلقه بست هم دلمو سبکم کرد و هم حواسمو جمع تر ، من را هم شاید هم بیخیال تر :)
قرین رحمت الهی باشند پدر گرامی ات. و دلت آرام عزیزم
+برای یه چیزایی هیچوقت دیر نیست ، دو رکعت نماز اگر اعتقاد داری ،خیرات شب جمعه ، لبخندی غیر منتظره به فرزندت به یاد پدربزرگش .. به خاطر آرامش دل خودمان وگرنه پدر که مدتهاست بهتر از خودت میداند که چقدر دوستش داشتی و داری ، رفتگان آگاه ترند.

رها پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 10:06 http://gahemehrbani. blogsky. com

هر قصدی که داشتی عزیزم خوب کردی که نوشتی...
روحشون شاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد