هفتگ
هفتگ

هفتگ

بی پولی

یه سری از خلقیات بر اثر تربیت نا محسوس خانواده و محیط تو آدم شکل میگیره ...این خلقیات قسمتی از وجودته و در زمان کودکی و در خیلی از موارد حتی در بزرگسالی  خارج از این زاویه دید  نمیتونی متصور بشی .... و اگه کسی هم پیدا بشه که چیزی مخالف اون عقیده بهت بگه بشدت باهاش برخورد میکنی .... 

یکی از اون موارد  نوع نگاه به کسانی هستند که از شما وضعیت مالی بدتری دارند .... من در خانواده ایی بزرگ شدم  که توش یاد گرفتم  وضعیت مالی خانواده   اطرافیان و دوستانم نه چک کنم  نه برام مهم باشه  ... و اگه میدیدم کسی این کار رو میکنه احساس میکردم که داره گناه میکنه و میره جهنم ....البته به نظر من اون زمان سال 61 تا 67 که دبستان می رفتم زیاد این چیزها هم مد نبود .... ولی مهناز میگه بوده به چشم تو نمیومده ....

ولی خوب یادمه که اگه کسی این کار رو میکرد به شدت از طرف بزرگ ترها محکوم میشد 

مثلا یادمه دبستان که بودم یکی از بچه ها یه کاپشن خریده بود به رنگ قرمز جیغ ...که در ان زمان که همه چی خاکستری و مشکی بود و کله همه بچه ها رو کچل میکردن این خیلی تو چشم بود  خلاصه به خاطر کاپشن کارش به دفتر کشید و  به پدر و مادرش تلفن کردن و از فردا دیگه اون کاپشن نپوشید ... البته من اون زمان فکر کردم چون دخترونه است  باهاش بر خورد کردن .... ولی الان که فکر میکنم می بینم به خاطر حسادت بچه های دیگه جلوی این کار رو گرفتن ...  

تازه اگر هم همچنین حسی میون بچه ها بود .. اگه بروز میکرد به شدت از جانب پدر و مادر و معلمان برخورد میشد و به آنها متذکر می شدن که چه انسانهای بد هستند که اینطوری فکر میکنند ....

تو اون دوران برای من یکی لااقل بی پولی عیب نبود .... 

چند وقت پیش .... 

خونه پدر من تو خیابان هفتم شهرارا است دقیقا  دو قواره مانده به نبش خیابان شهرارا ...  پدرم تلفن کرد که صبح زود  برم دنبالش که بریم آزمایشگاه  ... 

رسیدم دم خونه شون ... پدرم هنوز اماده نشده بود یه یک ربع تو ماشین جلوی در نشستم  تا ایشون تشریف بیارند ... 

یه موتور سیکلت که یه پدر  40 یا 45 ساله و یه دختر بچه 14 ساله سوارش بودن امد نبش خیابون تو پیاده رو نگه داشت ... پدر از موتور پیاده شد روی دخترشو  که خیلی هم عجله داشت  بوسید ....جلوش زانو زد  دکمه های مانتوشو درست کرد ... کوله رنگی رنگی دخترشو از رو دسته موتور اویزان بود رو کول دخترش انداخت  خداحافظی کرد ... دختر بدو بدو رفت ...  تنها احساسی که اون لحظه به من داد اینکه دختره خیلی دیرش شده و الان که زنگ مدرسه بخوره .... 

پدرم اومد سوار ماشین شدیم راه افتادیم از کوچه خارج شدم ... وارد کوچه نهم  کوچه بالایی کوچه پدرم  شدم  که ترافیک بود یه مدرسه راهنمایی دخترانه اونجا بود و اولیا محترم برای رسوندن عزیز دردونه هاشون  دوبله و بعضا سوبله پارک کرده بودن ... 


بازم متوجه نشدم ... 


کارم تا ظهر  طول کشید ... ظهر بر خلاف همیشه ناهار رفتم خونه ...

مهناز خورشت بادمجون درست کرده بود خیلی دوست دارم مهناز هم انصافا این خورشت خوب درست میکنه ....

شروع کرد م خوردن ... که مهناز گیر داد به غذا خوردنم ... که چقدر تند می خوری چقدر  می خوری شکمت مثل زن حامله شده ..بعد هم گیر داد به سر و ریختم که چرا لباس برای خودت نمی خری ...  گفتم ول کن بابا گفت ...

گفت یعنی چی چند صبا دیگه میخوای بری دنبال بچه ات دم مدرسه ... هانا  خجالت میکشه ....

اینو که گفت انگاری .... تازه معنی اتفاق های صبح  فهمیدم ... تازه فهمیدم برای چی  پدر موتور سوار بچه شو یه کوچه پایین تر پیاده کرد تازه فهمیدم دختر عجله نداشت که بره مدرسه عجله داشت که از باباش جدا بشه .... 

یه غصه بزرگ افتاد تو دلم یه بغض تلخم  گلمو چسبید ... مهناز فکر کرد بهم بر خورده سعی کرد از دلم در بیاره ... ولی انگار حرفهاشو نمی شنیدم ... غذامو  تموم کردم یه خنده تلخی تحویلش دادم رفتم جلوی تلویزیون خیره شدم به صفحه تلویزیون ...

دلم می خواست گریه کنم فقط نمی دونستم به حال اون پدر یا به حال سادگی خودم ....




ببخشید امروز بیرون بودم ... مبایلم هم شارژ تموم کرد و به اینترنت دست رسی نداشتم .... یه پست قدیمی برای سال 91 انتخاب کردم ....  تا امروز پیش تون دست خالی نباشم ... 


نظرات 5 + ارسال نظر
طاها جمعه 26 تیر 1394 ساعت 11:06 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

متاسفانه تا بوده چنین بوده...

زهرا.ش جمعه 26 تیر 1394 ساعت 16:04 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

به خوبی یادمه که تو مدرسه ما هم دقیقا سیستم ارباب رعیتی حاکم بود.تعدادی از بچه ها که پدر دکتر و بازاری و ... داشتن،مثل پرنسسا هر روز با راننده شخصی می اومدن مدرسه و روزهای دیدار اولیا و مربیان یا جلسه های انجمن،مدرسه می شد صحنه رزم آرایی مادر های خوشتیپ و هر روز دوبار آرایشگاه برو، در مقابل مادرهای کارمند خسته دوشیفت کارکرده.
یادمه مادر من از معدود مادر های چادری بود،یه بار پیش مادرم درددل کردم که همکلاسیام من رو مسخره می کنن و می گن مادرت زشته،مامانم گفت خب مادرای اونا هم آرایش می کنن خوشگل می شن دیگه!
و دیگه اینکه
فقط و فقط به رفتار والدین بستگی داره که بچه ها به کدوم ویژگی های مادر و پدرشون افتخار کنن.

آرام جمعه 26 تیر 1394 ساعت 19:55

برای بچه ها خیلی اینچیزا مهمه هرچند اغلب عنوانش نمی کنن ...
خیلی خوبه که شما به اتفاقای دوروبرتون انقدر نگاه حسی دارید و سر سری ازشون نمیگذرید

شیرین شنبه 27 تیر 1394 ساعت 15:47 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام،
مورد نظرم پایان نوشته تان است و ناخودآگاه یاد مطلبی هم که در مورد آرزویتان نوشتید می افتم. همیشه وقتی زوج هایی را میبینم که اینقدر ارزش های شان با هم متفاوت است دچار حیرت می شوم. حیرت و تاسف.
از خودم می پرسم آدم ها در زمان آشنایی با دیگری واقعا به چه چیز فکر می کنند؟ مخصوصا که بینش در مورد مادیات یا مثلا زیبایی اصلا هم پیچیده و پنهان نیست و حقیقت خیلی زود روشن می شود.
امان از هورمونها!!

نه شیرین جان مهناز کاملا از قیافه من راضی و نظرمون یکیه .....اون فقط به فکر بچه اش بود همین

پروین یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 07:51

مهناز عزیزم بددل نبوده و نخواسته تحقیرت کند. واقعیت تلخ جامعه مان را با چشمهای مادرانه اش دیده و گوشزدت کرده.
متاسفانهبچه ها خیلی بیرحمند. و همه اش هم از تلقینات خانواده نیست. من بچه های زیادی دیده ام که خانواده هایشان پرنسیپ های اخلاقی درست داشته اند اما بچه ها در فضای دبستان و دبیرستان رفتارهای اجتماعی خلاف آن از خود بروز داده اند.

نه پروین خانم من اصلا از حرف مهناز ناراحت نشدم مهناز منو همین جوری دوست داره و دقیقا حس مادرانه شو گفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد