مهمان این جمعه هفتگ آقای احسان جوانمرد هستن
نمایشی که پرده ندارد
--------------------وقتی محسن مسیج داد و پرسید که آیا مایلم مهمان این جمعهی «وبلاگ هفتگ» باشم یا نه؛ خیلی سریع جواب دادم: بلی، با افتخار! راستش خیلی زود پشیمان شدم و این پشیمانی تا همین لحظه که دارم مثلاً مقدمهی نوشتهای که نمیدانم حتی موضوعش چیست را مینویسم ادامه دارد!!! خب من سالهاست که وبلاگ را بوسیدهام و گذاشتهام کنار؛ لحن نوشتنم، فضای بلاگستان، توقع مخاطب و خیلی چیزهای دیگر فراموشم شده است. آن زمان من وبلاگی داشتم به اسم «هزار و سیصد و هفتاد و نه». خیلی بلاگر فعالی نبودم ولی خوانندههای خودم را داشتم و دغدغههایی که باعث میشد خودم را ملزم به نوشتن کنم. من همیشه از تغییر استقبال کردهام. گمانم از جمع بچههای دور و بر، من اوّلین نفری بودم که از «پرشین بلاگ» به «بلاگ اسکای» کوچ کردم. بعدتر هم جزو اوّلین کسانی بودم که کرکرهی وبلاگم را پایین کشیدم و کوچیدم به فیسبوک زاکربرگ! نوستالژی وبلاگ تا همیشه با من خواهد بود ولی راستش دیگر خیلی وبلاگ را و اهالی بلاگستان را درک نمیکنم. حالا که قرار شده بعد از سالها برای شما وبلاگیها بنویسم به مهاجری کوچیده از وطن میمانم که وقتی بعد از سالها برای دیدن خانواده و دوستان سفری به سرزمین مادری میکند، رفتار و گفتارش ترکیبی غریب از شادی و تشویش و عذاب وجدان را توأمان به مخاطب منتقل میکند. از همان توی فرودگاه که چمدانش را تحویل میگیرد تلاش میکند طوفان درونش را از نظر بقیه پنهان کند؛ نه من عصبی نیستم؛ نه من خوبم؛ نه من خوشحالم؛ نه من خیلی دلم برای همهی شما تنگ شده بود!!! دیگران – خر که نیستند! - میفهمند یک جای کار میلنگد امّا به رویش نمیآورند. بزرگوارانه با گل و شیرینی به استقبالش میروند، چمدانش را برایش توی صندوق عقب میگذارند و هر یک به خانهی خود دعوتش میکنند تا احساس غربت نکند! نمایشی تمامعیار که نبض دلهرهای غریب زیر سطر سطر دیالوگهایش گرومپ گرومپ میزند! و تازه این بهترین حالت ممکن است؛ گاهی از اساس دیگرانی وجود ندارند و مسافر غربتزده سلانه سلانه چمدانش را روی زمین میکشد تا برسد به اوّلین لاشخوری که قرار است جنازهاش را دربستی به مقصدی نامعلوم برساند. تاکسی که راه میافتد مسافر خسته از پنجره بیرون را نگاه میکند. بهتر است شب باشد و دوردستها در محاق تاریکی! هر چه کمتر ببیند بهتر است. شبهای مملکت اساساً قابل تحملترند! با این همه کسی نمیتواند جلوی سیل خاطرات را بگیرد. میگویم سیل چون در چنین مواقعی حجم و سرعت خاطره انقدر زیاد است که کسی را توان محاسبه نیست! مسافر خسته از پنجره بیرون را تماشا میکند و زمان و مکان در هم میپیچند. کمی بعد دیگر هیچ کس نمیداند که نام این لحظه اکنون است یا گذشته؟ گذشته است یا آینده؟ ماضی بعید است که از لای شیشه هجوم آورده یا حال استمراری؟! با خود از اینجا چه برده بود؟ با خود به اینجا چه آورده؟ تا کی قرار است بماند؟ تا کی میتواند بماند؟ راستی توی این خرابشده چقدر عاشق شده بود یک زمانی! چقدر عاشقش شده بودند! آن عشقها را با خود برده بود یا نه؟ حالا با خودش پس آورد یا نه؟ ای وای! نکند هوایی بشود دوباره! اگر خاک گذشته دامنگیر شد چه؟ تکلیف بلیط برگشتی که از قبل رزرو کرده است چه میشود؟ شب اوّل به طوفان و سیل میگذرد! فردا؟ آبها از آسیاب افتاده! از فردا نمایش جای واقعیت را میگیرد. چرا جای واقعیت! نمایش خود واقعیت است: نمایش خوشحالی رفقا از بازگشت رفیق! نمایش خاطره بازی! نمایش احوالپرسی! نمایش پسر فلانی چند سالش شده! دختر فلانی کلاس چندم است! نمایش پشت نمایش! پردهها به سرعت برق و باد اجرا میشوند. سوغاتیهای این، تعارفیهای آنها، خدای من! چقدر دل همه برای هم تنگ شده است!!! یک مدت بعد، مسافر برای همه عادی میشود. دیگر نه بخشی از گذشته است نه تکهای از آینده. تبدیل میشود به آکسسوار صحنه! مثل همان مبلی که سالهاست گوشهی مهمانخانه است. مثل این کاناپهی نخنمای جلوی تلویزیون. مثل این حال استمراریِ کشدار کشنده! مسافر میفهمد. قبل از مسافر، آژانس هواپیمایی با تعیین تاریخ برگشت، بر این حقیقت تلخ، مهر تایید زده است! مسافر با خودش مرور میکند؛ با معرفتهایی که محض برپایی نمایش هم که شده آمدند. بیمعرفتهایی که پیچاندند و در نمایش شرکت نکردند. مردمانی به شدّت آشنا و به همان اندازه غریبه؛ از بیخ و بن غریبه؛ و مملکتی که مثل همیشه حال خوب و خراب بدی دارد! مملکتی که رفتن ندارد؛ مملکتی که ماندن ندارد؛ و مسافری که یک بلطی برگشت روی دستش مانده با یک خروار خاطره! دنیا همینقدر مسخره و بی در و پیکر است. این را دیگر آن مهماندار دماغعملکردهی سرخوش هم میداند. مسافرین محترم، لطفا کمربندهایتان را ببندید! نمایش تمام شد.
آفرین. عالی بود. خیلی عالی . اینو یکارمندانشجویی میگه که معتادهزار و سیصد و هفتادو نه بود. معتاد نوشته های یه دانای کل فیلمنامه نویس علوم اجتماعی دان.
سلام ... مرسی عالی بود مثل تمام نوشته هات
دوست داشتم :) ممنون.
نه که خوب نباشد.. که خوب است. عالی ست.. محشر است..
اما گاهی آدم هیچ حرفی ندارد برای گفتن..
چقدر تلخ بود و قابل درک. اون لحظه های لعنتی... اون دقیقه های خیلی لعنتی
"گاهی از اساس دیگرانی وجود ندارند"
چقدر غم داشت این...
چقدر با این نوشته همذات پنداری داشتم. ترسناک بود برایم خواندنش. البته این اصلا از عالی بودن نوشته ات هیچ کم نکرد. کاش باز هم بیایی و بنویسی
متن بسیار زیبایی بود.
من از این سیل خاطره ها میترسم...متنفرم...
باعث افتخاره که بعد مدتها
دوباره دستخط شمارو به
چشم خوندم و به گوش
شنیدم..محشربوووود
مثل همیشه......عین
همونوقتا..ممنونم.
مساااافرخسته به
امیددیدارمجدد
یاحق...
مملکتی که رفتن ندارد، مملکتی که ماندن ندارد
ممنون خیلی خیلی ممنون فوق العاده بود