هفتگ
هفتگ

هفتگ

دم غروبی باد می یومد... من و مانی  همین دور و برا راه می رفتیم که مانی خورد زمین ... بلندش کردم دیدم سرزانوش خراشیده شده.... دردش نیومده بود و مثل همون یک لحظه قبل به راه رفتنش ادامه داد .... اولین خراشیدگی سرزانو.... دم غروبی باد می یومد و من از زمین کنده شدم و رفتم به روزهایی که سرزانوم خراشیده می شد.... به روزهای کاغذرنگی برای فرفره... به روزهای حصیر برای بادبادک.... به روزهای هانیه برای دوچرخه اش... به روزهای قبول نیست پات روخط بود.... به روزهای با توی جرزن بازی نمی کنم.... اگه با پریسا دوست باشی من دیگه باهات دوست نمی شم.... تو زیزمین خونه حسین اینا یه مرده چال کردن.... عباس آقا لواشک هاشو گرون کرده ... مداد گلی من قرمزتر می نویسه .... از خونه خانم کهن اون ور تر بریم بابا دعوا می کنه.... نخ کوبلن سرمه ای داری؟ ... .دمپایی مهسا رو آب برررد ....

با خودم فکر می کردم که مانی زخم امروز زانوش هیچ وقت یادش نمی مونه...  منم یادم نمونده ..... اصلا چه اهمیتی داره اولین بار کی و کجا زانومون زخم شد .... دیگه بچه نیستیم... بزرگ شدیم.... اون روزا گذشت.... 

دم غروبی باد می یومد و من از سوپرمحل برای الویه ی شام خرید کردم.... رسیده بودم دم خونه که یادم افتاد الویه خیارشور هم می خواد... حواسم یه جای دیگه بود کلا... پیش دمپایی مهسا .... من انداختمش ... ولی عمدی نبود به خدا... ترسیدم بگم ...  هم پاش برید هم زن باباش یه عالمه دعواش کرد... طفلی مهسا.... این روزا چیزای بدی درباره اش می شنوم.... کاش راست نباشن هیچ کدوم! ...

پسرم ... زخم زانوت مبارک... داری بزرگ میشی...



پی نوشت: حکایت من شده مثل این آدمایی که خودشون توی خیابون آشغال می ریزن بعد بی فرهنگی ماشین بغلی رو مسخره می کنن.... شبایی که هفتگ رو باز می کنم و می بینم خالیه اونقدر حرصم درمی آد که نگو ... حالا انگار خودم چه تاجی به سر اینجا می زنم... باید یه فکر اساسی کرد...


نظرات 17 + ارسال نظر
ارش پیرزاده سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 01:51

مرسی مهربان پستت عالی بود ...
هر موقع دوست داشتی یا بهتر بگم هر موقع فرصت داشتی بنویس .. سخت نگیر ....
عاشق پست هاتم

مهشید... سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 08:46

سلام مرسی بابت نوشتن روون و زیبات....

رها آفرینش سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 12:02 http://rahadargandomzar.blogsky.com

چقدر بچگی های همه شبیه همن...الان که گل پسرم 12 ساله شده و از احساساتش در مورد دوستاش میگه...یاد اونروزها می افتم که چقدر معنی داشت برام یه اخم ساده یا یه لبخند کوچیک دوستی که خیلی دوستش داشتم...
اگه با سولماز دوست باشی دیگه نه من ...نه تو!!

بهار سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 12:20

وای رو زانو های من جای یه ز همایی بود به بزرگی یه کف دست، اتفاقا چند وقت پیش فک میکردم چرا اونجور زخما رو نمیبینمت رو پا و آرنج بچه های این دوره زمونه

خورشید سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 12:39

مهربان پسرت یه روز اینا رو می خونه.. یه روزی که آقای اسحاقی قوی و سیبیلو شده..

امیدوارم که اون روز حالش خوش باشه و حالت..


چقدر دوشنبه های هفتگو دوست دارم.
حال زنانه ای دارن..

ساجده سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 14:45 http://www.val-ghalam.blogsky.com

عالی بود. ما هم رفتیم به اون روزها.

پیروز سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 15:25

عالی بود

آوا سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 15:39

همینکه با اینهمه مشغله ت
بازم هستی و مینویسی
واسه ماعالیه.یه عالمه
ممنونتم که هستی...
هنوووزم بلاگستان
واسه من همون
رنگ و بوووی
قدیماروداره
اینجاحالم
خییییلی
عاااالیه
ممنون
یاحق...

طاها سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 17:39 http://dastanakeman.mihanblog.com

سلام

از یک جایی به یعد زخم ها به یاد آدم می مانند،از آن روز انگار آدم شروع می کند به بزرگ شدن.طفلی مهسا... چقدر طفلی داشتیم و داریم.

شاد باشید و متشکرم برای مطلبی که به زیبایی نوشتید

مریم سه‌شنبه 30 تیر 1394 ساعت 21:39

گاه زخمی که به پا داشته‌ام زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است ...

مریم از اراک چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 00:48

کاش همه زخمهای بچگی مثل این زخم مانی باشه که میگین ازش هیچی یادش نمیمونه.
تو بچگی همیشه به آدم میگن بزرگ میشی یادت میره، ولی بعضی زخمهای بچگی هرچقدر هم اون بچه بزرگ بشه از یادش نمیره.
برای شما و پسرهای نازنینتون زندگی پر از آرامش و شادی آرزو میکنم

رها- مشق سکوت چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 00:51 http://www.mashghesokoot.blog.ir

چه مادرانه ی قشنگی بود
خیلی خوبه که مینویسی، خیلی

عاطی چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 02:43 http://www-blogfa.blogsky.com

عااااااالی ی ی ی ی ی

سمیرا چهارشنبه 31 تیر 1394 ساعت 10:42

منم اینجا رو به شوق خوندن نوشته های تو باز میکنم مهربان جان...زخم زانوی گل پسر نشون میده بزرگ شده ..راه میره...میفته..پامیشه...مرد میشه

سایلنت جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 22:48

سلام مهربان جون
نمیدونم.منو یادت هست یا نه
فقط خواستم یه سلامی کنم

شکیبا یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 12:03

من خاطره باز نیستم. هیچ وقت نبودم. یعنی اصلا گذشته رو دوست ندارم. ولی امروزبا عشق خوندمش. یعنی مجبورم کردی که عاشق گذشته ام بشم. ممنون

سیمین پنج‌شنبه 8 مرداد 1394 ساعت 08:04 http://ariakhan.persianblog.ir

بی اقراق میگم من دوشنبه ها رو از همه روزها بیشتر دوست دارم. و خواهشا شما دیگه به تغییر فکر نکن همین عالیه. فقط خواهشا پاسخ ما رو بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد