هفتگ
هفتگ

هفتگ

مدیریت رؤیاها

بعضی اسباب‌بازیا باید همیشه پشت ویترین بمونن. سخت‌ترین کار دنیا احتمالا اینه که آدم با پوتینِ تجربه‌کردن، رؤیاهاش رو له نکنه. هنوزم می‌شه از دور لذت برد. می‌شه هنوزم به اون بَتمنی که سال ۷۴ پشت ویترین یه اسباب‌بازی‌فروشی تو بلوار سجاد دیدم فکر کنم. اون بتمن هیچ‌وقت مال من نشد. گرون بود. همون موقع هم مطمئن بودم که اگرم یه روز بتونم بخرمش، نمی‌خرم. نخریدم. انگار هزار سال بعد، یه روز دوباره اون اسباب‌بازی رو دیدم. بتمن، با شنل سیاه بلند، با ماسک خفاشیِ خوشگل و باشکوه. حتی همون برند. فکر کردم به کارت عابرم و می‌دونستم که می‌تونستم رؤیای بچگیامو بخرم. یه ربع بود که ایستاده بودم جلوی ویترین. فروشنده اومد بیرون گفت داداش کمک می‌خوای؟ گفتم حقیقتن آره، ولی از دست شما برنمی‌آد. گفت چطور مگه؟ گفتم حاجی می‌دونی قضیه چیه؟ می‌ترسم این عروسکه رو بخرم. گفت چرا؟ گفتم می‌ترسم اونی نباشه که فکر می‌کردم. گفت جنسش خوبه‌ها، آمریکاییه. نفهمید چی می‌گم. برگشتم خونه. به فکر محسن بودم. محسن از بچه‌محلای قدیم بود. عاشق. عاشق درست حسابی. ازونا که همه‌ی فکرش دختره بود. دختره‌م البته بی‌خبر بود. می‌رفت دانشگاه و بی‌خبر برمی‌گشت و نمی‌دونست یکی از اِسمیای محل خاطرخواهشه. محسن که البته وضعش بعدن خوب شد. منتها اون اوایل می‌گفت می‌ترسم برم بهش بگم طرف بگه برو تو که قدّ ما نیستی. عاشقش بود. درست حسابی. درست حسابی که می‌گم ینی اسم‌ورسم‌دار، با شناسنامه، با احترام، با آداب خود عاشقی. خیلی بعدتر که می‌تونست بره جلو هم نرفت. دختره ازدواج کرد و بچه‌دارم شد و رفت. رفت توی غبار. غبار غلیظ. محسن حرفش این بود که رؤیا باید رؤیا بمونه. نمی‌دونم. جلوی ویترین که ایستاده بودم به محسن فکر می‌کردم. فکر کردم اگه اون بتمن تو بچگی مال من می‌شد، خب؟ خب؟ بعد یه سال داغون هر تیکه‌ش یه گوشه افتاده بود. فکر کردم به نسترن. نسترن واثقی. که اصلن هیچ‌وقت نفهمید که یه محسن نامی داره شبا به‌خاطرش داریوش گوش می‌ده. فکر کردم به این‌که اگه نسترن می شد مال محسن، الان سرنوشت‌شون چی بود. چی بود؟ شاید حالا بعد از هفت هشت سال که از ازدواج‌شون می‌گذشت، محسن همین ساعت از سر کار برمی‌گشت و می‌پرسید شام چی داریم. نسترن می‌گفت فلان. محسن سر تکون می‌داد و لباس راحتی می‌پوشید و می‌نشست جلوی تلویزیون و یه جایی گوشه‌ی قلبش، اون کنجِ تاریکی که همیشه ساکته، همون گوشه، واسه رؤیای بزرگ و باشکوه نسترن واثقیِ سال ۸۶ عزاداری می‌کرد. دخترک بیچاره گوشه‌ی آشپزخونه می‌پوسید و تصویر زیبای گذشته‌ش می‌شد تندیس حسرتِ مردی که جسم رو داشت، اما روح رو نه. مثل من که نخریدم. به این فکر کردم که بتمن جاش تو دستای من نیست. بتمن رو باید بر فراز دید. بر فراز قله‌ی رؤیاها. وقتی که تو تاریکیِ شب، برای نجات آدما می‌پره و می‌جنگه. از پشت ویترین. مثل نسترن. نسترن واثقی. محسن کار خوبی کرد. عاشقی رو بلد بود. دردِ نداشتن رو کشید، که درد از دست دادن رو نکشه.


بازنشر شده از صفحه‌ی فیسبوک خودم

نظرات 16 + ارسال نظر
. شنبه 3 مرداد 1394 ساعت 23:40 http://www.hghkh.blogsky.com

شیرین یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 00:18 http://www.ladolcevia.blogsky.com

mah!
برای آدم های پراگماتیک برعکس است این قضیه!
رویا زدایی و تقدس زدایی باید کرد. شخصا دوست دارم هر چیز رویایی آنقدر ارزش دارد که در واقعیت دوام بیاورد؟ وقتی اینطور است انوقت حقیقتا زندگی شاد می شود. به شخصه ترجیح میدهم شاد زندگی کنم و realized تا اینکه در خلسه و حسرت چیزهای نداشته و کارهای نکرده! مردم شرق شاید دقیقا بدلیل همین نگرش خوب زندگی کردن و از آن لذت بردن را بلد نیستند، ناشادند و در آه و حسرت زندگی کردن را رمانتیسیسم و بلکم متفکر بودن می دانند!

مهدی یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 00:54 http://audiology.blogfa.com

یکی از جنس همه یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 01:51 http://yekiazjensehame.blogfa.com

خیلی سال گذشته ... خیلی سال از روزهای وبلاگ نویسی امسال من گذشته است ... ان روز ها بلاگستان برای خودش برو بیایی داشت ... سرتان را درد نیاورم ... حقیقتش این است که بعد از مدت ها برای یک متن دوباره خواندم می آید ... اصلا نوشتن ام می آید ... یک چیزی گلویم را گرفته و یک چیز دیگری عجیب دنبال ام افتاده است ... و راست ترش این است که نمی توانم بابت نوشتن این متن ازتان تشکر کنم ... دست مریزاد

هدی خواننده خاموش یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 03:19

با سلام و احترام، با شیرین خیلی موافقم

مریم یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 09:09

منم با شیرین موافق.اما نوشتتون عالی بود.ممنون

تیراژه یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 13:42

دردِ نداشتن را کشید که دردِ از دست دادن را نکشد ..
عالی بود توکلی

جعفری نژاد یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 13:51

خیلی خوب بود، هر چند رویا رو واسه به دست آوردنش دوست دارم

فاطمه** یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 14:03

متاسفم ولی اصلن نوع نگاهتونو دوست نداشتم!!

آخه از کجا معلوم ک نسترن هم محسن و دوست نداشته!؟عاشقی رو بلد بودن ینی کنار کشیدن!؟!؟!؟

درمورد بتمن هم،ب نظرم اسباب بازیا فقط برای بازی کردن و خراب شدن ساخته می شن!ینی نهایت و کمال یه اسباب بازی همینه!ن پشت ویترین موندن و خریده نشدن ب دلیل خراب شدن!!

بازم متاسفم!

شادی یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 14:19

شاید هرکسی تو رویاهاش یه حسی داره !
یکی حسرت و رنج..و دیگری خیال و لذت..

آرام یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 15:45

هرچند پرداخت داستان رو دوست داشتم ولی بیشتر حس آدمهای ترسو برام تداعی شد ... وقتی چیزی در کودکی بدست نیاد البته نه فقط در کودکی توو هر برهه از زندگی ... باعث یه خلا ذهنی میشه و این خلا گاهی هیچ وقت پر نمیشه حتی وقتی که بدستش بیاری

رهگذر یکشنبه 4 مرداد 1394 ساعت 18:37

چقدر درد داشت... چقدر دردشو دوست داشتم...

نسیم دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 01:24

همچین چیزایی تو زندگی منم بوده که بعد ها توان به دست آوردنشو داشتم اما دیگه مزه اش رفته برام
اما رویا رو با بتمن مقایسه کردن ....جنسشون آخه ....چی بگم والا

عاطی دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 03:01 http://www-blogfa.blogsky.com

عالی ی ی ی

م ... دوشنبه 5 مرداد 1394 ساعت 09:23

متاسفانه من این حس رو تجربه کردم خیلی حس بدیه ...(به دست آوردن یه رویا و خراب شدنش..)
ولی مطمئنم حسرت داشتن یه چیزی خیلی خیلی بدتر از پشیمونی داشتن همون چیزه...

رها سه‌شنبه 6 مرداد 1394 ساعت 21:43

همینطوریه که عقده درست میشه . با نرفتن دنبال رویاها و فقط آه حسرت کشیدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد