هفتگ
هفتگ

هفتگ

برای مانی زیاد اسباب بازی می خریم... تقریبا هر بار و هرجایی که چشممان به ویترین شاد و خوشرنگ یک اسباب بازی  فروشی بیفتد... چقدر هم این فروشگاه ها حس خوبی به آدم می دهند...شاید چون زمان ما اینقدر تنوع و این همه جذابیت نبود.... هنوز وروجک درونمان دلش جورچین و پازل می خواهد و ما هم مانی را بهانه می کنیم و کارت می کشیم  .... بگذریم ... حرفم این نبود... داشتم می گفتم برای مانی زیاد اسباب بازی می خریم. یک سیستمی هم دارم که در مقابل اسباب بازی خریدن ها به کار می برم. چند وقتی که مانی عاشق و شیفته ی اسباب بازی جدیدش می شود از صبح که چشم باز می کند تا شب که بیهوش بشود مدام در دستش این ور و آن ور می برد با خودش... و من هم زیر چشمی نگاهش می کنم... تا برسد آن روز و ساعتی که دیگر خسته می شود کم کم... می گذارد زیر پایش و رویش می ایستد... هلش می دهد زیر کابینت یا رویش با خودکار خط خطی می کند... و از این قبیل کارها... اینجاست که سیستم من فعال می شود... همان سیستمی که گفتم در قبال اسباب بازی ها دارم. دور  از چشمش اسباب بازی را برمی دارم، تمیزش می کنم، اگر تکه ای باشند تمام قطعاتش را از اطراف خانه جمع می کنم و دوباره می گذارم توی جعبه اش... جعبه را قایم می کنم دور از دسترس.... مانی هنوز آنقدر خوب ارتباط برقرار نمی کند که بیاید و بگوید مامان کجا گذاشتیش؟ ... هنوز جاسازهایم  را  بلد نیست که خودش برود و دنبالش بگردد... شاید هم اصلا برایش مهم نیست ... نمی دانم  دقیق... ولی حس می کنم نبود اسباب بازی پیچانده شده را هنوز متوجه نمی شود.... خلاصه... بعد از چند وقت ... یک روز که بهانه می گیرد الکی ... یا وقتی بخواهم خوشحالش کنم یکهو همان جعبه را رو می کنم برایش.... در تمام این چند باری که امتحان کردم ، چهره اش دیدنی بوده... پر از تعجب میکس شده با شعف.... پر از علامت سوال... و باز مثل روز اولی که جعبه را باز کرده بود ذوق می کند و تا چند وقتی مثل بچه های خوب توی فیلم ها که یک تیشرت سفید پوشیده اند و با موهای شانه شده یک گوشه نشسته اند و آرام مشغول بازی اند، می شود...

حالا من در این آخرین دوشنبه ی مرداد نود و چهار، این همه تایپ نکردم که بگویم من مادر باهوشی هستم... یک ساعت قصه گفتم برایتان که  آخرش بنویسم: کاش در زندگی هم یک نفر بود که هر وقت زیادی تکراری شدیم و داشتیم لای دست و پای آدم ها برای اثبات خوب بودنمان تلاش می کردیم، می آمد و غیبمان می کرد....  یه مدت که می گذشت برمی گشتیم ... عزیز و با ارزش... دوست داشتنی و خواستنی.... !!!

نظرات 53 + ارسال نظر
آری پنج‌شنبه 29 مرداد 1394 ساعت 23:05 http://ary-f.blogfa.com

پروین عزیز از بس تو این دنیای وبلاگ نویسی دیدم آدما زود از هر چیزی ناراحت میشن توضیح دادم ...چون حتی اگه یه در صد باشه دوست ندارم کسی رو برنجونم ولی آدم جماعت گاهی روزا از یه چیزی دلش گرفته از یه جمله ساده مادرونه هم میتونه اشکش در بیاد....در کل از جمع خواننده ها و نویسنده های اینجا خوشم میاد حالا هر کسی یه روزایی حالش خوب نیست ....فقط باید با هم مهربون باشیم و با گذشت....به هر حال پروین عزیز از محبتت سپاس

سایلنت شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 16:42

چقدر زیبا مینویسی مهربان
کاش

گلسا پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 13:11

عالی بووووود!
ویدا رو هم بذارین تو حال خودش باشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد