برای مانی زیاد اسباب بازی می خریم... تقریبا هر بار و هرجایی که چشممان به ویترین شاد و خوشرنگ یک اسباب بازی فروشی بیفتد... چقدر هم این فروشگاه ها حس خوبی به آدم می دهند...شاید چون زمان ما اینقدر تنوع و این همه جذابیت نبود.... هنوز وروجک درونمان دلش جورچین و پازل می خواهد و ما هم مانی را بهانه می کنیم و کارت می کشیم .... بگذریم ... حرفم این نبود... داشتم می گفتم برای مانی زیاد اسباب بازی می خریم. یک سیستمی هم دارم که در مقابل اسباب بازی خریدن ها به کار می برم. چند وقتی که مانی عاشق و شیفته ی اسباب بازی جدیدش می شود از صبح که چشم باز می کند تا شب که بیهوش بشود مدام در دستش این ور و آن ور می برد با خودش... و من هم زیر چشمی نگاهش می کنم... تا برسد آن روز و ساعتی که دیگر خسته می شود کم کم... می گذارد زیر پایش و رویش می ایستد... هلش می دهد زیر کابینت یا رویش با خودکار خط خطی می کند... و از این قبیل کارها... اینجاست که سیستم من فعال می شود... همان سیستمی که گفتم در قبال اسباب بازی ها دارم. دور از چشمش اسباب بازی را برمی دارم، تمیزش می کنم، اگر تکه ای باشند تمام قطعاتش را از اطراف خانه جمع می کنم و دوباره می گذارم توی جعبه اش... جعبه را قایم می کنم دور از دسترس.... مانی هنوز آنقدر خوب ارتباط برقرار نمی کند که بیاید و بگوید مامان کجا گذاشتیش؟ ... هنوز جاسازهایم را بلد نیست که خودش برود و دنبالش بگردد... شاید هم اصلا برایش مهم نیست ... نمی دانم دقیق... ولی حس می کنم نبود اسباب بازی پیچانده شده را هنوز متوجه نمی شود.... خلاصه... بعد از چند وقت ... یک روز که بهانه می گیرد الکی ... یا وقتی بخواهم خوشحالش کنم یکهو همان جعبه را رو می کنم برایش.... در تمام این چند باری که امتحان کردم ، چهره اش دیدنی بوده... پر از تعجب میکس شده با شعف.... پر از علامت سوال... و باز مثل روز اولی که جعبه را باز کرده بود ذوق می کند و تا چند وقتی مثل بچه های خوب توی فیلم ها که یک تیشرت سفید پوشیده اند و با موهای شانه شده یک گوشه نشسته اند و آرام مشغول بازی اند، می شود...
حالا من در این آخرین دوشنبه ی مرداد نود و چهار، این همه تایپ نکردم که بگویم من مادر باهوشی هستم... یک ساعت قصه گفتم برایتان که آخرش بنویسم: کاش در زندگی هم یک نفر بود که هر وقت زیادی تکراری شدیم و داشتیم لای دست و پای آدم ها برای اثبات خوب بودنمان تلاش می کردیم، می آمد و غیبمان می کرد.... یه مدت که می گذشت برمی گشتیم ... عزیز و با ارزش... دوست داشتنی و خواستنی.... !!!
سلام،
نیازی نیست کسی برای غیب کردنمان از راه برسد و "ناجی" باشد. کافیست خودمان درک کنیم و یاد بگیریم "لای دست و پا" ی دیگران نباشیم و در عین اظهار محبت، حفظ فاصله را هم بمانند یک مهارت خوب و مفید در زندگی یاد بگیریم.
(بسیار معتقدم خیلی از خصلت های مفید همزیستی را باید از گربه ها آموخت که هم با عاطفه اند و هم طالب محبت، اما هرگز استقلال خود را به ازای آن از دست نمی دهند. به وقتش در کنج خلوت خود می روند و در وقت نیاز و نوازش هم حضور دارند.)
زنیکه روانی ریدم تو مدل تربیتت
وحشی
بیمار
زورت به یه وجب بچه رسیده، احساس خدایی و اقتدار هم میکنی نه؟!
بازم میگم به جای مانی از داشتن پدر مادر روانی و بیماری چون شما که خودتون رو انتهای دانش و ادب میدونید و در واقع تنها چیزی که نداریدش شعور و دانش و ادبه، شرم دارم.... بدبخت رو عقده یی کردید رفت.... یواشکی اینکار رو میکنی، زبون بسته حتی نمیتونه حرف بزنه بهت بگه برام بیارش.....
اوج خباثت و کثیفیه کارت عقده یی بدبخت
زورت به نیم مثقال بچه رسیده ، تازه با آب و تاب و افتخار هم تعریفش میکنی؟
تهوع آوری روانی عقده یی
عالی
عالی
عالی
اصلا نمی دونم چی بگم که لذت این دو دقیقه وقتی که برای خوندن این خطوط گذاشتم رو وصف کنم
مرسی مهربان جان جان جان
خیلی خیلی قشنگ مینویسی مهربان جان من همش منتظر بودم بگی قایمشون میکنی بعدا بدی به نیما!!!!!!آخه تو خونه ما سیستم این طوری بود که تمامی وسایل فرزندا منتقل میشد به بعدی!!!!!از شما چه پنهون همین الانشم وقتی داداش بزرگه لباسای شیک و پیکش رو دیگه نمیخواد میده من تو خونه میپوشم آی راحتننننن.........
دمت گرم مامان دوست داشتنی ومهربون
الان سوالی که مطرحه اینه که خانوم ویدا فازش دقیقا چیه؟ظاهرا که فقط میخواسته گیر بده انگاری.....از یه جای دیگه پره مشخصه اصصصصصصصن......
ویدا می خواد دیده بشه. همین.
جایی که باید دیده می شد ، نشده. همه ی اینا داغونش کرده. خاکشیرش کرده. برای همین همیشه میاد توی پستای مهربان هتاکی می کنه. بی ادبی می کنه. در واقع داره خودشو تنبیه می کنه. برای دلیلی که فقط خودش می دونه که تا چه حد توی وجودش تخریب و داغون شده.
خیلی دلم می خواست ندیده بگیرمش و بذارم و برم. اما این مدل ویدا ها واقعا قابل ترحمن. کاش زودتر خوب بشن و از شادی ها ی کوچولوی دیگران..مخصوصا مامان ها، اینقدر آشفته و پریشون نشن و به دیگران آسیب نرسونن.
چقدر خوشحالم که مهربان اینقدر صبوره و خانوم.
وای مهربان ، تو اکثراً عالی مینویسی ، بعضی وقتها هم مثل این پستت بی نظیر
این دقیقا احساسیه که این روزها دارم ، غافلگیر شدم وقتی خودم رو لا به لای خطوط آخر پستت دیدم که لبخند کجی به لب داشت ، همون لبخندی که اون روز سر سفره روی لبم ماسیده بود موقع حرفهای دوستم :)
همین که بین این همه مشغله و مادرانگی، هستی، مینویسی، هرهفته، یک هفته در میان، کوتاه، بلند، برامون ارزش داره، دوشنبه های هفتگ رنگ و بوی دیگه ای داره...
عججججججب متنی بود! حسابی غافلگیر شدم! مرسیییییی.
من خودمو از لای دست و پای یه نفر کشیدم بیرون. اما بی بازگشت...
این روزا دارم دنبال جایی میگردم که برم و خودمو از توی دست و پای بقیه بکشم بیرون.
برای لباس های بچه ها همین کار و میکردم.
مهربان جانم...آنقدر پست هایت مادرانه و قشنگ است که آدم کیف می کند از نوشیدن تک تک کلماتت.راستش من همسن توام اما چون توی استرس های پایان نامه غرقم خیلی خیلی می ترسم از مادر شدن.همش می گم اون بچه چه گناهی کرده که باید این حجم استرسو تحمل کنه. ولی انکار نمی کنم که پستهای تو یکی از بزرگترین وسوسه های مادر شدنه برام.موفق و شاد باشی خانم مهربان خانم.
خیلی زیبا و غافلگیرانه بود.خیلی خیلی خیلی زیبا...منم یکماهی میشه خودمو از میان یکسری ادم که تمام تلاش م رو برای اثبات خوب بودنم داشتم کشیدم بیرون.البته بی بازگشت
به خاطر همینه که همه آدمها وقتی می میرن عزیز میشن. چون از لای دست و پا میرن کنار ولی بی بازگشت :(
خیلی ایده ی جالبی داری . آفرین
دیوثای حرومزاده ای مث این ویدا
که اصلن معلوم نیس زنن ، مردن ، چی ان
مسعود و محمد حسینُ از اینجا دل زده کردن
نه از اینجا ، از کل بلاگستان بی در و پیکر
من پیشنهادم اینه اگه میخوایم ادامه بدیم
کللن جمع کنیم بریم فیسبوک که بتونیم
امثال این روانی ها رو بلاک کنیم کثافتا رو
اره والا...کاش
مثل همیشه عالی نوشتی مهربان.
و البته اضافه کنم که از دیدگاه روانشناسی کار درست رو انجام میدی در مورد اسباب بازیهای مانی جان.
آقا پسرها رو ببوس از جانب من
مهربان عزیز از طریق وبلاگ آقای اسحاقی به هفتگ رسیدم زیبا و خودمونی مینویسی . خوندن نوشته هات لحظات خوبی رو برام درست کرد.خوشحالم که باوجود دو کوچولوی قد و نیم قد هنوز مقاوم ادامه دادی.کار سختیه دو تا داشتن با فاصله کم و حسادتها ....تو یکی از نوشته هات از اینکه مانی موس سالم واستون نگذاشته میگفتی یه پیشنهاد مادرانه بشین پیشش بغلش کن و وادارش کن که بهت نگاه کنه مثل یه آدم بزرگ باش صحبت کن و حدود مالکیت شخصیش رو براش توضیح بده یعنی باید درک کنه که اون اجازه داره فقط وسایل خودش رو خراب کنه نه مال مامان بابا رو.پسر من الان22 سالشه هیچوقت اگر وسایل خودش رو خراب میکرد کاری بش نداشتم چون کنجکاویش باید ارضا میشد اما وسایل دیگران شامل کنجکاوی نمیشد ....خلاصه بچه ها از این که زیاد بچه فرضشون نکنی فکر کنم بیشتر خوششون بیاد ....نمیدونم نسخه من برای تو کار سازه یا نه اما به چشم یه تجربه بش نگاه کن...موفق باشی
مهربان ببخشید ولی نمیتونم تحمل کنم یکی بیاد اینجوری چرت و پرت بگه و مادرانگی تورو زیر سوال ببره فکر کنم بهتره یه فکری برای این موضوع بکنید
تو بهترینی مهربان
همین قدر که با این همه مشغله باز حواست زیرزیرکی به این جغله هست خیلی ستودنیه
دلم برا مانی تنگ شده
کاش میشد باز وبلاگش اپ میشد و عکسا و کاراشو می ذاشتین
یعنی باباش می ذاشت
عاشق مانی ام ندید دربست
چقدر قشنگ از یه موضوع به ظاهر ساده به یه نتیجه خوب و تامل برانگیز میرسی خانووم...کار جالبیه...ضمنا پیشنهاد میکنم نظراتتو تاییدی کنی تا جلوی وز وز هر مگس بیماری گرفته بشه
خیلی خوب بود، موتوشکرم واقعنی
در ضمن با محسن موافقم
عالییییی کاش برای همه تکراری شدن ها این عملکرد شما قابل اجرا بود
در ضمن تر، به کوری چشم شاه من عااااشق مانی و مدل تربیتیش هم هستم.
ازکجا به کجا رسیدی مهربان جان
عالیییییییییییییییییییییی بود.
سلام مهربان عزیزم خوبید ممنون که با این همه مشغله باز می نویسید
عالی بود عالی دوستم