هفتگ
هفتگ

هفتگ

گوسفند

چند روزپیش ، داداشم از یه تصادف  خیلی وحشتناک  به شکل معجزه آسایی نجات پیدا کرد .... امروز  اون یکی برادرم رفته و یه گوسفند خریده و آورده و  توو محوطه حجره به یه نیسان بسته تا فردا جلوی پای داداشم بکشه ...  من تو اتاق مشغول کار روزانه بودم که دیدم این گوسفنده خیلی صدا میکنه و صدای بع بع اش  خیلی  ناهنجاره ....اصلا  بع بع اش با بقیه گوسفند ها فرق می کنه ... در باز کردم اومدم از بالا یه نگاه بهش انداختم ... اونم مثل هر گوسفند دیگه ایی  به من نگاه می کرد بع بع می کرد .... از پله ها اومدم پایین یه نگاه به این  ور و اون ور انداختم دیدم هیچ کس نیست  به گوسفنده گفتم : چته .. چرا انقدر بع بع می کنی ... یهو متوجه شدم یه تیکه پلاستیک مشما خیار  توو دهنشه ... برای همین صداش انقدر نا هنجار بود ... با کراهت رفتم نزدیک تر دولا شدم  ببینم دقیقا چه خبر ه ..... اما مدام گوسفنده سرشو تکون میداد... دلمو زدم به دریا و  با دو دست سرشو گرفتم  و همچین چشم تو چشم با گوسفنده شدم  و منتظر شدم بع بع بکنه  تا توو  دهنشو ببینم ... اونجا بود که متوجه شدم اساسا گوسفندها  این صدای بع بع با لبهاشون  در میارند  و خیلی دهنشونو  واسه این کار باز نمی کنند ...   سعی کردم فک شو فشار بدم  منتها از اون چه که فکر میکردم قلدر تر بود ...  خلاصه  گوسفند رو گذاشتم بین دو تا پاهام  و نوک مشما رو گرفتم یه تیکه  میله آهنی اونجا بود کردم تو دهنش  هی اون تکون خورد  تعادل منو بهم زد من خوردم زمین  و افتادم  تو لگن آب و با من اون مشما از دهنش  اومد بیرون  ...

یه تکیه مشما 20 سانتی که انتهاش با چسب کارتن  به صورت گلوله شده بود کلی هم بزاق دهن  گوسفنده و علف   روش  چسبیده بود افتاده بودکف حجره ...

از جام بلند شدم ...  گوسفنده هم  روبروی من واستاده بود بع بع میکرد ولی  وضوح صداش   بهتر و رسا تر شده بود ....  یه لحظه احساس کردم گوسفنده خوشحاله و داره نگاهم میکنه  و با بع بع داره تشکر میکنه .... اصلا یه شعف درونی داشتم از اینکه این کار کرده بودم ...  دولا شدم یه دست به کله گوسفنده زدم   و مثل گوسفند ها سرمو تکون دادم  گفتم  بع بع  سرمو بلند کردم دیدم همکار واستاده داره منو نگاه میکنه .... یه اشاره به گوسفنده کرد و یه لبخند معنا داری زد  و به صورت سوالی گفت " با گوسفند حرف میزنی " بعد متلک وار گفت " نــــره  ها " ....  هول شدم گفتم اره میدونم ... اینو که گفتم از خنده ترکید ... خلاصه سوژه شدم 


اومدم بالا  تمام هیکلم بوی گوسفند گرفته بود شلوارم خیس شده بود  باورم نمیشد این همه بلا  سر خودم اوردم  برای نجات گوسفندی که چند ساعت دیگه سلاخی میشه ...




آرش پیرزاده

نظرات 18 + ارسال نظر
رها آفرینش پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 22:40 http://rahadargandomzar.blogsky.com

خدا خیرتون بده،واقعا دستتون درد نکنه...همین که یه بنده ی خدا رو از زجر و اذیت راحت کردین خیلی کار بزرگیه

خورشید پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 23:35

خیلی بامزه بود..

اون قسمت درآوردن صدای بع بع با لب ها خیلی خوب بود..

خداوند اجرتون بده..
هم طفلک بیچاره رو نجات دادین..
هم یه طفلک دیگه که شب تولدش رفته درمانگاه رو شاد کردین..


تنتون سلامت

بلا به دور

زهراک پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 23:49

سلام
شعف اون لحظه برام قابل درک هست وتجربه اش کرده ام
خیلی پکربودم یهوازوسط روفرشی که ازانباری اورده بودم یه مارمولک بیرون اومد
ورفت توی اتاق
باهزارزحمت بانایلون گرفتیمش وبردم توی باغ روبروی خونه رهاش کردم
خوشحال دویدرفت تشکرهم کرد فهمیدم
حس پکربودن اون روزم به شعف عجیبی تبدیل شد

مرجان اکبری جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 01:07

کار خیلی خوبی کردید

رسوب جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 02:46

نوشته های شما، لای متنهای ادبی شسته رفته و اتو شده ی بعضی نویسنده های 7 تگ، یه جور خوبی بی شیله پیله و دوست داشتنی هستن
این پست برای من یکی از بهترین پستهای این بلاگ بود که میدونم تا مدت ها از یادم نمیره

یلدا نگار جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 14:43 http://yaldanegar.persianblog.ir/

چقدر مهربون.خیلی نوشته قشنگی بود.منم فکر نکنم این نوشته از یادم بره...

رها- مشق سکوت شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 01:00 http://www.mashghesokoot.blog.ir

چه کار قشنگی کردید
نوشته هاتون خیلی حس خوبی داره و همیشه از خوندنشون لذت میبرم

مینو شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 01:19 http://milad321.blogfa.com

به زحمتش میارزیده.من دل، جراتش را ندارم که دستم را ببرم توی دهن بزغاله،اما اینجور موقع ها انگار خودم میخواهم خفه بشوم.

تیراژه شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 02:48

گوسفندی که چند ساعت دیگه سلاخی میشه
اون مشما شاید نمیکشتش ، اما زجرش میداد ، همین چند ساعت آخر رو.. گور سیاست و ادبیات و تیپ و تریپ ، دنیا جای خیلی بهتری بود اگر همه مثل تو فکر میکردن پیرزاده .

رها شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 03:00

من چند مد ته رفتم تو مود نوشته هاشون
دقیق شدم رو نوشته و نظراتتون ب دیگران
شما چقدر خوب هستید آقای پیر زاده. خیلی خاص و فهمیده و پر از درک.
هانا و مهناز خیلی خوشبختند ک شمارو دارن
شاید خیلی ها بخاطر چهره خشنتون زیاد نخوان بهتون نزدیک شن ولی من از همون اول کنجکاو شدم بدونم پشت این چهره کی میتونه باشه
تو یکی از کامنتا وقتی خوندم برای درک یک شعر 200 تا کتاب خوندین رسما کف کردم.
هیچوقت فکر نمی‌کردم کسی بدون تحصیلات دانشگاهی مث شما باشه
شما واقعا بی نظیرید
من فقط پستای شمارو اینجا میخونم. حس خوب میگیرم.

کوهستان شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 10:48 http://koohestaan.blogsky.com

سلام

خیلی کار خوبی کردید حال گوسفنده رو بهتر کردید حتی اگر شده برای چند ساعت.

پری ناز شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 12:13

کاش سلاخی نمیشد طفلی...

آری شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 20:44 http://ary-f.blogfa.com

کاش می شد سلاخی نشه اگه ما آدما گیاه خوار بودیم چقدر خوب بود اما آرزوی محاله

نرگس یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 01:40 http://www.t-o-m.blogsky.com

دست مریزاددد...انقد کامل توصیف گردین که من جای گوسفنده عقم گرفت

نرگس یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 01:42 http://www.t-o-m.blogsky.com

کامنت تیراژه هم خیلی خوب بود

فرشته یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 17:19 http://www.surushaa.blogfa.com

چقدر شما خوبین..
کاش همه ی دنیا مثل شما فکر میکرد...

math2re یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 20:47

کاش منم بتونم این اندازه خوب باشم.

سید یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 14:00

یکی از دوستان علامه طباطبایی برای من نقل کرد که علامه با اینکه برای وقتش بسیار بسیار اهمیت قایل بود ولی چند ساعت رو برای دراوردن پای یک گربه که در چاه کنار حوض منزل گیر کرده بود صرف کردند ودر پاسخ گلایه یکی از اطرافیان باهمون لهجه اذری گفتند: انسان باید عاطفه داشته باشد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد