چند روزپیش ، داداشم از یه تصادف خیلی وحشتناک به شکل معجزه آسایی نجات پیدا کرد .... امروز اون یکی برادرم رفته و یه گوسفند خریده و آورده و توو محوطه حجره به یه نیسان بسته تا فردا جلوی پای داداشم بکشه ... من تو اتاق مشغول کار روزانه بودم که دیدم این گوسفنده خیلی صدا میکنه و صدای بع بع اش خیلی ناهنجاره ....اصلا بع بع اش با بقیه گوسفند ها فرق می کنه ... در باز کردم اومدم از بالا یه نگاه بهش انداختم ... اونم مثل هر گوسفند دیگه ایی به من نگاه می کرد بع بع می کرد .... از پله ها اومدم پایین یه نگاه به این ور و اون ور انداختم دیدم هیچ کس نیست به گوسفنده گفتم : چته .. چرا انقدر بع بع می کنی ... یهو متوجه شدم یه تیکه پلاستیک مشما خیار توو دهنشه ... برای همین صداش انقدر نا هنجار بود ... با کراهت رفتم نزدیک تر دولا شدم ببینم دقیقا چه خبر ه ..... اما مدام گوسفنده سرشو تکون میداد... دلمو زدم به دریا و با دو دست سرشو گرفتم و همچین چشم تو چشم با گوسفنده شدم و منتظر شدم بع بع بکنه تا توو دهنشو ببینم ... اونجا بود که متوجه شدم اساسا گوسفندها این صدای بع بع با لبهاشون در میارند و خیلی دهنشونو واسه این کار باز نمی کنند ... سعی کردم فک شو فشار بدم منتها از اون چه که فکر میکردم قلدر تر بود ... خلاصه گوسفند رو گذاشتم بین دو تا پاهام و نوک مشما رو گرفتم یه تیکه میله آهنی اونجا بود کردم تو دهنش هی اون تکون خورد تعادل منو بهم زد من خوردم زمین و افتادم تو لگن آب و با من اون مشما از دهنش اومد بیرون ...
یه تکیه مشما 20 سانتی که انتهاش با چسب کارتن به صورت گلوله شده بود کلی هم بزاق دهن گوسفنده و علف روش چسبیده بود افتاده بودکف حجره ...
از جام بلند شدم ... گوسفنده هم روبروی من واستاده بود بع بع میکرد ولی وضوح صداش بهتر و رسا تر شده بود .... یه لحظه احساس کردم گوسفنده خوشحاله و داره نگاهم میکنه و با بع بع داره تشکر میکنه .... اصلا یه شعف درونی داشتم از اینکه این کار کرده بودم ... دولا شدم یه دست به کله گوسفنده زدم و مثل گوسفند ها سرمو تکون دادم گفتم بع بع سرمو بلند کردم دیدم همکار واستاده داره منو نگاه میکنه .... یه اشاره به گوسفنده کرد و یه لبخند معنا داری زد و به صورت سوالی گفت " با گوسفند حرف میزنی " بعد متلک وار گفت " نــــره ها " .... هول شدم گفتم اره میدونم ... اینو که گفتم از خنده ترکید ... خلاصه سوژه شدم
اومدم بالا تمام هیکلم بوی گوسفند گرفته بود شلوارم خیس شده بود باورم نمیشد این همه بلا سر خودم اوردم برای نجات گوسفندی که چند ساعت دیگه سلاخی میشه ...
آرش پیرزاده
خدا خیرتون بده،واقعا دستتون درد نکنه...همین که یه بنده ی خدا رو از زجر و اذیت راحت کردین خیلی کار بزرگیه
خیلی بامزه بود..
اون قسمت درآوردن صدای بع بع با لب ها خیلی خوب بود..
خداوند اجرتون بده..
هم طفلک بیچاره رو نجات دادین..
هم یه طفلک دیگه که شب تولدش رفته درمانگاه رو شاد کردین..
تنتون سلامت
بلا به دور
سلام
شعف اون لحظه برام قابل درک هست وتجربه اش کرده ام
خیلی پکربودم یهوازوسط روفرشی که ازانباری اورده بودم یه مارمولک بیرون اومد
ورفت توی اتاق
باهزارزحمت بانایلون گرفتیمش وبردم توی باغ روبروی خونه رهاش کردم
خوشحال دویدرفت تشکرهم کرد فهمیدم
حس پکربودن اون روزم به شعف عجیبی تبدیل شد
کار خیلی خوبی کردید
نوشته های شما، لای متنهای ادبی شسته رفته و اتو شده ی بعضی نویسنده های 7 تگ، یه جور خوبی بی شیله پیله و دوست داشتنی هستن
این پست برای من یکی از بهترین پستهای این بلاگ بود که میدونم تا مدت ها از یادم نمیره
چقدر مهربون.خیلی نوشته قشنگی بود.منم فکر نکنم این نوشته از یادم بره...
چه کار قشنگی کردید
نوشته هاتون خیلی حس خوبی داره و همیشه از خوندنشون لذت میبرم
به زحمتش میارزیده.من دل، جراتش را ندارم که دستم را ببرم توی دهن بزغاله،اما اینجور موقع ها انگار خودم میخواهم خفه بشوم.
گوسفندی که چند ساعت دیگه سلاخی میشه
اون مشما شاید نمیکشتش ، اما زجرش میداد ، همین چند ساعت آخر رو.. گور سیاست و ادبیات و تیپ و تریپ ، دنیا جای خیلی بهتری بود اگر همه مثل تو فکر میکردن پیرزاده .
من چند مد ته رفتم تو مود نوشته هاشون
دقیق شدم رو نوشته و نظراتتون ب دیگران
شما چقدر خوب هستید آقای پیر زاده. خیلی خاص و فهمیده و پر از درک.
هانا و مهناز خیلی خوشبختند ک شمارو دارن
شاید خیلی ها بخاطر چهره خشنتون زیاد نخوان بهتون نزدیک شن ولی من از همون اول کنجکاو شدم بدونم پشت این چهره کی میتونه باشه
تو یکی از کامنتا وقتی خوندم برای درک یک شعر 200 تا کتاب خوندین رسما کف کردم.
هیچوقت فکر نمیکردم کسی بدون تحصیلات دانشگاهی مث شما باشه
شما واقعا بی نظیرید
من فقط پستای شمارو اینجا میخونم. حس خوب میگیرم.
سلام
خیلی کار خوبی کردید حال گوسفنده رو بهتر کردید حتی اگر شده برای چند ساعت.
کاش سلاخی نمیشد طفلی...
کاش می شد سلاخی نشه اگه ما آدما گیاه خوار بودیم چقدر خوب بود اما آرزوی محاله
دست مریزاددد...انقد کامل توصیف گردین که من جای گوسفنده عقم گرفت
کامنت تیراژه هم خیلی خوب بود
چقدر شما خوبین..
کاش همه ی دنیا مثل شما فکر میکرد...
کاش منم بتونم این اندازه خوب باشم.
یکی از دوستان علامه طباطبایی برای من نقل کرد که علامه با اینکه برای وقتش بسیار بسیار اهمیت قایل بود ولی چند ساعت رو برای دراوردن پای یک گربه که در چاه کنار حوض منزل گیر کرده بود صرف کردند ودر پاسخ گلایه یکی از اطرافیان باهمون لهجه اذری گفتند: انسان باید عاطفه داشته باشد..