هفتگ
هفتگ

هفتگ

ماهی قرمز

هنوز یادم هست ....عید تمام شده بود ولی بر خلاف سال های قبل که عمر ماهی قرمزمان به سیزده نمی رسید،  ماهی قرمز توی تنگ هنوز زنده بود و می چرخید.... خواهر کوچکم عاشقش بود...  دقیق خاطرم نیست که چند ساله بود ولی آنقدر بچه بود که با ماهی قرمز توی تنگ حرف می زد.... هنوز آنقدر کوچک بود که وقتی ماهی قرمز یک روز دیگر نچرخید و روی آب بی حرکت ایستاد، کلی برایش گریه کرد.... با همه قهر کرد .... ماهی قرمزش را توی خاک باغچه زیر درخت گیلاس  دفن کرد... و برای ماهی قرمز کوچکش سوگواری کرد و بعد از چند ساعت  پشیمان شد،  خاک ها را  کنار زد و جنازه ی ماهی قرمز را زیر آب شست و دوباره انداخت توی تنگ.... و هنوز یادم هست که ماهی دوباره شنا کرد... خواهر کوچکم پر درآورده بود ... دست همه را می کشید و می برد کنار تنگ و از معجزه ی کوچکش با آب و تاب حرف می زد....

این خاطره را چند بار برای چند نفر گفتم... چند نفری خندیدند... بعضی ها گفتند امکان ندارد.... یک نفر با یک جانورشناس صحبت کرده بود و بعد از چند روز به من زنگ زد و گفت احتمالش هست... یک نفر گفت حتما بدون اینکه من و خواهرم متوجه بشویم یک شخص سومی ماهی را عوض کرده و ماهی جدید انداخته توی تنگ....  یک نفر خندید ... یکی دیگر باور نکرده بود ولی می خواست به روی من نیاورد و خیلی شل می گفت بعید نیست ... حتی خواهرم هم بعد این همه سال یکبار کنار پافشاری های کسی که می گفت امکان ندارد و اصلا نمی شود، به خاطره اش شک کرد و گفت نمی دووونم....

ولی من جفت پا روی این صحت خاطره ایستاده ام.... همان قدر که ذوق چشم های زهرا یادم هست، همان قدر هم زخمی که به خاطر زیر خاک دفن شدن  روی تن ماهی قرمز ایجاد شده بود یادم هست...  با هیچ ادله ی علمی و فیزیکی و متافیزیکی کار ندارم.... فقط اگر بخواهم به خاطره ام شک کنم باید به خیلی چیز ها شک کنم.... و من دوست ندارم به تصویر آن سال ها دست بزنم.... دوست ندارم خط خطی و ماتشان کنم... مثل کسی که جلوی چشمش شفا گرفتن عزیزش از یک امامزاده دورافتاده و بی نام و نشان را دیده و نمی تواند دکتر ها قانع کند، مثل هزار اتفاق عجیب و غریبی که می افتد و دلیل علمی ندارد.... من هم این خاطره را دارم و مطمئنم خدا آن روز نقشه کشید که زهرای چمباته زده زیر درخت گیلاس را خوشحال کند...


سه تا همسایه جدید به هفتگ آمده اند... بهشان خوش آمد می گویم.... امیدوارم  برای کار گروهی احترام قائل باشند.... و به بهانه خلوت بودن محله نصفه شبی اسباب بار خاور نکنند... محله ای که از اولش خلوت بود و ما آمده بودیم شلوغش کنیم ....

نظرات 17 + ارسال نظر
مرضیه دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 23:17

نمی دونم چرا خیلی راحت باورش کردم.

سهیلا دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 23:56 http://rooz-2020.blogsky.com/

من باورش دارم مهربانم....
به عمق جانم نشست....من به اینجور عشقهایی که معجزه رو لازم میکنه ایمان دارم ...:)

خیلی دوستت دارم نازنینم....و مرسی بابت توصیه به ساکنین تازه وارد و ممنون از جمع هفتگیهای همیشه دوست داشتنی

تیراژه دوشنبه 2 آذر 1394 ساعت 23:57

خطوط آخر رو که خوندم دیگه باور نکردنش محال شد، حالا دلیلش هر چه که بوده، معجزه ی مهربانیِ خدا-که در مهربانی اش شک دارم- یا یه مساله ی زیست جانوری و علمی ساده ..
و برداشت کاملا شخصیم از نتیجه گیریت؛مهم اینه که میدونیم گاهی حتی به یه چیزای محال هم یقین داریم که ایمانمان باقی بمونه .. که خودمون رو پا بمونیم :)

خیر مقدم به ساکنین جدید هفتگ .

مهدی سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 01:01

من که راحت باور کردم. نه زود باورم و نه احمق و نه خرافی. اصلا باور نکنیم شاید بهمون باید شک کرد

عباس سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 02:07

باور خیلی از مسائل خارج از قوه درک و اعتقاد ماست اما انکارش نه، هرچند همیشه واقعیت با حقیقت همپوشانی ندارد. هرکس در آیینه تجربه زیسته اش واکنش نشان میدهد بنابراین معتقدم نه انکار و نه تاییدشان نبایست موجب شادی و یا نارضایتی شود.یا حق

افروز سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 07:58

قرار هم نیست برای هرچیزی تو این دنیا دلیل علمی و قانع کننده داشته باشیم منم گاهی چیزی رو فراتر از این دلیل های علمی خواستمو خدا با همه محبتش بهم داد
پی نوشت:دلم برات تنگ شده مهربان

ارش پیرزاده سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 08:46

این فرایند خاک کردن برگردونن تو اب بیشتر از 20 دقیقه طول کشید

دل آرام سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 10:09 http://delaramam.blogsky.com

ولی من باور میکنم... نه برای اینکه دوستمی، نه برای اینکه به معجزه اعتقاد دارم و نه برای هیچ دلیل دیگه ای... من قلب پاک و عاشق یه بچه رو باور دارم... باور دارم که بجه ها درست از وسط بهشت اومدن روی زمین... اونها از جایی اومدن که غیرممکن وجود نداره. اونها قلبشون به صداقت مومنه...
دوست داشتم خط به خط نوشته ات رو...

رضوان سادات سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 11:28

وقتی شما میگین باور میکنم که این اتفاق افتاده
ولی خدایی ماهی دوباره زنده شد؟؟؟عجب جونی داشتا

این کارایی که خواهرت درعزای ماهیاش میکرد من و خواهرامم تو بجگی میکردیم

رها پویا سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 14:47 http://gahemehrbani. blogsky. com

ای جانم
دلش میخواسته ماهیش باشه ... اون هم برگشته
حق با شماست عزیزم نباید همه چی رو هی شخم بزنیم و دنبال دلیل منطقی برای هر چیزی باشیم
ممنون که با تمام مشغله هات هنوز مینویسی ممنون عزیزم

زهرا.ش سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 16:25 http://surgicaltechnologist.persianblog.ir

چه بازار شامی بشه ایمان ما،اون روزی که بشینیم سرچشمه همه اعتقاداتمون،فکر هامون،کینه هامون،عشق هامون،و حسرت هامون رو پیدا کنیم....
چه ماهی های قرمزی که زیر خاک منتظرن برشون گردونیم تو آب
چه ماهی های قرمز مرده ای هم که تنگ ذهنمون رو به گند کشیدن....

پایدار باشی مهربان بانو

بهارهای پیاپی سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 16:43 http://6khordad.blogfa.com

ولی من باور نمی‌کنم. نه اینکه بگم شما راست نمیگین، نه اینکه فکر کنم کسی ماهی مرده رو با یه ماهی زنده عوض کرده، نه، من حتی اگه خودم هم جای شما و خواهر شما بودم و همه چیزو از نزدیک می‌دیدم امروز بازهم باور نمی‌کردم.

نرگس سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 19:53

پست و کامنت ها خیلی خوب بود..باور کردن ها و نکردن ها..

رها آفرینش سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 21:22 http://rahadargandomzar.blogsky.com

من باور می کنم...به این قدرتها و ایمانها ایمان دارم...
وقتی پسر بزرگم رو با نهصد گرم وزن و در سن بیست و هفت هفتگی بدنیا آوردم و بعد از چهل روز از دستگاه به خونه منتقلش کردیم،دکترش هرگونه رفت و آمدی رو به خونمون قدغن کرده بود،بچه هیییییچ واکسنی نزده بود و مستعد هرگونه بیماری...
یه روز یه خرمگس خیلی بزرگ نمیدونم از کجا وارد خونمون شده بود،و یه راست از اتاق پسرکم سردرآورده بود،هرچی دنبالش کردم و خواستم از اتاق بیرونش کنم نتونستم،یه ملحفه روی تخت پسرم کشیدم که از نیش مگس در امان باشه و رفتم براش پنج سی سی شیر درست کنم و بیارم...قبل از خروج از اتاق نفس نفس زنان و از ته دل گفتم الهی بمیری مگس!
وقتی برگشتم توی اتاق...در کماااال ناباوری....مگسه پایین پای پسرم افتاده بود و مرده بود...این هم باورنکردنیه؟ من زنده شدن ماهی رو باور میکنم...

زهرا چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 12:18

جانورشناس هستم و دقیقا جانورشناسی دریا تخصصم هست ،با اطمینان می گم باور می کنم و توانایی اینو دارم بر اساس کارکرد دستگاه گردش خون و قلب ماهی توضیح بدم اما چه نیاز به توضیح من وقتی شما دیدی و حس کردی ،هیچ چیز نباید باعث مخدوش شدن اون خاطره قشنگ بشه ،ایمان آدمی همه دارایی ادمه

نورا چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 12:57

ولى من باور میکنم تو این دنیا هیچ چیزی غیر ممکن نیست واقعا هیچ چیزی

الهام جمعه 6 آذر 1394 ساعت 10:45 http://divaretanhai.blogsky.com

چه زیبا و باورکردنی و معصوم...
کاش اونقدر کوچک بودم تا آرزویی کنم و در کمال ناباوری معجزه ی من شکوفا بشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد